#سرگذشتبانویدوم
👈قسمت نودوهفتم
با صدای در طلعت به بیرون اومد و گفت:
-غلط نکنم خواهرهای طوبی خانم اومدن تا برای عروسی پسرشون لباس بدوزم!!!
در رو باز کردم و به کنار ایستادم تا مشتری های طلعت به داخل خونه بیان...
طلعت نگاهی به من انداخت و اشاره کرد به اتاقش برم...
خیلی دوست داشتم به اتاقش برم و از نزدیک کار خیاطیش رو ببینم...
طلعت قلم و کاغذی به دستم داد و گفت اندازه ها رو بنویس...
بعد از رفتن مشتری ها طلعت پارچه ها رو وسط اتاقش پهن کرد و گفت:
-دوباره میخوام خیاطی کردن رو شروع کنم...تا کی از خواهرهام پول قرض کنم؟میترسم بدهیم زیاد بشه و احمد از پس این همه قرض برنیاد...
دستی به پارچه های گرون قیمت مشتری ها کشیدم و گفتم:
-منم تا حالا چندین بار از آقام پول قرض گرفتم...اما میدونم احمد راضی نیست...
طلعت متر رو از دور گردنش باز کرد و گفت:
-میخوای کمک دستم باشی؟اینطوری تو هم یک پولی در میاری...
بدم نمیومد کمک حال احمد بشم...
به طلعت نگاه تردید امیزی انداختم و گفتم:
-من عین شما وارد نیستم...
طلعت با انگشتان دستش پارچه زیر دستش رو وجب کرد و گفت:
-یاد میگیری...روزها به کار خونه و بچه هات برس شبها بیا اینجا و کمکم کن!!!
*********************
محمد رو کنار احمد گذاشتم و گفتم:
-بیدار شد صدام بزن...
احمد با لبخند مهربونی گفت:
-باشه ...شریفه به حرف طلعت گوش کن اون خیاط کار بلدیه...اگه حواست رو جمع کنی زود واسه خودت اوستا کار میشی!!!
ادامه دارد 👇👇👇
🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀
#سرگذشتبانویدوم
👈قسمت نودوهشتم
محمد رو کنار احمد گذاشتم و گفتم:
-بیدار شد صدام بزن...
احمد با لبخند مهربونی گفت:
-باشه ...شریفه به حرف طلعت گوش کن اون خیاط کار بلدیه...اگه حواست رو جمع کنی زود واسه خودت اوستا کار میشی!!!
طلعت برشی به پارچه مخمل زیر دستش زد و گفت:
-عروسی خواهر زاده طوبی خانم دیدن داره...پسره فرنگ رفته است و وضعش حسابی خوبه...
همه حواسم به پارچه و قیچی تو دست طلعت بود...
دست به برش هوویم خیلی خوب بود...
طلعت قیچی رو بست و گفت:
-اگه خواهرهای طوبی خانم از این لباسها خوششون بیاد مطمئنم این خونه یک لحظه هم از رفت و امد مشتری خالی نمیشه!!!
تو دلم خدا کنه ای گفتم و به هنر دست هوویم چشم دوختم...
خواهر کوچکتر طوبی خانم لباسش رو تن کرد و رو به طلعت گفت:
-خیلی قشنگ شده...دستت درد نکنه...یک پارچه کت و دامنی هم تو این هفته میارم میخوام سنگ تموم بزاری...
طلعت به روی چشمی گفت و به من نگاه کرد...
برق خوشحالی رو تو چشمهاش میدیدم...
بعد از رفتن مشتری ها طلعت پول ها رو شمارش کرد و گفت:
-زیادتر از چیزی که طی کرده بودیم بهم دادن...دلم نمیخواست تو حساب کتابهاش فضولی کنم برای همین چیزی نگفتم و اضافه پارچه ها رو جمع کردم...
طلعت نصف پول رو کنار پام گذاشت و گفت:
-اینم سهم تو...
به اسکناس های تا نخورده کنار پام نگاه کردم و گفتم:
-من که کاری نکردم...این پول خیلی زیاده...
طلعت تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
ادامه دارد 👇👇👇
🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀
#سرگذشتبانویدوم
👈قسمت نودونهم
-شما چهار نفرید و خرجتون بیشتر از من میشه...من به همین نصف هم راضیم...
باورم نمیشد اولین دستمزد کمک خیاط بودنم با دستمزد خود خیاط یکی باشه...
از طلعت تشکری کردم و پول رو تو جیب پیرهن گلدارم گذاشتم...
*****************
رفت و آمد هر روزه من به اتاق طلعت پای بچه هامم به اونجا باز کرد...طلعت از اینکه بچه هام ازادانه به اتاقش رفت و امد میکردن خوشحال بود و من این رو از قربون صدقه رفتنهاش میفهمیدم...
نجمه محمد رو بغل کرد و به حیاط چشم دوخت...
عادتش بود هر زمان که میخواست حرفی بزنه که مادرم متوجه نشه چشم به حیاط میدوخت تا ببینه مادرم کجاست...
دکمه های لباس سفارشی رو وصل کردم و گفتم:
-باز چی شده؟چرا عین مرغ سر کنده بی قراری؟
نجمه سریع به سمتم چرخید و گفت:
-آبجی چند روزه حالم اصلا خوب نیست...همش گرسنه ام میشه اما وقتی بوی غذا بهم میخوره بدنم بی حس میشه و عق میزنم...
با حرف نجمه سریع بلند شدم و محمد رو از تو بغلش بیرون کشیدم..
ادامه دارد 👇👇👇
🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
خواهرم_حجاب ❤️
"خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی
هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست"
هر که احسنت بگفتش به رخ زیبایت...
چشم او پاک نباشد به خدا یار تو نیست
عفت و حجب و حیاء گوهر هر زن باشد
همچو درّ در صدفی باش حجاب عارتو نیست
کار سخت و خشن و رنج و مشقت هرگز...
تو گل هستی و چنین کار سزاوار تو نیست
بدن تو یک امانت ز خداوند به توست...
نه خیانت به امانت به خدا کار تو نیست
تو نماد همه عشق و پر از مهر هستی...
کجی و زشتی و پستی زَر بازار تو نیست
فاطمه(س) کرده دعایت که شدی شیعه او
چادرش بر سر تو خواهر من بار تو نیست
این جهان می گذرد لذت و شهوت تا کی؟!
مرگ می آید و دنیا که وفادار تو نیست
بی حجابی تواگر دست توخالی است به حشر
چون خداوند قیامت نه خریدار تو نیست
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
در رحم مادر خداوند بچه را در آبی بسیار شور قرار داده تا جسمش تمیز بماند و مادر سنگینی بچه را کمتر احساس کند، و خداوند روزیِ جنین را از طریق بند ناف که به مادر وصل است به او میرساند.
پس اگر مادر در غذا خوردن کوتاهی کند از غذای جنین چیزی کم نمیشود.
بخاطر وجود غده هایی که با گرفتن مواد لازم از دندانها و استخوان مادر غذای جنین را تأمین میکند و به همین دلیل است که مادران با پیشروی در سن، دندان و پا و زانو درد میگیرند، و در آخر میگویند: زن زودتر از مرد پیر میشود.
اگر آدمها بدانند که مادرشان بخاطر آنها استخوانش آب میشده در این میمانند که چگونه قدردانی بکنند!
خداوندا از تو بهشتی میخواهم برای کسی که مرا به دنیا آورد.
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
❣بخشش را "بخش کن"... محبت را "پخش کن" ...
غضب "پریشانی" است... نهایتش "پشیمانی" است ...
هر چه "بضاعتمان" کمتراست ... "قضاوتمان" بیشتر است...
با "خویشتنداری" ... "خویشاوند داری" ...
به "خشم" ... "چشم" نگو ...
انسان "خوشرو" ... گل "خوشبو" ست.
"دوست داشتن" ... را "دوست بدار".
از" تنفر " ..."متنفر"باش
به "مهربانی" .. "مهر" بورز
با "آشتی" .... "آشتی" کن
و از "جدایی" ..."جدا "باش….
🍃🌹🌹🍃