از پیرمردی پرسیدند
انسانیـت چیسـت
گفت:
تواضع در وقت رفعت!
عفو هـنگام قدرت!
سخاوت
هنگام تنگدستی!
و بخشـش بدون منت...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*برگ های پابیز همش داره میریزه*
*ان شاالله غم تون مثل برگ های پابیز بریزه*
*ان شاالله*
9.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تروریست ها وارد حرم حضرت رقیه(س) شدند!
#سوریه
🌸 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌸
💐اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم💐
#وعده_صادق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨#فوری | ورود تروریست های HTS به لاذقیه با پرچم های داعش
#سوریه
🌸 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌸
💐اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم💐#وعده_صادق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️سلاح هایشان را زمین گذاشتند
و حالا مجبورند
زیر لگد تحریرالشام صدای سگ دربیاورند ...
✍تمام صحنه های فیلم مختارنامه
داره تو ذهنم تداعی میشه
قابل توجه پرزیدنت 😉
افسادطلبان پادوهای صهیون
💚 #سوریه 💚😔
━•⊰❀ 🌺 ❀⊱•━ ═#اَلْحَمْدُلِلّٰهْکَمٰاهُوَاَهْلُه✾
━•⊰❀ 🌺 ❀⊱•━
لطفا نشر دهید
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
━•⊰❀ 🌺 ❀⊱•━ ═#اَلْحَمْدُلِلّٰهْکَمٰاهُوَاَهْلُه✾
━•⊰❀ 🌺 ❀⊱•━
🌹🌹🌹
🌹٢٠ آذر سالروزشهادت شهید محراب آیت الله دستغیب به دست منافقین کوردل گرامیباد
🕊شادی روحشان صلوات
#امامحسین✨
#امامزمان✨
#اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللّهِالْحُسَیْن‹ع›✨
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْر✨
ঊঊঊ🌺🍃ঊঊঊ
═❁°#یاحسیـــــــــن❁═
ঊঊঊ🍃🌺ঊঈঊ
#انتشارباذکرصلوات✨🕊
#سرگذشتبانویدوم
قسمت صدوسوم
دستی به پارچه گلدار روی زمین پهن شده کشیدم و گفتم:
-خیلی قشنگه ...
طلعت خنده ای کرد و گفت:
-برای محمد و شیرین قبلا دوختم...گفتم برای مادرشون هم بدوزم که عید بی رخت و لباس نمونه...
**********************
سفره هفت سین رو کنار بستر احمد پهن کردم و گفتم:
-خجالت میکشم به طلعت بگم سال تحویل رو پیش ما بیاد...
احمد رادیو رو نزدیک گوشش برد و گفت:
-چرا؟خجالت نداره ...
انگشتم رو تو کاسه سمنو کردم و گفتم:
-هنوز خیلی چیزها بین ما خرابه و آباد نشده...
احمد رادیو رو به روی زمین گذاشت و گفت:
-میدونم...اما چاره چیه ؟شما قراره یک عمر با هم زندگی کنید و باید دندون به روی جگر بزارید و چیزی نگید...این بچه ها فردا بزرگ میشن و میفهمن که زندگی از چه قراره...
***********************
شیرین گونه استخوانی طلعت رو بوسید و گفت:
-عزیز گریه نکن...من دلم میگیره...
طلعت با گوشه روسری اشکهایش رو پاک کرد و گفت:
-گریه شوقِ عزیز...برو شوهرت رو منتظر نزار...
شیرین من رو محکم تو آغوشش گرفت و گفت:
-مادر تو رو خدا مراقب بابا و عزیز باش...
دستهای لاغرش رو تو دستهام محکم گرفتم و گفتم:
-برو خیالت راحت ...
محمد کنار طلعت نشست و گفت:
-عزیز منم برم سربازی عین الان گریه میکنی ؟
طلعت نفس عمیقی کشید و گفت:
-اگه راه دور بیفتی اره که گریه میکنم...
محمد خنده بلندی کرد و گفت:
-بازم معرفت عزیز...مادر که میگه از خدامه راه دور بیفتی ...
احمد گوش محمد رو گرفت و گفت:
-پدر صلواتی تا این دوتا رو به جون هم نندازی ول نمیکنی نه؟
محمد خودش رو از زیر دست باباش بیرون کشید و گفت:
-به جون بابا حسرتِ دیدن یک دعوای خشک و خالی به دلم مونده!!!
ادامه دارد 👇👇👇
🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀
#سرگذشتبانویدوم
قسمت اخر
طلعت قران رو بالا برد و به محمد گفت:
- دیگه سفارش نکنم ...مراقب خودت باش...
محمد از زیر قران رد شد و جلوی در طلعت رو بوسید و گفت:
-چشم عزیز...شما هم مراقب بابا و مادرم باش...نیام ببینم گیسی تو سر هم نگذاشتید!!!
طلعت میان گریه ،لبخندی زد و گفت:
-خیالت راحت دیگه من و مادرت جز هم کسی رو نداریم ...برو به سلامت...
محمد من رو در آغوشش گرفت و اروم در گوشم گفت:
-اول عزیز رو به خدا بعدش به تو و بابا میسپرم مراقبش باشید...
پیشونی مردانه اش رو بوسیدم و بهش اطمینان دادم مراقب عزیزش هستم تا برگرده...
با طلعت چشم به ته کوچه دوختم، با گم شدن محمد تو خم کوچه...دستش رو گرفتم و گفتم:
بیا تو...دیگه رفت...
طلعت در رو پشت سرش بست و گفت:
-باز من و تو مال هم موندیم...یک چای تازه دم بیار که بغض رفتن محمد رو بشوره و ببره...
تو دلم گفتم((به روی چشم...چه خوبه که تو رو دارم و چه خوبه که هنوز به امید یک هم صحبت چای تازه دمم عین هر روز براهه...))...
پایان
🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀