فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فراموش نمی کنیم💔
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استوری
دلتنگ حرم هستم حسین جان نظری کن.......💔
🌸🍃
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استوری
کربلا المقدسه مقام حضرت علی اصغر (ع).....💔
🌸🍃
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استوری
مسیر او کوچه دن کاش اولمئیدی.......💔
🌸🍃
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
#بهشت را ندیده میخرند
✨بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه میرفت. در ساحل مینشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را میشست. اگر بیکار بود همانجا مینشست و مثل بچه ها گِل بازی میکرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه میساخت. جلوی خانه باغچهایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: «بهلول، چه میسازی؟»
بهلول با لحنی جدی گفت: «بهشت میسازم.»
همسر هارون که میدانست بهلول شوخی میکند، گفت: «آن را میفروشی؟!»
بهلول گفت: «میفروشم.»
زبیده خاتون پرسید: «قیمت آن چند دینار است؟»
بهلول جواب داد: «صد دینار.»
زبیده خاتون گفت: «من آن را میخرم.»
✨بهلول صد دینار را گرفت و گفت: «این بهشت مال تو، قباله آن را بعد مینویسم و به تو میدهم.»
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
💫زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلاییرنگ به زبیده خاتون داد و گفت: «این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریدهای!»
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
☀️صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: «یکی از همان بهشتهایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!»
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: «به تو نمیفروشم.»
هارون گفت: «اگر مبلغ بیشتری میخواهی، حاضرم بدهم.»
بهلول گفت: «اگر هزار دینار هم بدهی، نمیفروشم.»
هارون ناراحت شد و پرسید: «چرا؟!»
بهلول گفت: «زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو میدانی و میخواهی بخری، من به تو نمیفروشم!»
🍃🌹
==== 🍃🌹🌸🍃
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
خوشبخت ترین آدم ها
کسانی هستند که
به خوشبختی دیگران
حسادت نمی کنند
و زندگی خودشان را با
هیچ کس مقایسه نمی کنند...
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
.
👟کفش کودکی را دریا برد ...
کودک روی ساحل نوشت: دریای دزد
🐟آن طرف تر مردی که صید خوبی داشت
روی ماسه ها نوشت: دریای سخاوتمند
🌊جوانی غرق شد مادرش نوشت: دریای قاتل
💍پیرمردی مرواریدی صید كرد، نوشت: دریای بخشنده
موجی نوشته ها را شست ...
دریا آرام گفت: به قضاوت دیگران اعتنا نكن اگر میخواهی دریا باشی 💙