سرگذشت_سمانه
پارت_چهارم
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
توی افکار خودم بودم که بابا گفت:سمانه دخترم….بیا ببین مامان چی پخته…؟؟؟
میدونستم که ناهارمون سوخته ،،،اما خیلی گرسنه بودم و رفتم سر میز…..مامان چند تا تخم مرغ نیمرو کرده بود خودش گوشه ایی از پذیرایی خیلی گرفته نشسته بود…..میدونستم نگران محسنه برای همین گفتم:مامان ،،!!نگران نباش….الان محسن توی بهترین رستوران غذای مورد علاقه اش داره میزنه به بدن…،،مثل ما مجبور نیست نیمرو بخوره…با اینحرفم بابا دوباره گرفته شد و اخم کرد اما مامان یه کم خیالش راحت شد و اومد سر میز و مشغول خوردن شدیم…..بابا اصلا آدم متعصبی نبود ولی نمیدونم چرا این همه به دیر اومدنا و نماز نخوندن و رفیق بازیهای محسن گیر و حساسیت نشون میداد…..معلوم بود که خیلی نگران آینده اشه…..فکر کنم خیلی دوست داشت پسرش شبیه خودش یه مرد مقید و با ایمان باشه…ناهارمو که خوردم برگشتم توی اتاق و صدای گوشیم که همیشه روی لغزش بود به گوشم خورد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشت_سمانه
پارت_پنجم
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
زود برداشتم و دیدم زینبه…..زینب گفت:وای سمانه!!!خدا خفه ات نکنه ،چرا جواب نمیدی؟؟؟زینب با حالت جیغ جیغ گفت چی شده بود، با نیشخند گفتم:چی ،چی شدبود؟؟!
زینب عصبی گفت:دعوا دیگه؟؟دعوا سر چی بود؟؟؟؟با بیخیالی گفتم:آهااااا…..منو باش که فکر کردم نگران منی….نگو جوش خودتو میزدی که نکنه بی شوهر بمونی..نترس عزیزم این دعواها مثل همیشه به نفع محسن تموم شد….محسن کی آدم شده که الان بشه…؟؟؟زینب که انگار خجالت کشیده باشه گفت:وا اینجوری نگو…..بعدش بدون خداحافظی قطع کردم…..میدونستم ناراحت نمیشه چون ما باهم خیلی رفیق و راحت بودیم و از این شوخیها زیاد میکردیم……زینب با توجه به اینکه از زیر و بم محسن خبر داشت اماخیلی خیلی عاشقش بود….البته حق هم داشت چون محسن بسیار خوش تیپ و قیافه ی جذاب مردونه ایی داشت و به لطف لباسهای جورواجور و گرونقیمتی هم که میپوشید، میتونم بگم نصف دخترای فامیل و آشنا هم عاشقش بودند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشت_سمانه
پارت_ششم
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
هیچ کسی از اخلاق محسن خبر نداشت چون توی جمع خیلی خوش صحبت و خوش برخورد بود…..اعتراف میکنم که محسن پسر بدی نبود جز اینکه وقتی عصبانی میشد هر چی دلش میخواست میگفت و اینکه سرکار نمیرفت...خودمو با کتابهام سرگرم کردم….نیم ساعتی گذشت که یهو زنگ خونه رو زدند…..چون آیفون خراب بود مامان گفت:برو پایین ببین کیه؟؟حتما زینبه و با تو کار داره…..
من هم به خیال اینکه زینبه یه شال انداختم سرم و رفتم در رو باز کردم …..دوست محسن بود…..تا دیدمش بدون اینکه بهش اجازه ی سلام بدم ،زود و تند تند گفتم:سلام علی اقا…محسن خونه نیست و رفت بیرون….
علی با تعجب گفت:کجا رفت؟؟؟؟آخه ما باهم قرار داشتیم……چرا بی خبر رفت…؟؟
شالمو جلوتر کشیدم و گفتم:نمیدونم…..حرفی نزد….چرا به موبایلش زنگ نمیزنی؟؟؟
انگار خیلی هول کرده بودم و مرتب با شالم ور میرفتم ،،نمیدونستم چیکار کنم که یهو در رو محکم بستم و پشت در ایستادم……
ادامه در پارت بعدی
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
▪️ولاتجسسوا
▫️حضرت محمد (ص):
عيبهاى مؤمنان را جستجو نكنيد؛
زيرا هر كه دنبال عيبهاى مؤمنان بگردد
خداوند عيبهاى او را دنبال كند و هر كه
خداوند متعال عيوبش را جستجو كند، او رارسوا سازد گر چه درون خانه اش باشد.☝
📚ثواب الأعمال : 288/1
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
#تنها_دریڪ_جا_می_شود_احساس_ڪرد
بنے آدم اعضایِ یڪدیگراند
در #قبرستان»
ڪه دوست و #دشمن
آشنا و #غریبه
زن و #مرد
متاهل و #مجرد
بدونِ توهین و #غیبت
بدون دخالت در امور #هم
بدون تصرف در مُلڪِ #دیگری
بدونِ غرور و فخر ورزے و بدونِ #ریا
در ڪنار هم آرمیده اند
وهرڪَس سوال خود را جواب مے دهد
بدونِ آنڪه دیگرے دست بالا ببرد وبگوید
#آقا_اجازه؟؟
ڪاش #رسمِ ما هم
#چون_رسمِ_مُردگان_بود
#عقلش رو از دست داده ولے #ارتباطش رو با
#الله از دست #نداده
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
گاه می اندیشم
چندان هم مهم نیست
اگر هیچ از دنیا نداشته باشم
همین مرا بس
که کوچه ای باشد
و باران
و خدایی که
خالق
و
فرستنده باران زلال است
کوچه های زندگی تون
پر از لطف
و حضور
خداوند
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
وقتـی بـرای کسی...
کاری را انجـام می دهیـد...
از آنها انتظار محبـت نداشتـه باشید...
همه ما گاهی بایـد درختانی را بکاریم...
که هرگـز زیـر سایـه آن نخواهیـم نشست...
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
یعقوب به یوسف رسید...
برادران یوسف هم بخشیده شدند
اما جواب تهمتی که به "گرگ" زده شد
را هیچ کسی جواب نداد
تو این دوره زمونه گرگ هم که باشی
از دست حرفهای مردم در امان نیستی
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
اگر از خودخواهی کسی
به تنگ آمده ای، او را خوار مساز؛
بهترین راه آن است که چند روزی
رهایش کنی.
هنگامی که افسرده ای ،بدان جایی
در اعماق وجودت ،حضور " خدا "
را فراموش کرده ای ...
عاشــق طرز فکر آدمهـــا نشویــد
آدمهـــا زیــبا فکـــر میکنند
زیـــبا حرف میزنند
امـــا زیــبا زندگـــی نمیکنند... !!
مراقب باش،
بعضی حرف ها فقط قابل
بخشش هستند
نه فراموش شدن !
آرزوهایت را کنار نگذار
دنیا بالاخره مجبور می شود
با دلت کنار بیاید !