یاران امام زمان (عج)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 #قسمت_بیست_و_ششم(اخر)
یه مینی بوس آشنا جلوی در بیمارستان بود..
_ارشیاخان خوبی پسرم...
صدای مش عیسی بود. ویلچرش رو سیدباقر هُل میداد...
نتونستم طاقت بیارم...
از گریه هاش همه چی رو فهمیدم
سیدباقر بزحمت زیر شونه هام رو گرفت
مش عیسی _گریه کن عزیزم ... گریه کن تا سبک بشی اما نه برا حاج مرتضی...
اون که منتظر چنین روزی بود... حتی منتظر اومدن تو بود و میگفت یکی میاد و منو به مشهد میبره... خوش به حالش...
هرچند من خیلی نفهمیدم چی میگه...
ولی گریه امان خود مش عیسی رو هم برید..
_هیچ غصه نخور پسرم خودم تو روستا کمکت میکنم که کارهای باباجونت رو انجام بدی
سیدباقر با همون لهجه شیرینش و حرف های کش دارش شروع کرده بود به دلداری من..
سیدباقر تازه ممکنه فامیلهات هم بیان پیشت... آخه تو که رفتی تلفن خونه حاج مرتضی زنگ خورد... و یه خانمی جویای حالت شد و منم که خوش تعریف... حسابی همه چی رو گفتم...
خنده و گریه سید باقر قاطی شده بود...
_مش عیسی غریبی داره منو متلاشی میکنه... حالا بی باباجونم چکار کنم
از شدت غصه سرم رو گذاشتم رو پاهای مش عیسی تا صدای هق هِقم خیلی پخش نشه...
مش عیسی+توکل کن به خدا... خدا خودش مواظبته عزیزم..
_توکل؟؟... یعنی چی؟... من توکل نمیدونم چیه... خیلی تنها شدم..
+چرا عزیزم.. مهم نیست که کلمه اش رو بدونی مهم اینه که تا حالا چندبار توکل کردی
تعجبم بیشتر شد
محرم هم از راه رسید
_زیارت قبول محرم
مش عیسی بین تعجب من ادامه داد
+وقتی اون شهامت رو به خرج دادی و از «ناموست» دفاع کردی!... و به چیز دیگه فکرنکردی... یعنی همونجا به خدا توکل کردی...مثل کاری که عموت انجام داد.. عمل به وظیفه... ایثار... غیرت...
یاد اتاقی که از دست عموم چایی گرفتم افتادم... که باباجون گفت
«باید بفهمی چرا عمو مهمون ویژه شده!؟...»
مش عیسی وقتی تنهایی راه افتادی اومدی پیش یه پیرمرد چشم انتظار!.. از همه خوشی ها دل کندی! ...
حتی اگه شده از سر ناچاری! «مواظب» چشمهات بودی؛ ... همونجا به خدا توکل کردی...
کمی آروم شدم...
رفتم تو فکرِ گفته های پیرمرد تو حرم :
«باید مواظب خودت باشی تا مهمون ویژه باشی!»
مش عیسی وقتی تنهایی باباجونت رو آوردی به مشهد و به دلت بد راه ندادی!...
یعنی بازم به خدا توکل کردی!...
الانم توکل به خدا!... با خودمون بیا روستا... انشاءالله که از تنهایی در میآیی...
سیدباقر حاج مرتضی که خط نوشته✍ به من داده که شعر قشنگیه ... میخوای برات بخونم؟...
سیدباقرِ خوش تعریف بدون اینکه جواب من رو شنیده باشه ادامه داد..
_بیدلی در همه احوال خدا با او بود...
بلندگوی بیمارستان ما رو متوجه مراحل کاریمون کرد...
پشت سر آمبولانس... مینی بوس با یه تکه پارچه مشکی وایساده بود...
اما دوتا تاکسی هم پشت سرش رسیدن...
از تو آیینهِ مینی بوس چهره بابام رو تشخیص دادم...
بقیه هم پیاده شدن و کنار بابام ایستادن...
همه تو قابِ آیینه بودن...
یاد قاب عکس خونه باباجون افتادم... اما... خودش...افسوس...
_باباجون شرکا اومدن... اما ...
قبل از اینکه پیاده بشم و برم پیششون خودم رو تو آیینه برانداز کردم...
آخه عمه و دخترش هم بودن...
چهره خودم رو که دیدم همه افکار دوباره تو سرم پیچید..
اما ...
آروم بودم...
اینبار آگاهانه «توکل» کردم...
همش «مواظب» بودم... که نکنه بیام مشهد و نتونم یه «مهمون ویژه» باشم...
آخه...قول داده بودم...باباجون با خنده هاش منتظر بود...
#لبخند_شهدا_نصیبتون
#پایان
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
یاران امام زمان (عج)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
سلام دوستان شبتون بخیر اینم پارت آخر امیدوارم لذت برده باشید حلال کنید
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ صلوات دخترونه چجوریه ؟؟
شما هم خبر داشتید که صلوات انواع و اقسام داره ؟؟
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
یاران امام زمان (عج)
🌷 #دختر_شینا – قسمت8⃣7⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمیآمد. صمد از آنطر
🌷 #دختر_شینا – قسمت9⃣7⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچهها میرسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود. از طرفی خیلی هم برایش مهمان میآمد. دستتنها مانده بود و داشت از پا درمیآمد.
💥 گرم تعریف بودیم که یکدفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون.
بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پلهها.
💥 خانم دارابی صدای سلام و احوالپرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید و گفت: « حاجی! ما را باش. فکر میکردیم به اینها خیلی سخت میگذرد. بابا اینها که خیلی خوشاند. نیمساعت است پشت دریم. آنقدر گرم تعریفاند که صدای در را نشنیدند. »
💥 صمد گفت: « راست میگوید. نمیدانم چرا کلید توی قفل نمیچرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم. »
همین که توی اتاق آمدند، صمد رفت سراغ قنداقهی بچه. آن را برداشت و گفت: « سلام! خانمی یا آقا؟! من باباییام. مرا میشناسی؟! بابای بیمعرفت که میگویند، منم. »
💥 بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: « قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بیمعرفت و هر چه تو بگویی. »
فقط خندیدم. چیزی نمیتوانستم پیش برادرم بگویم. به برادرم نگاه کرد و گفت: « سفارش ما را پیش خواهرت بکن. »
برادرم به خنده گفت: « دعوایش نکنی. گناه دارد. »
💥 بچهها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دورهاش کرده بودند. همانطور که بچهها را میبوسید و دستی روی سرشان میکشید، گفت: « اسمش را چی گذاشتید؟! »
گفتم: « زهرا. »
تازه آن وقت بود که فهمید بچهی پنجمش دختر است. گفت: « چه اسم خوبی، یا زهرا! »
یاران امام زمان (عج)
🌷 #دختر_شینا – قسمت9⃣7⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم ب
🌷 #دختر_شینا – قسمت0⃣8⃣
✅ فصل هفدهم
💥 سال 1365 سال سختی بود. در بیستوچهار سالگی، مادر پنج تا بچهی قد و نیمقد بودم. دستتنها از پس همهی کارهایم برنمیآمدم.
اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیاتهای پیدرپی بود. خدیجه به کلاس دوم میرفت. معصومه کلاس اولی بود. به خاطر درس و مدرسهی بچهها کمتر میتوانستم به قایش بروم.
💥 پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمیتوانست به ما سر بزند. خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچههایشان بودند.
برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقتها صبح که از خواب بیدار میشدم، تا ساعت ده یازده شب سر پا بودم. به همین خاطر کمحوصله، کمطاقت و همیشه خسته بودم.
💥 دیماه آن سال عملیات کربلای 4 شروع شد. از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی میکند. برای هیچ عملیاتی اینقدر بیتاب نبودم و دلشوره نداشتم.
از صبح که از خواب بیدار میشدم، بیهدف از این اتاق به آن اتاق میرفتم. گاهی ساعتها تسبیح به دست روی سجاده به دعا مینشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچهی اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش میکرد.
💥 چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پیش ما. او هم مثل من بیتاب و نگران بود.
بندهی خدا از صبح تا شب نُقل زبانش یا صمد و یا ستار بود.
ادامه دارد...
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۰۴ آب وخوردم بعدجیگرکباب شده روبه زورتاآخرکردتوحلقم دلم برای مهر
ادامه رمان آیدا ومرد مغرور تقدیم حضورتون ⬇️
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۰۴ آب وخوردم بعدجیگرکباب شده روبه زورتاآخرکردتوحلقم دلم برای مهر
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۰۵
بروببینم چه میکنی میمونم تاامتحانتوبدی
نه بروآخه طول میکشه
اشکال نداره باخیال راحت جواب بده میخوام بعدازاین امتحان بریم ی جشن دونفره به مناسبت اتمام درست بگیریم
جیغ کوتاهی زدم:وای جشن دوست دارم بایدبریم شهربازی
باشه خانومی هرجاتوبگی میریم حالا بروبه امتحانت برس پس من رفتم زودمیام
نه عجله نکن باخیال راحت جواب بده امروز کار ندارم
بالبخندواردمدرسه شدم ساراومریم کتاب به دست ی گوشه ایستاده بودن ازپشت
رفتم محکم زدم پس سرهردوشون
سارا:هوی وحشی هرچی خوندم پرید
مریم:وای مال منم پریدخل شدی مگه روانی
اول سلام به روی ماه دوستای خلم دوم این چه جورخوندنی که بایه ضربه پرید
باشوخی سر صندلی هامون نشستیم
وای دوباره حالم بهم میخوره کمی
سرم گیج رفت انگارتودلم رخت میشورن به هرسختی بودتاسوال آخرتحمل کردم ازجام بلندشدم برگروتحویل بدم سرم گیج
رفت وخوردم زمین خانم ناظم وساراهمزمان خودشون به من
رسوندن زیربازوموگرفتن
سارا:آیداچت شد؟
خانوم ناظم:بیابریم دفتر
مریمم خودشوبه مارسوند
ای وای چی شده آیداچرامثل میت شدی
سارا:زبونت وگازبگیرکمی حالم بدشده همین ببین داره میکشونمم قبرستون
مریم:خیل خب بابا توام
خانم ناظم ازمن جداشدومریم جاشوگرفت
شمادرهرشرایطی دست ازشیطونی برنمی دارید؟
زودباشیدبیارنش دفترهرسه خندیدیم وای حالم بده
پشت سرناظم واردشدیم خانم مدیرکه به خاطرخدمات آیدین رفتارش بامن خوب شده بودازپشت میزش بلندشدوبه طرفم
اومد روی یکی ازصندلی های چرمی قهوه ای نشستم
آیداجان چی شده دخترم؟؟......
ادامه دارد.....🌹
https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۰۵ بروببینم چه میکنی میمونم تاامتحانتوبدی نه بروآخه طول میکشه اش
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۰۶
نمیدونم یهوسرم گیج رفت
جمعی ازدبیراتودفتربودن هرکس یه چیزی می گفت:خانوم مدیربا آب قندجلوی پام ایستاد روبه خانم ناظم کرد رانندش یا چه میدونم بادیگاردشوخبرکنید
صدامثل بمب تودفترپیچید همه باهم بادی گااااارد؟؟؟؟
خانوم مدیر بی توجه به همشون ادامه دادو خانم یاسری چراایستادی؟
بابی حالی گفتم:امروزبا بادیگارد نیومدم آقای اشتیاق دم دره
خانوم مدیرلیوانوگذاشت کنارلبم
بخوردخترم خانوم یاسری بروبگوبیاد
ساراباچشمای گشادشده آروم گفت:آیدا...داییت اینقدروضعش خوبه که بادیگاردبرات گرفته؟
پس چراتاحالاماندیدیم
وای ساراوقت گیرآوردی؟مگه تورانندمو ندیدی ازاون روزی که اون پسره مزاحمم شد بعضی ازمسائل دیگه بادیگارد دارم
چنددقیقه بعدقامت بلندوخوش پوش آیدین باکت وشلوارنوک مدادی ولباس گلبهی خیلی کم رنگ باکراوات نوک مدادی توی درظاهرشدهمیشه مرتب وخوش لباس بودنمیدونم چراتوهرشرایطی که میبینمش دلم براش ضعف میره
سری چرخاند وبه همه سلام کرد
تقریبا همه بجزناظم ومدیر بادهن بازبه آیدین خیره شده بودن
آیدن به طرفم چرخیدوخودش به من رسوندروی زانو جلوم نشست آیداعزیزم چته خانوم؟؟
نمیدونم چراهروقت به من محبت میکنه بغضم میگیره دستموروی پیشونیم
گذاشتم نمیدونم یهو حالم بدشد وای حالم به هم میخوره
هنوزحرفم تمام نشده بود دستمو گذاشتم جلوی دهنم آیدین باشنیدن این حرفم
سرشوچرخوندسریع سطل آشغال گوشه اتاق دفتروکشیدجلوم هرچی خورده بودم
بالا آوردم چشمام پراشک شد دستمالی ازجیبش درآوردو داد بهم آروم باش گلم میرم ماشینوبیارم بایدبریم دکتر
فقط سرتکون دادم چهره همه ی دیدن داشت......
ادامه دارد.....🌹
https://eitaa.com/amamzaman3138