یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۳۷ درسکوت نگاش کردم پاهام توان ایستادن نداشت بدنم شروع به لرزید
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۳۸
محکم تکانم داد: دلعنتی نگفتی بعدازتوبایدچه خاکی توسرم بریزم؟نگفتی
چطورنفس بکشم؟میدونی همه ی ایرانوگشتم؟میدونی ازوقتی رفتی خواب وخوراک ندارم؟میدونی شبا تاصبح توخیابونادنبالت گشتم شونه هاش لرزید واشک ریخت
خیلی لاغرشده بودیعنی واقعا دوسم داشته ومن فکرکردم ترحم می کنه؟؟
باصداش به خودم اومدم:مگه نگفتی طلاقت ندم پس این محمدکیه؟
باگریه نعره کشیدحرف بزن لعنتی بگوکیو بایدازت نگیرم بگوکی زندگیت شد؟
جرات حرف زدن نداشتم فقط گریه کردم پس نمیدونه محمدکیه محمدکه ازصدای فریادآیدین ترسیده بود شروع به گریه کرد رفتم محمدوبغل کردمو بوسیدم
آرام باش عزیزم چیزی نیست پسرم ...محمدم ...هیششش
توبغلم تکونش میدادم آیدین اشکشوپس زدوبه ماخیره شد صورتش شکل علامت سوال شده بود:آیدا...تو...ازدواج.....
قبل ازاینکه حرفش تموم بشه رفتم جلوش نه من ازدواج نکردم این محمد...پسرتوعه
انگارحضم این حرف براش مشکل بود بادست به سینش زدمن...؟؟؟
آره توباباشی ببین چقدرشبیه توعه محمدوجلوش گرفتم مات نگاش میکرد بدون پلک زدن برای اینکه باورکنه ادامه دادم:اگه باورنداری ازش تست دی ای ان بگیر
محمدکه آروم شده بودوبه سینه فشردم آیدین هنوزتوشوک بودمحمدسرشوطرف آیدین چرخوندوخندیدوتادندوناشوبه
نمایش گذاشت همین کافی بود که دل آیدین برای محمدپربکشه خیلی بااحتیاط ازمن گرفتش دریه لحظه بچه روغرق بوسه کرد آیدامادرشدی؟خیلی بهت میاد
آیدین چرااینقدر لاغرشدی؟ای موهاو ریشت چرااینقدبلند شده؟
غم دوری تواین بلارو سرم آورده.....
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/amamzaman3138
۲ اسفند
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۳۸ محکم تکانم داد: دلعنتی نگفتی بعدازتوبایدچه خاکی توسرم بریزم؟نگ
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۳۹
ولی من فکرمی کردم تومنو دست نداری
وقتی بهت میگم بچه ای بازمیگی بزرگم
هردوباهم خندیدیم عمه دربازکردوواردشد
آیداجان نمیخوای شوهرتوببری خونه؟
عمه جان این آقاآیدینه
فهمیدم دخترم
آیدین ایشون عمه ی بابام تواین مدت خیلی به من لطف کرده
ایدین دوباره محمدوبوسید ولی عموت گفت کسی وندارید
بله عموباعمه رابطه نداشت ولی خانواده ی ما داشتیم
عمه بانگاه به من فهموند آیدینوببرم خونه آیدین بیابریم خونه
آیدین لبخندی زددوباره محمدوبوسید محمدم انگارفهمیده آیدین باباش باخنده هاش دوتادندونش ونمایش میزاشت همراه آیدین واردخونه شدیم آیدین نگاهی به اطراف کردروی مبل یک نفره نشست هنوزنمیدونستم چطورباهاش رفتارکنم دست وپامو گم کرده بودم تودلم آشوب
بود انگاراومده بود خواستگاری از زیر نگاهش فرارکردم رفتم تواشپزخونه کتری وروگازگذاشتم شربت آلبالو درست کردم وای خدادستام چرامی لرزه مغازه جاش نبودولی حتماحالا منو میکشه نشستم روصندلی بادستام صورتمو پوشوندم
قلبم داشت ازجاکنده میشد باترس ازجام بلندشدم چشم به زمین دوختم منونگاه کن بزارچشماتوببینم بزارببینم اون صورتی که خواب وخوراک وازم گرفته نمیدونی چی به روزم آوردی نمی دونی مجنونم کردی لبام لرزیددوباراشک راه خودشوپیداکرد
من نمیخواستم ناراحتت کنم فکرکردم اینجوری توراحت تری
لبخندکجی زد:آخه دخترتوکه مغزت اندازه ی ی نخوده فکرم بلدی بکنی؟
بلدنیستی مشورت کنی؟
وای محمد...مامان بازرفتی اون تو از داخل میزبیرونش کشیدم وچندتاماچ گندش کردم.......
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/amamzaman3138
۲ اسفند
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۳۹ ولی من فکرمی کردم تومنو دست نداری وقتی بهت میگم بچه ای بازمیگی
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۴۰
آیدین بالا سرمون ایستاده بودباچشمای گشادنگاه میکرد بلندخندید
وای آیدامث خودت شیطونه حالا بادوتابچه ی شیطون چکارکنم؟
لباموجمع کردم وبااخم گفتم
اول اینکه من بزرگ شدم نگابچه دارم دوما این بچه همه چیش مث خودته نگاش کن مث توپرو صدای خنده هامون فضای خونه روپرکردمحمدیواش یواش بیقراریش شروع شدمی دونستم شیرمیخواد روی مبل نشستم آیدینم کنارم نشست بالبخند به مانگاه میکرد آیدینِ امروزباآیدین چندسال پیش فرق داشت بالحن مهربانی گفت:چشه چرابی قراری میکنه؟
شیرمیخواد شیر میخوردوچشمای آبیشومی چرخوند همه جارودید میزد یه پاشوبالا آورده بودباهاش بازی می کرد
آیدین بلندبلندمی خندید:پدرسوخته هم شیرمی خوادهم بازی بازم خندیدم عمه درزدو واردشد آیدین به احترامش بلندشد
خداروشکرنمردمو صدای خنده ی دخترمو شنیدم بشین پسرم
آیداجان ازشوهرت پذیرایی کردی؟
وای تازه یادم افتاد لیوان شربتو تو اشپزخونه جاگذاشتم زدم توصورتم وای نه عمه محمدباز رفته بودتومیز حواسم پرت شد
باشه دخترم راحت باش من میارم
محمدکه سیرشددادم بغل آیدین ورفتم کمک عمه برای درست کردن شام بعد ازشام عمه ازآیدین پرسید
خوب پسرم بگوچطورآیداروپیداکردی؟
برای من سوال بود؟
راستش وقتی آیدارفت تمام تهرانو زیروکردم به پلیس خبردادم ازاین میترسیدم گیرآدمای خلاف وازخدا بی خبر افتاده باشه بیشترنگرانیم این بودکه آیدا کسی رونداره چندنفره استخدام کردم که توشهرهای مختلف دنبالش بگردن هرچی بیشترمی گشتم ناامیدترمی شدم تااینکه یه روزعصرگوشیم زنگ خورد هرچقدر الو گفتم جواب ندادشک کردم آیداباشه برای همینم پیگیره شماره شدم ک فهمیدم مال اینجاس ادمامو فرستادم تا پیگیری کنن بعداز چند ماه........
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/amamzaman3138
۲ اسفند
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۴۰ آیدین بالا سرمون ایستاده بودباچشمای گشادنگاه میکرد بلندخندید
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۴۱
بعدازچندماه گشتن به من خبردادن آیداروپیداکردن این بودکه خودمورسوندم
ازشماممنونم که مراقب زن وبچم بودید
خواهش می کنم پسرم ایدا دخترمه حالاکه هموپیداکردید دست زن وبچتو بگیروبروسرزندگیت شایداگه ازهمون اول به زنت ابرازعلاقه میکردی وبهش اعتماد میکردی این اتفاق نمی افتادمن تازه فهمیدم که آیدین اینقدرمنودوست داشته که همه جارودنبالم گشته بعدازکمی سکوت آیدین گفت:آیدابامن برمیگردی؟قول میدم هرروزعشقموبهت نشون
بدم من اشتباه کردم خواهش میکنم بامن برگرد
سربه زیرانداختم
عمه که تردیدمنودیدگفت:دختریه فرصت به هردوتون بده بریدوهموخوشبخت کنید این بچه هنوزشناسنامه نداره
باشه عمه هرچی شمابگید
آیدین خوشحال شدوگفت:ممنونم که قبول کردی برگردی قول میدم جبران کنم
روبه عمه کرد:عمه جان ازشمام ممنونم که برای آیدامادری کردید قول میدم جبران کنم
نه پسرم نیازبه جبران نیست همینکه درکنارهم خوشبخت باشیدبرای من کافیه
آیدین بلندشد
خوب من برم هتل فرداساعت نه صبح میام آماده باش
هتل چراهینجابمون
نه عزیزم لباسام اونجاست فردا منتظرم باش
باشه هرجورراحتی
بارفتن آیدین قلبم گرفت زدم زیرگریه عمه اگه برفردانیاددنبالمون چی؟
نه دختراین مردی که من دیدم جونشم برای شمامیده اشکاتوپاک کن.....
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/amamzaman3138
۳ اسفند
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۴۱ بعدازچندماه گشتن به من خبردادن آیداروپیداکردن این بودکه خود
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۴۲
برووسایلتوآماده کن فرداشاهزاده سوار براسب سفیدمیاددنبالت
هردوخندیدیم
عمه جون آیدین عشق ماشین مشکیه پس سواربراسب سیاه میاد بازم خندیدیم فرداصبح آماده بودم که آیدین اومد بادیدنش قلبم بی تاب شدومحکم به دیواره ی سینم می زد
ریشو سیبیلشو زده بودبلوزسفیدباکت اسپرت آبی شلوارجین آبی دوباره شد همون آیدین مرتب واتوکشیده
ببخشیددیراومدم بایدکمی به خودم میرسیدم تاخانوم تحویلم بگیره
منوعمه خندیدم پرسیدم
آخه چراموهاصورتوتمیزنمیکردی؟
آهی کشید:باخودم عهدکردم تاپیدات نکنم نه لباس روشن بپوشم نه به سرو صورتم دست بزنم
ازشرمندگی سرموانداختم پایین ولب گزیدم
ببخش اگه ناراحتت کردم
اشکال نداره حالا قدرهمو بهترمی دونیم
خداحافظی ازعمه برام سخت بود
عمه جان حلالم کن توپناه بی پناهیم شدی خیلی چیزاازتون یادگرفتم واقعا ممنونم
دخترم جزوظیفه کاری نکردم بری الهی خوشبخت بشی
عمه قول بده به دیدنمون بیای مام زودبه زودمیایم
آیدین وسایل محمدومنو توماشین جا داد باگریه وتشکرازعمه راهی شدیم خدایابه امیدتو
محمدبغلم خواب بودازشیشه به بیرون نگاه کردم ازاینکه عمه
بازتنها می شددلم گرفت تواین یک سال ونیم خیلی سختی کشیدم وعمه درکنارم بود خدایاشکرت آیدین درسکوت رانندگی میکرد
آیداجان حالت خوبه؟
باصدای آیدین به خودم اومدم
خوبم خیلی خوبم تاحالا اینقدخوب نبودم
آیدین لبخندی زد ولی تمام حواسش توجاده بود آیدین عوض شده خیلی راحت بهم ابرازعلاقه میکنه
آیدین
..جانم
یه چیزی بپرسم.....
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/amamzaman3138
۳ اسفند
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۴۲ برووسایلتوآماده کن فرداشاهزاده سوار براسب سفیدمیاددنبالت هردوخ
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۴۳
نگاه مهربانی به من کرددوباره به جاده چشم دوخت:بپرس عزیزم
آیدین ازکی فهمیدی به من حسی داری؟
به جاده چشم دوخت
ازیه ماه بعدازعقدمون عاشقت شدم بی تابت شدم ولی نمیخواستم توروازدست بدم نمیدونی چی به من گذشت
میدونم چون منم همون حس و داشتم چرافکرکردی منم مثل کاترینم؟؟من یه دخترایرانی باتعصب ایرانیم محسن از زندگی گذشتت برام همه چی گفت خیلی سعی کردم.........دوباره سکوت
راستی اون سی دی؟
عاملش دستگیرشدحالام زندانه
واقعاااا ...حالا کی بود؟
آیداجان مهم این که دوران سختیمون تموم شدتوام دیگه به گذشته فکرنکن ازاینکه اون عوضی دستگیرشده خوشحالم حالاباخیال راحت به زندگیم میرسیم
به خونه نزدیک شدیم دلهره داشتم به محمدکه صندلی عقب خواب بودنگاهی
انداختم
آیدین
جانم
میگم حالاچی میشه به مامان ایناگفتی من وپیداکردی؟
آره عزیزم الانم منتظرمونن ولی درباره ی محمدمیخوام سوپرایزبشن گوشیوبرداشت شماره گرفت:الوآرمین ماسر خیابونیم باشه داریم میایم
به من نگاهی کردولبخندزد
نگران نباش همه چی حله نمیدونی مامان چقدربی تابت بود
احمدآقادروبازکرد باماشین تانزدیک پله های حیاط رفتیم همه منتظرایستاده بودن
آیدین دستی وکشیدوایستاد
آیدین خجالت میکشم
جوابی ندادوپیاده شدماشینودور زد دروبرای من بازکردلبخندی زد:بیاپایین عزیزم هرچی بوده گذشت خجالتم نداره
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/amamzaman3138
۳ اسفند
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۴۴
به محض پیاده شدنم ارمین گفت:خوشحالم که دوباره می بینمت آیداجان
جوابی ندادم خزیدم بغل مامان ،مامان صورتمو غرق بوسه کرد:کجابودی دخترم نگفتی ازدوریت مریض میشم
بابا بالبخندجلواومد:خانوم بسه یه کمی هم برای مابزار
اشکی ازگونه ی چروکش غلط خوردپایین دیگه تحمل نداشتم
بغضم ترکید خودموانداختم بغل بابا، بابا سرمو نوازش کرد:خوش اومدی دخترم
بعدیاسی هردو همومحکم بغل کردیم باگریه ازهم جداشدیم محسنم رو کرد به من گفت:خواهرکوچولوی من مگه برادرت مرده بود روم حساب نکردی خودم نوکریتو میکردم
آیدین کنارم ایستادروبه همه گفتم:منوببخشید تواون شرایط کاردیگه ای نمی تونستم بکنم بامعصومه خانوم وخانوادش سلام احوال پرسی کردم
آقااحمدگوسفندی جلوی پام زمین زد
آیدین ازخوشحالی توپوستش نمی گنجید صدای گریه محمدباعث شدمنو ایدین
باهم روبه ماشین بدویم آیدین ملتمسانه نگام کرد: آیدابزارمن بیارمش
باشه چراالتماس می کنی بیارش دیگه
آیدین باشوق و ذوق محمدوبغل کرد وبوسید همه باتعجب خیره به محمد شدن محمدکه کلا بچه ی خون گرم وآرومی بود
ازگریه ایستادوبه آیدین خندیدمامان باتعجب گفت: این بچه ی کیه؟چه شبیه
بچگیای توعه آیدین
آیدین باخنده به من نگاه ومحمدبه همه نشون داد:این پسرتوپل مپل بچه ی من وآیداست
همه انگارباهم تمرین کرده بودن گفتن
چطوری؟؟؟
آیدین محمدوبوسید:ببینیدچقدشبیه منه مامانم قبل ازاینکه بدونه گفت شبیه منه
مامان اولین کسی بودخودشوبه محمد رسوندالهی من فداش بشم بدش به من ببینم این قندوعسلوطولی نکشید محمدِ خوش اخلاق بین همه دست به دست شد......
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/amamzaman3138
۴ اسفند
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۴۵
واردخونه شدیم شامو باخنده وشادی خوردیم موقع خواب رفتیم اتاقمون
آیدامحمدوکجامی خوابونی؟
خب معلومه هرجاخودم بخوابم ولی
فردابایدبراش تخت بخری بزارم کنارتخت خودمون
ای به چشم فردابراش کلی چیز میخرم
برای محمدزمین جاپهن کردم دورش متکاچیدم تاغلط نخوره ایدین باصدای آرامی که محمدبیدارنشه گفت:خوابید؟
آره کم کم چشام گرم شد منم خوابیدم
ساعت یازده یکی محکم به درمیزد یهو دربازشدمامان غرغرکنان اومدتو آرمینو بابام دنبالش سریع شالموانداختم روسرم
مامان محمدو برداشت: بده به من بچه روازصبح تاحالا بیستا تخم گذاشتم تابیدار بشید
محمدوبوسید:الهی مامانی فدات بشه زندونیت کردن؟
باباخندید:الناجان بچه روبیاراین دوتارو ول کن
همه خندیدن این روزاهمه تودورخنده اند خدایاشکرت با ایدین رفتیم پایین
آرمین خونه نبودوقتی برگشت باکلی اسباب بازی وتوپ وماشین برگشت
سلام برهمگی یه راست اومد محمد و از بغلم گرفت بیابغل عموببینم همینجوری میبوسیدش وپرتش میکردهوا میگرفتش
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/amamzaman3138
۴ اسفند
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۴۶
محمدبراش می خندید این بچه نه تنهازندگی منو شادکردباورودش به این خونه دل بقیه هم شادشد تاشب اتاق قدیمی خودموبه اتاق بچه تبدیل کردیم
ولی تخت خوابش وکنارتختم گذاشتم البته به آیدین قول دادم چهارساله شدتواتاق خودش بزارم باکمک محسن دوباره سرکلاسام حاضرشدم آیدین یه مرد بامحبت وپراحساس بوددیگه خبری ازاون مردمغرورنبودچندهفته یه باربه عمه سرمی زدیم یاسی باردارشدویه پسرگل آورد دوباره باساراومریم که ازدواج کرده بودن
رابطه برقرارکردم باعموهم رفت وآمدمیکردم زندگیم پرازآرامش وشادی بودآیدن روتربیت محمدخیلی حساس
بود چهارسال ازوقتی که برگشتم میگذره بچه دومم توراه عمه چندروزه که اومده پیشم به قول عمه امروزفرداست که بیاد یاسی مدام وضعیتمو چک میکنه ولی
بازم نمیخوام بدونم جنسیتش چیه
آخ بازنصف شب دردم گرفت اینبارتااولین آثاردردو متوجه شدم آیدینوبیدارکردم آیدین ...آیدین ...پاشودرددارم
آیدین بی چاره ازبس هول شده بودپاش گیرکردبه پتوباکله افتادزمین
ای برپدرت بچه الان وقت آمدن بود آیدا جان نترس الان میبرمت بیمارستان
وای آیدین زودباش دردم هرلحظه شدیدتر میشدجیغ زدنم شروع شد آیدین هول و دست پاچه بود عمه خودشو به من رسوند
دخترم آروم باش الان میری دکتر وای عمه اگه مثل محمد بشم چی؟
نترس دخترم
آی توروخدازودباش ...درددارم ....وای خدا
آیدین ساکموبرداشت وشنل و شالموبهم پوشوند به سرعت راه افتادشماره ی محسن وگرفت الوداداش
سلام ممنون
میگم آیدادردش گرفته زودیاسی وببر بیمارستان باشه حواسم هست
ازدردبه خودم می پچیدم همش میترسیدم این باربچم توماشین دنیا بیاد به
بیمارستان که رسیدیم یاسی ومحسن مث فرشته های نجات منتظرمون بودن.....
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/amamzaman3138
۴ اسفند
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۴۶ محمدبراش می خندید این بچه نه تنهازندگی منو شادکردباورودش به ای
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۴۷
واقعاهمیشه منوازدردنجات داده بودن روبرانکاردی که محسن آماده کرده بود درازکشیدم به شدت دردداشتم بالتماس گفتم:آیدین تنهام نزارمیترسم
برانکاردبه اتاق عمل رسید
یاسی توروخدابزارآیدین بیادمیترسم
یاسی که اززایمان اولم وسختی که بدون آیدین کشیدم باخبربودروبه محسن کرد محسن به آیدین لباس بده بفرستش اتاق عمل باشه شمابرید می فرستمش چند دقیقه بعدبرخلاف زایمان اولم آیدین بالباس سبز کنارم بود دردکشیدنم می دیدوبامن اشک می ریخت
آیداجان تحمل کن الان تموم میشه
وای نمیتونم یاسی درددارم آی خدا...یاسی یه کاری کن
یاسمین باکمال خونسردی گفت:داره میاد آیدانخواب
داشتم ازحال می رفتم یاسی فریادزد آیدا نبایدبخوابی بچه میمیره
تمام توانم وجمع کردم چنددقیقه بعد... راحت شدم صدای گریه بچم تواتاق عمل پیچید یاسمین باخنده گفت عروس خودمه گفته باشم
آیدین باذوق گفت:دختره آخ...خدایاشکرت من عاشق دخترم خسته نباشی عزیزدلم ممنونم برای همه ی زحماتت
لبخندبی جونی زدم...دیگه چیزی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم
اتاقم جای سوزن انداختن نبود خانواده آیدین عمو ساغرساراومریم یاسی ومحسن ازهمه مهم ترعمه ی عزیزم همه یکی یکی تبریک گفتن مامان منوبوسید الهی فدات بشم که خونمو پرازشادی کردی خسته نباشی
ممنون مامان
عمه دستموگرفت صورتموبوسید:مبارک گل عمه
حال نداشتم جواب احوال پرسی بقیه رو بدم فقط باسرجواب می دادم بابیحالی به آیدین نگاه کردم:بچم ...بچم
یاسی به جای آیدین جواب داد....
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/amamzaman3138
۵ اسفند
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۴۷ واقعاهمیشه منوازدردنجات داده بودن روبرانکاردی که محسن آماده ک
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۴۸
الان مییگم بیارنش چندقیقه بعدبچه تو تخت کوچیک چرخ دارفضای اتاق و پراز شادی کردهمه قربون صدقش می رفتن دلم ضعف رفت براش دوست داشتم زودترببینمش آیدین بااحتیاط بغلش کردبه محمدنشونش داد بابایی ببین این عسل خانوم آبجی کوچیکته بایدهمیشه مراقبش باشی
محمدباچشمای درشت آبیش باذوق به بچه خیره شد:باشه بابایی مواظبشم وای چه دستاش کوچولوعه
آره بابا بایدمامان شیرش بده تابزرگ بشه پس بده مامان تازودبزرگش کنه دیگه
همه زدن زیرخنده بابیحالی گفتم:آیدین بدش دیگه دلم براش ضعف رفت
ساغرکمک کرد بشینم آیدین بچه روبغلم گذاشت صورت سفید لبای سرخ موهای بورچشماشوکه بازکردگل ازگلم شکفت باذوق گفتم چشاش مثل خودمه باباگفت:دخترم کلا شبیه خودته
آرمین گفت:عدالت رعایت شدپسربه باباش رفته دختربه مامانش حالاباباش اسمشو چی میزارید؟
آیدین بالبخندبه منوبچه نگاه کردبچه به این شیرینی مگه بجزاسم عسل چیزدیگم میشه گذاشت؟بااجازه ی آیدااسمشوعسل می زاریم
همه دست زدن...
آیدین عسل وازم گرفت وب طرف بابا
بابا اگه میشه توگوش عسل خانوم اذان بگو
باباازاین حرف آیدین خوشحال شدعسل و بغل کردپیشونیشو بوسیدبعد توگوشش اذان گفت مبارک باشه پسرم
محسن که همیشه هوای منوداشت گفت
آقایون خانوما بیماربایداستراحت کنه همگی بریدمنزل آقاآیدین
که امشب کباب بره داریم آیدارم تاغروب خانوم دکترمرخص میکنه
همه باخنده وشادی رفتن خونه ی ما آیدین کنارم نشست:آیداهنوزم دردداری؟
لبخندی زدم....
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/amamzaman3138
۵ اسفند
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۴۸ الان مییگم بیارنش چندقیقه بعدبچه تو تخت کوچیک چرخ دارفضای اتاق
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۴۹
یه کم البته وقتی میبینم بچم سالمه وتودرکنارمی دردبرام مفهوم نداره وقتی می بینم تواطرافیان کنارم هستید وقتی
دیگه اون آیدای تنها وبی کس نیستم دردبرام شیرین میشه میدونی محمدوباچه سختی وترسی روفرش توخونه به دنیا
آوردم هرچقدرصدات کردم نبودی ولی حالاکنارمی واین ازهرچیزی برام باارزش تره
گریه نکن عزیزم گذشته روفراموش کن
نه نبایدفراموش کنیم بایادآوریش قدرهموبهترمی دونیم
آره حق باتوآیدای عزیزم
ازتوجیب کتش ی جعبه ی کوچیک بیرون آورد
میدونم زحمات ودردی که ب خاطرمن کشیدی باهیچی جبران نمیشه ولی دوست دارم اینوهمیشه همرات داشته باشی
منم که بازکادودیدم ذوق مرگ شدم عسل که خواب بوددادم به آیدین جعبه روبازکردم:وای آیدین این با ارزش ترین هدیه ای که گرفتم ممنونم
یه گردنبن باپلاک گردکه ازوسط بازمی شد.ی طرفش عکس آیدین یه طرفش عکس من
پلاک وبستم چون زنجیرش بلندبود ازسرکردم گردنم باخوشحالی به گردن آیدین که سرپابودوباخنده منونگاه می
کردآیدین به چشمام خوشبخت شدمو اززندگیم راضی درکنارهمسروفرزندانم
بااینکه باباومامان اصرارداشتن توخونه ای که تازه خریده بودن زندگی کنن من با التماس همینجاموندنیشون کردم دوست داشتم همه درکنارهم باشیم خیلی خوبه دیگه تنهانیستم خدایابرای همه ی لطفی که درحقم کردی ممنونم
»» خدایادوستت دارم ««
پایان❗️
https://eitaa.com/amamzaman3138
۵ اسفند