eitaa logo
یاران امام زمان (عج)
3.7هزار دنبال‌کننده
25.3هزار عکس
21.7هزار ویدیو
20 فایل
بســـــــــــــمـ‌اللّھ‌الرحمن‌الرحیـــــــــــــمـ راه ظهورت را بستم ..... قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم . 🔹مدیریت: @Naim62 🔹 مدیرپاسخ به سوالات مذهبی سیاسی و انگیزشی: @Sirusohadi 🔹مدیرپاسخ به سوالات احکام شرعی: @AMDarzi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان😊⬇️🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاران امام زمان (عج)
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣8⃣ ✅ فصل هفدهم 💥 صمد مجروح شده بود. اما نمی‌گذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش
‍ 🌷 – قسمت6⃣8⃣ ✅ فصل هفدهم 💥 بعد از شام صدایم کرد. طوری که صدیقه متوجه نشود، آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون. دنبالم آمد توی کوچه و گفت: « چرا می‌دوی؟! » گفتم: « نمی‌خواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه می‌خورد. » آهی کشید و زیر لب گفت: « آی ستار، ستار! کمرمان را شکستی به خدا. » 💥 با آن‌که بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: « مگر خودت نمی‌گویی شهادت لیاقت می‌خواهد. خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت. خوش به حالش. » صمد سری تکان داد و گفت: « راست می‌گویی. به ظاهر گریه می‌کنم؛ اما ته دلم آرام است. فکر می‌کنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصه‌ی خودم را بخورم. » 💥 داشتم از درون می‌سوختم. برای بچه‌های صدیقه پرپر می‌زدم. اما دلم می‌خواست غصه‌ی صمد را کم کنم. گفتم: « خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند. » همین‌که به خانه‌ی خواهرم رسیدیم، بچه‌ها که صمد را دیدند، مثل همیشه دوره‌اش کردند. مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی‌آمد. سمیه هم خودش را برای صمد لوس می‌کرد. خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می‌بوسیدند. 💥 به بچه‌ها و صمد نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. صمد مرا که دید، انگار فکرم را خواند. گفت: « کاش سمیه‌ی ستار را هم می‌آوردیم. طفل معصوم خیلی غصه می‌خورد. » گفتم: « آره. ماشاءاللّه خوب همه چیز را می‌فهمد. دلم بیشتر برای او می‌سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است. فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد. » 💥 صمد بچه‌ها را یک‌دفعه رها کرد. بلند شد و ایستاد و گفت: « سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان. شاید این‌طوری کمتر غصه بخورد. »
یاران امام زمان (عج)
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت6⃣8⃣ ✅ فصل هفدهم 💥 بعد از شام صدایم کرد. طوری که صدیقه متوجه نشود، آماده شدم
‍ ‍ 🌷 – قسمت 7⃣8⃣ ✅ فصل هفدهم 💥 فردای آن روز رفتیم همدان. صمد می‌گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای این‌که تنها نماند، بچه‌ها را آماده کردم. سمیه‌ی ستار را هم با خودمان بردیم. توی راه بچه‌ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند. بازی می‌کردند و می‌خندیدند. سمیه‌ی ستار هم با بچه‌ها بازی می‌کرد و سرگرم بود. گفتم: « چه خوب شد این بچه را آوردیم. » با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت. گفتم: « تو دیدی چه‌طور شهید شد؟! » چشم‌هایش سرخ شد. همان‌طور که فرمان را گرفته بود و به جاده نگاه می‌کرد، گفت: « پیش خودم شهید شد. جلوی چشم‌های خودم. می‌توانستم بیاورمش عقب... » 💥 خواستم از ناراحتی درش بیاورم، دستی روی کتفش زدم و گفتم: « زخمت بهتر شده. » با بی‌تفاوتی گفت: « از اولش هم چیز قابلی نبود. » با دست محکم پانسمان را فشار دادم. ناله‌اش درآمد. به خنده گفتم: « این‌ که چیز قابلی نیست. » خودش هم خنده‌اش گرفت. گفت: « این هم یک یادگاری دیگر. آی کربلای چهار! » گفتم: « خواهرت می‌گفت یک هفته‌ای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی. » برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: « یک هفته! نه بابا. خیلی کمتر، دو شبانه‌روز. » گفتم: « برایم تعریف کن. » آهی کشید. گفت: « چی بگویم؟! » گفتم: « چه‌طور شد. چه‌طور توی کشتی گیر افتادی؟! »
تقدیم نگاه پرمهرتون ادامه دارد.....🌹
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۱۱۲ هنوزچندقدم مونده بودبهش برسم که سرجام خشکم زد نگاهم به چشمای پ
🥀 به خدااون من نیستم ببین موهای این زن کوتاس ببین رنگیه به خدادروغه باورکن انگارصدامونمیشنیدفقط نعره می کشیدوخداروصدامی کرد به طرفم خیزبرداشت خودمو برای مرگ آماده کرده بودم خدایاآیدین من گریه میکنه؟؟ لعنتی من میخواستم تو پاک بمونی اون وقت رفتی دستشوبه صورتش کشید: وای خداصبرم بده گریه کرد ناله کرد من چی برات کم گذاشتم آیدا؟ صورتم میسوخت ولی برام مهم نبودمهم آیدین بودکه گریه می کرد مهم آیدین بودکه منوباورنداشت به چشمام خیره شد: چراآیدا؟چرا؟؟؟؟ زانوزد زمین خدایا آیدینم شکسته آیدین به خدا بی گناهم چطوربهت ثابت کنم که من پاکم همونجوری که تومیخوای خواهش می کنم باورکن... بهم حمله کرد میخاست خیالش راحت بشه ک باکسی نبودم انگار میخاست بعداز ۴سال این حریم و بشکنه ولی من اینجوری نمیخاستم باشک و تردید نمیخاستم هولم داد روتخت من لال شده بودم هیچی نمیگفتم نمیخاستم فکر کنه اگه مقاومت میکنم حتما حرفش درسته خودمو سپردم دستش و چشمام و بستم خیالش ک راحت شد بلندشد لحظه سکوت بینمون حاکم شدسینه های آیدین ازخشمو ناراحتی بالا پایین میشد دستشو روی پیشونیش گذاشت به من خیره شد بدنم آشکارامی لرزید به ی گوشه خیره شدبعداز چن دقیقه به حرف اومد: منوببخش که بهت شک کردم حرفی برای گفتن نداشتم نمی دونم چرارفتارش عوض شد دیدی ..دیدی ...من به توخیانت نکردم دیدی راست گفتم؟؟ آره آیداتوپاکی مثل برگ گلی منوببخش خواهش میکنم هرکس این کاروکرده پیداش میکنم می کشمش آیدا میدونی کلی پول ازم خواسته ولی اینامهم نیست مهم توهستی که آروم باشی ومنوببخشی هق هقم کم شدودیگه چیزی نفهمیدم باسختی چشماموبازکردم به آرومی نشستم به آرومی ازتخت پایین آمدم لحظات سختی و روگذرونده بودم از درزدم بیرون آیدین روی اولین پله نشسته بودصورتشوبادستاش پوشونده بود خدایاداره گریه میکنه چکارکنم؟کاری ازدستم برنمیادآبروش اعتبارش همه درخطربود اگه این فیلم پخش بشه........ ادامه دارد.....🌹 https://eitaa.com/amamzaman3138