هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
#نماز_شبهای_ماه_رجب
دو رکعت
در هر رکعت بعد از حمد
سه مرتبه کافرون
و یک مرتبه توحید
که ثواب ۶٠ حج و ۶٠ عمره دارد
#نماز_شب_سوم_ماه_رجب
برای همراهی با پیامبران
و صدیقان و شهیدان
پیامبراکرم صلی الله علیه وآله فرمودند:
هر كس در شب سوم ماه رجب
ده ركعت نماز بخواند
و در هر ركعت سوره حمد یک مرتبه
و سوره نصر «إِذٰا جاءَ نَصْرُ اَللّهِ وَ اَلْفَتْحُ» را پنج مرتبه بخواند
خداوند كاخى در بهشت براى او بنا مىنهد كه پهنا و درازى
آن هفت برابر دنيا است
و منادىاى از آسمان ندا در مىدهد:
ولىّ خدا را به كرامت عظمى و همراهى و همدمى با پيامبران، صديقان، شهيدان و صالحان بشارت دهيد
📚 اقبال الاعمال ص ۶۴۹
چه خوب است که این نماز پرفضیلت
را به امام عصر ارواحنا فداه
هـدیه شود
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
💐از سوره یوسف آموختم که:
- بیمار شفا خواهد یافت...
- و غایب باز خواهد گشت...
- و غمگین خوشحال خواهد شد..
- و سختیها برطرف خواهد شد..
- و آرزوها متحقق خواهند شد..
- و اگر خدا نخواهد، کسی نمیتواند کسی را خوار و ذلیل کند...
- و خدا به هر شخصی که بخواهد عزت و سربلندی میدهد...
- پس دلت را به خدا وابسته کن و بجز او از کسی امید نداشته باش.
🎞 فیلم زندگی ما
📹 انسان تا زنده هست در حال پخش زندهٔ اعمالشه
وَلَا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلَّا كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُودًا (یونس61)
پخش زنده رو افراد خاص میبینن:
مومنین، ملائکه، اهلبیت علیهمالسلام و رسولخدا صلیالله علیه وآله و خدای متعال.
🎞 باز پخش آن در قیامت:
يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتَاتًا لِّيُرَوْا أَعْمَالَهُمْ.(زلزال/٦)
اما باز پخش رو همه میبینند.
ما اگر پایمان رسیده لب پرتگاه و به سقوط نزدیک و نزدیکتر میشويم،
دلیلش فاصله ایست که از قرآن گرفتهایم!
بایگانی اش کردهایم لب پنجره!
هیچ حواسمان هست؟
زیرپایمان درهای هولناک است منهای قرآن !
...وَكُنتُمْ عَلَىٰ شَفَا حُفْرَةٍ مِّنَ النَّارِ فَأَنقَذَكُم منها...
...ﻭ ﺑﺮ ﻟﺐ ﮔﻮﺩﺍلی ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺑﻮﺩﻳﺪ، ﭘﺲ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ...
(آل عمران/١٠٣)
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
🖤آجرک الله یا صاحب الزمان
🤍فاطمه امشب به سامرّا عزا برپا کند
🖤دیده را یاد امام هادی علیه السلام دریا کند
🤍ای خوش آن چشمی که امشب با امام عصر خود
🖤خون دل جاری به رخ در مرگ آن مولا کند
🖤شهادت امام هادی علیه السلام
بر شیعیان جهان تسلیت باد🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز رسیدیم به ساعت ۸ و قرار عاشقی😭❤️
🌸ای سلطان خوبان....
🌸طبیب درد مندان....
حاجتمروا کن 🤲
🌸رضا ....رضا....رضا جان
ঊঈ🌺🍃ঊঈ
═✧❁#یاامامرضا❁✧═
ঊঈ🍃🌺ঊঈ
🌸دردمو ،دوا کن .....
🌸رضا....رضا....رضا جان
🌸مسیحی را شفا دادی!!!!!
🌸به کور چشم بینا دادی!!!!!!
🌸مگر کمتر از ایشانم......
🌸رضا جانم.....رضا
مشهد الرضا روزیتون باکربلا 🤲
التماس دعا ظهور 🤲
السلام علیک یا امام رضا علیه السلام🙏💐
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی ؛
الامامِ التّقی النّقی ؛
وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ؛
و مَن تَحتَ الثری ؛
الصّدّیق الشَّهید ؛
صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه؛
کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک...💐
ঊঊঊ🌺🍃ঊঊঊ
═✧❁°#یاامامرضا°❁✧═
ঊঊঊ🍃🌺ঊঈঊ
آقاجان؛
دست شما و قلبهای شکسته و مشتاق ما..🤲🤲🤲
یاران امام زمان (عج)
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣1⃣ ✅ فصل چهارم ... هر بار هم چیزی هدیه میآورد. یک بار یک جفت گوشوارهی ط
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣2⃣
✅ فصل پنجم
در روستا، پاییز که از راه میرسد، عروسیها هم رونق میگیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا میزنند و دنبال کار خیر جوانها میروند.
دوازدهم آذر ماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبهی عقد به دمق برویم. آنوقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانهی ما آمدند. چادر سر کردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقهام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوشرویی بود. شناسنامهی من و صمد را گرفت. کمی سربهسر صمد گذاشت و گفت: « برو خدا را شکر کن شناسنامهی عروس خانم عکسدار نیست و من نمیتوانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز. »
ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامهی بدون عکس خطبهی عقد را جاری نمیکند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشتهایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینیبوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: « بهتر است اول برویم عکس بگیریم. »
همدان میدان بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایهای سنگی، مجسمهی شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دورهگردی توی میدان عکس میگرفت. پدر صمد گفت: « بهتر است همینجا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد.
عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایهدارش ایستاد. پارچهی سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن. »
من نشستم و صاف و بیحرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچهی سیاه بیرون آمد و گفت: « نیم ساعت دیگر عکس حاضر میشود. » کمی توی میدان گشتیم تا عکسها آماده شد. پدر صمد عکسها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: « حاجآقا! یعنی من این شکلیام؟! »
پدرم اخم کرد و گفت: « آقا چرا اینطوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست. »
عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را میشمرد؛ اما پدر صمد گفت: « خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد. » عکسها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانهی دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامهام را عکسدار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامههایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: « خانم قدمخیر محمدیکنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام اللّه مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای... » بقیهی جملهی عاقد را نشنیدم. دلم شور میزد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لبهایش نشسته بود. سرش را چندبار به علامت تأیید تکان داد. گفتم: « با اجازهی پدرم، بله. »
محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم. به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم میداد، انگشت میزدم. اما صمد امضا میکرد.
از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس میکردم جیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا میکند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمیشدم.
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوهخانهای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف میرفت و میآمد کنار میز میایستاد و میگفت: « چیزی کم و کسر ندارید. »
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: « چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم. »
دیزیها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چارهای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزهای بود. بعد از ناهار سوار مینیبوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: « حاجآقا من میخواهم پیش شما بنشینم. »
ادامه دارد.....