eitaa logo
یاران امام زمان (عج)
3.6هزار دنبال‌کننده
25هزار عکس
21.3هزار ویدیو
20 فایل
راه ظهورت را بستم ..... قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم مدیر @Naim62 ( مدیر سوالات مذهبی سیاسی و انگیزشی👈 @Sirusohadi ))
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
💫الهی ای نزدیک‌تر از ما به ما ! به دلم دردی ست که تنها تو را درمانگر است، به جانم خواهشی‌ست که تو را می‌طلبد، به دلم تمنایی‌ست که شوق تو دارد. ای طراوت بخش لحظات تنهاییم! نه لطف تو مرا درخور. نه ثناء تو مرا توان. نه معرفت تو مرا سزا و نه انس تو مرا یار! دریاب این بنده‌ی پریشان روزگار را اشتیاق خویش را به دلم بیشتر کن  و آندم که به درگاهت رسیدم در بگشا که مرا نیازی‌ست ز تو…!💫 ⚡️ای که مرا خوانده ای راه نشانم ده⚡️ 💫همه راهها گشوده اند و همه درها باز شده اند تا آن خیر و برکت بی درنگ و بی پایانی که خدا برایم می خواهد نزدم بیاید. درهایی دور از انتظار، گشوده می شوند و چاره هایی ناگهان، نمایان. تا بهمن های بیکران فراوانی، در پرتو لطف الهی، و از راههای عالی بر سرم بریزد.💫 « خدا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
🌹خدای من آنقدر می خوانمت تا جوابم دهی تو را می خوانم تا جواب بگیرم آنقدر برایت می نویسم تا جوابم دهی من نشانه نمی خواهم خودت را می خواهم بیا هوایم را داشته باش خدایا دلم گرم است که نزدیکی و جوابم را میدهی چون در کلام زیبایت گفته ای: «من نزدیکم دعای دعا کننده را به هنگامی که مرا میخواند پاسخ میدهم» 📚«سوره‌بقره،آیه۱۸۶» . « خدا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚💚💚 گفتى اگر تو بى‌پناهى من حسینـــــم 💚 حتى اگر غرق گناهى من حسینـــــم 💚 گفتى بیا پاک از گناهت می‌کنم من تو رو به چاهى، رو به راهت می‌کنم من 💚 ✅ساعت۳👇 به نیت فرج 🌷 ﷽ 🌴 اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْــکَ یـٰا اَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ وَ عَـلَـۍٱلْـاَرْوٰاحِ ٱݪّــَتـیٖ حَـلَّـتْ بِـفِـنـٰائِـکَ عَـلَـیْـکَ مِـنّـیٖ سَـلٰامُ ٱللّٰـهِ اَبَـدََٱ مـٰا بَـقـیٖـتُ وَ بَـقـیَٖ ٱلْـلَّـیْـلُ وَٱݪــنَّـهـٰارُ وَ لٰا جَـعَـلَـهُ ٱللّٰـهَ آخِـرَ ٱلْـعَـهْـدِ مِـنّـیٖ لِـزیٖـٰارَتِـکُـمْ ❤️اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـۍٱلْـحُـسَـیْـنِ ❤️وَ عَـلـیٰ عَـلـىِّٖ بْـنِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ ❤️وَ عَـلـیٰ اَوْلٰادِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ ❤️وَ عَـلـیٰ اَصْـحـٰابِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ ঊঊঊ🌺🍃ঊঊঊ ═‎✧❁°❁✧ ‍ ঊঊঊ🍃🌺ঊঈঊ 🧮 سـه مـرتبه بگوئیم ✋🏼صَـلَّـۍٱللّٰـهُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ ✅ یک بار بگوئیم: 🌴 اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ یـٰا اَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ 🌴 اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ وَ رَحْـمَـةُٱللّٰـهِ وَ بَـرَکـٰاتُـهُۥ ❀ ⟦ ◽️اگـر چنین کنـی برایِ تـو یک زیارت نوشته می‌شود و هـر زیارت مـعـادلِ یک حـجّ و یک عُـمـره است. ⟧ ঊঊঊ🌺🍃ঊঊঊ ═‎✧❁°❁✧ ঊঊঊ🍃🌺ঊঈঊ
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
با اندک داشته هایت خشنود باش. هستند کسانی که هیچ ندارند اما لبانشان به خنده باز است.
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
چه سخت است کوه درد باشی اما دیگران حسادت کنند به آرامش ظاهرت ...
قسمت نودو چهارم نجمه ابروهای قشنگش رو به بازی گرفت و گفت: -‌همون دیگه از بس به خودت نرسیدی شوهرت دل از طلعت نمیکنه!!! از حرف صریح و آغشته به شیطنت نجمه لبخندی زدم و گفتم: -‌خوب راه افتادی!!!فکر میکردم خواهر آفتاب مهتاب ندیده ام جز درس و مشق از چیزی سر در نمیاره!!! نجمه لبهاش رو گاز گرفت و گفت: -آبجـــــــــــــــــــــی ؟؟؟؟مگه چی گفتم؟ به چشمهای درشتش خیره شدم و گفتم: -هیچی...مراقب زبونت باش وگرنه قوم شوهرت با قیچی کوتاهش میکنه!!! نجمه چشمکی بهم زد و گفت: -خیالت راحت حواسم هست! با صدای ضربه های پی در پی به در پا برهنه به حیاط دویدم تا در رو باز کنم...طلعت سراسیمه بدون روسری از اتاقش بیرون اومد تا ببینه کی پشت در ایستاده... در رو که باز کردم پسر بچه ای پشت در ایستاده بود ... چادرم رو جلو کشیدم و گفتم: -بفرمایید... پسرک که معلوم بود خیلی دویده نفس زنان گفت: -اقاتون رو بردن مریض خونه... طلعت چادر به سر به جلوی در اومد و گفت‌: -چی میگی؟اقا کیه؟ ادامه دارد 👇👇👇 🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀
👈قسمت نودوپنجم پسرک که رنگ به صورت نداشت با لکنت اسم احمد رو به زبون اورد و گفت: -از پله های انبار به پایین پرت شده...حالش خوب نیست...گفتن به سراغتون بیام و خبرتون کنم... با حرف پسرک جلوی در افتادم و از حال رفتم...با سیلی های پی در پی طلعت چشمهام رو باز کردم و گفتم: -احمد چی شده؟ طلعت اشکهایش رو پاک کرد و گفت: -منم عین تو خبر ندارم...بلندبشو بریم مریض خونه... دکتر پارچه ای لای دهن احمد گذاشت و گفت: -جوان چیزی نیست میخوام معاینه ات کنم... با هر فریاد خفه ای که احمد میکشید بدنم عین بید میلرزید... دکتر بعد از معاینه به دستیارش چیزی گفت که نه من متوجه شدم نه طلعت... آقام از در اتاق عمل فاصله گرفت و گفت: -عملش خیلی طولانی شد...خدا به جوانی و این دوتا بچه رحم کنه... محمد که تو بغلم اروم و معصوم خوابیده بود رو بوسیدم و گفتم: -کارگر انبار میگفت احمد نتونسته وزن کیسه ها رو تحمل کنه برای همین از بالای پله ها به پایین پرت شده!!! اقام نگاهی به طلعت کرد و گفت: -کاش دست یا پاش میشکست ...شکستن لگن و کمر بدترین شکستگیه!!! طلعت اشکهاش رو پاک کرد و گفت -اینم از اقبال بلند ماست ...بیچاره احمد چه دردی رو تحمل میکنه... با یاداوری درد و ناله های احمد بغضم سر باز کرد و گفتم: -آقا خوب میشه؟دوباره سر پا میشه؟ اقام دستهاش رو به اسمون بلند کرد و گفت: -اگه خدا بخواهد خوب میشه و عین روز اولش میشه!!! ادامه دارد 👇👇👇 🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀
👈قسمت نودوششم در اتاق رو باز کردم تا رسول و آقام ،احمد رو به داخل اتاق بیارن... دود غلیط اسپند رو تو صورت احمد فوت کردم و به اقام گفتم: اروم بزارینش زمین...دکتر گفته کوچکترین ضربه هم نباید به کمر و لگنش بخوره!!! احمد تو چشمهای نگرانم خیره شد و گفت: -دکترا خیلی شلوغش میکنن...دیگه اونقدرها هم حالم وخیم نیست... از مهربونی مردم لبخندی زدم و بالشت رو پشت سرش درست کردم... *********************** مادرم پولی رو کف دستم گذاشت و گفت: -این رو آقات داده ...گفته بدون اینکه شوهرت بفهمه خرجش کن... پول رو زیر چادر مادرم پنهون کردم و گفتم: -مادر، احمد راضی نیست از کسی پول بگیرم... مادرم اخمهایش رو تو هم کشید و گفت: -ما هر کسی نیستیم ...بگیر فکر کن بهت قرض دادیم... به احمد نگاه کردم اصلا حواسش به من و مادرم نبود... پول رو زیر فرش گذاشتم و به مادرم گفتم: -پس به عنوان قرض پول رو برمیدارم نمیخوام احمد ناراضی باشه... مادرم سری به نشانه موافقت تکان داد و گفت: -اگه طلعت هم پول نیاز داشت کمکش کن،این مرد شوهر هر دو شماست خدا رو خوش نمیاد دست و بال اونم تو این اوضاع و احوال تنگ باشه... طلعت قابلمه به دست وارد اتاق شد و گفت: ناهار درست کردم...دیدم تو امروز از صبح درگیره بشور و بسابی گفتم ناهار رو من اماده کنم... احمد نگاه قدر شناسانه ای به طلعت کرد و گفت: -ناهارت رو بیار که خیلی گرسنه ایم... طلعت قابلمه رو کنار سفره گذاشت و خودش به جلو نیومد... نگاهم رو بهش دوختم و گفتم: -پس چرا عقب نشستی؟ طلعت سرش رو به زیر انداخت و گفت: -من میرم اتاق خودم ...این سهم شماست... به احمد نگاهی انداختم تا نظرش رو بفهمم...مرد مهربونم با نگاهش از من خواست تا از هوویم دعوت کنم که به سر سفره بیاد و با ما ناهار بخوره... بشقاب غذا رو جلوی طلعت کشیدم و گفتم: -حالا که زحمت پختنش رو کشیدی درست نیست بری اتاقت و تنهایی ناهار بخوری بفرما سر سفره... خوشحالی رو تو چشمهای هر جفتشون میدیدم حس خودمم خوب بود تو دلم گفتم((شریفه سهم تو و طلعت از زندگی یک مرد مشترکه...عادت کن به این باهم بودن...عادت کن!) ادامه دارد 👇👇👇 🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا