هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
🌸ساده ڪه باشی........!!!
آدمهاخیلی زود دوستت میشوند و تو خیلی دیر میفهمی دشمنت بودند......!
🌸ساده ڪه باشی.......!!!
آدمها با همه ڪمبودهایشان به غرورت حمله میڪنند و باهمه غرورشان مچاله ات میڪنند........!
🌸ساده ڪه باشی......!!!
آدمها تورا همیشه بازی میڪنند و خودشان همیشه بازیگران پشت پرده میمانند......!
🌸ساده ڪه باشی........!!!
آدمها اوقات بیڪاری را باسادگی ات پرمیڪنند و تو در لحظه های اندوه تنها می مانی......!
🌸ساده ڪه باشی......!!!
سادگی ات را حماقت میخوانند و ڪسی نمیفهمد تو از فرط''''آدم بودن'''' ساده ای..
🍃🌹🌹🍃
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
🌸ایمان،هر چه پنهانتر است
پاکتر است
🌸و عشق،هر چه درپناهِ کتمان
مخفیتر است زلالتر است
🌸این سه راهی است
که در پیش پای هر
انسانی گشوده است:
" پلیدی ، پاکی ، پوچی "
‹🤍🌼
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
#دیدارعشق
هیچوقت خودت را وابستہ نڪن !!!
نہ بہ این دنیا
نہ بہ آدم هایش
همیشہ براے خودت زندگے ڪن
برایت مهم نباشد ڪہ چہ ڪسے میبیند!
چہ ڪسے تو را تحسین مے ڪند
یا حتے چہ ڪسے ناراحت مے شود
ڪارے را ڪہ فڪر میڪنی
خوب است
با خیال راحت انجام بدہ
تو براے آرامش و
آیندہ خودت زندگے میڪنے
نہ براے
حرف ها و اوقات بیڪارے دیگران
پس همیشہ یادت باشد
دیگران تا جایے ڪنارت مے مانند
ڪہ براے آنها مفید باشے
پس بہ راهت با قدرت ادامہ بدہ
براے ثابت ڪردن خودت
بہ خیلے از آدم ها...
🌺🦋 🦋🌺
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
ماهیان از تلاطم دریا
به خدا شکایت کردند
و چون دریا آرام شد
خود را اسیر صیاد دیدند…
تلاطم زندگی حکمت خداست
از خدا دل آرام بخواهیم
نه دریای آرام ...❤️
‹🤍🌼
1_963367963(2).mp3
8.65M
اگرهمگی یکدل ویک صدابرای ظهوردعاکنیم🌸
قطعاامرشریف ظهورمحقق خواهدشدقرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور....
#به رسم وفای هرشب بخوانیم دعای سلامت وفرج حضرت💌
🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ وَبَرِحَ الْخَفاءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
#امام_زمان_عج
دعای سلامتی آقاامام زمان عج
بسم الله الرحمن الرحیم
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا
#قرائت_هر_شب_دعای_فرج_به_نیت_ظهور
#دعای_فرج
💢پارت شانزدهم
💢تاوان یک گناه
💢ارسالی ازاعضای کانال
شهربانو آمد گفت خان سرش شلوغ بود نشد با اوحرف بزنم با لبخند گفتم ممنون راست میگن خانم ها همین که آبروی خانوادم حفظ شده خداروشکر شهربانو نگاهی بهم کرد و گفت آفرین دختر حالا همه زود باشید که زودتر کارها رو تموم کنید بخوابید که فردا خیلی کار داریم مهمان های دیگه خان تو راه هستند و فردا میان از دهنم پرید مهمان های دیگه خان کی هستند؟
شهربانو نگاهی بهم کرد و گفت زودتر کارها رو تموم کنید
گفتم ببخشید دیگه تکرار نمیشه
_ان شاء الله
اون شب تا کارها رو انجام دادیم خوابیدیم از نصف شب هم گذشته بود مهمان های خان خواستگار دخترش پوران دخت بودن یه جورایی بله برون بود
یک هفته درگیری کارهای مهمان ها بودیم وقتی هم که رفتن حسابی کار داشتیم تو این مدت شهربانو هوامو داشت وگرنه از پا در می آمدم بلقیس هم دیده بود کاری هستم کمتر بهم گیر میداد حالا فهمیده بودم بلقیس خواهر ناتنی خان هست که یکی دو ساله آمده پیش خان و خان هم چون خواهرش کسی رو نداره خیلی هوا شو داره برای همین امور کارهای خانه رو به اون داده بود و اونم با سخت گیری هاش تو کارش موفق بود
نزدیک عید بود یه شهربانو چند ساعت برام مرخصی گرفت برم پیش خانوادم باشم خیلی خوشحال بودم چون خانواده م زیاد نمی تونستن بهم سر بزنن که مبادا کم کاری کنم لباس های خوبی به تن کردم و چادرم رو پوشیدم و باعلی که آمده بود دنبالم راهی خونه شدم دل تو دلم نبود چون علی گفت همه خواهر وشوهراشون وبرادرام وزن برادرام و بچه هاشون هستن چون شهربانو به مامان گفته بود من امروز میرم جمعه هم بود مامان همه رو دور هم جمع کرده بود وقتی از در رفتم تو مامان تو حیاط آمد بغلم کرد بغض کرده بود که من گفتم چرا مامان بغض کردی ببین چه لباسهایی دارم مامان گفت بمیرم برات که بخاطر ما مجبوری صبح تا شب کار کنی رفتم تو هال وبا باباو داداشام بقیه روبوسی کردن و گفتیم و خندیدیم مامان یه دم پخت پخته بود که خیلی خوشمزه بود وقتی شام رو خوردیم من مجبورم بودم برگردم زهره بغلم کرد و گفت ممنون ابجی
زهرا گفت برای خودت تو این چند ماهه خانم شدی
سرم رو پایین انداختم
چون مجبور بودم زود از همه خداحافظی کردم به مامان گفتم شرمنده که نشد امروز کمک تون کنم
مامان گفت تو اونجا خیلی کار می کنی حالا وقت استراحتت بود واقعا نذاشت از وقتی رفتم دست به سیاه و سفید بزنم از بس گرم صحبت شدم که از همون جایی که نشسته بودم تکون نخورده بودم اصلا نفهمیدم زمان کی گذشت چون شب بود زهره وصادق من رو رسوندن در خونه خان من زهره رو حسابی بغل کردم و رفتم مش رسول در رو باز کرد و سلام کردم رفتم داخل شهربانو تو حیاط بود سلام کردم و ازش بابت کارش تشکر کردم
گفت برو زود بخواب که فردا سرحال باشی
_چشم...شب بخیر
رفتم تو این مدت از بس خسته بودم سرم رو روی بالشت نزاشته خوابم می برد اون شب هم همین طور عید آمد و هر روز خان مهمان داشت کار ما هم همش پختن و شستن بود یک ماه بعد عید هم عقد کنون دختر خان بود چه مراسم با شکوهی بود ولی برای ما که فقط کار و کار و کار بود
ادامه دارد....
💢پارت هفدهم
💢تاوان یک گناه
💢ارسالی از اعضا
فکر می کردم سعید هم بیاد ولی فقط خانوادشم آمده بودن
زمان مثل برق و باد می گذشت فصل انار چینی شده بود خان گفت طاهره تو هم برو کمک کن منم از خدا خواسته هم پیش خانوادم بودم هم شاید سعید رو میدیدم دو سه روز اول از سعید خبری نبود ولی روز چهارم وقتی صدای سعید رو شنیدم خوشحال شدم تو پوست خودم نمی گنجیدم بازم رفتم از انباری سبد بیارم که سعید دستم رو گرفت و بوسیدم
_میدونی چقدر دل تنگت بودم
_منم همین طور
_شنیدم خونه خان کار می کنی؟
_اره
_پس چرا ندیدمت
_فعلا خان گفته برم خونه تا انار چینی تموم بشه
_نمی خواهی ببوسیم؟
سریع بوس بارونش کردم نمی دونم چرا این قدر بهاش صمیمی بودم به هیچ چیز فکر نمی کردم هر روز برنامه همین بود تا روز آخر که مامان منو از خواب بیدار نکرده بود تا حسابی استراحت کنم چون باز فردا نبودم
_وای مامان چرا بیدارم نکردی؟
_امروز استراحت کن فردا باز باید بری سرکار
_اشکال نداره عوضش خان یه من انار بهم میده مرضیه رفت؟
_اره صبح زود
_منم میرم
_حداقل یکم نون بخور بعد برو
نون رو برداشتم و مامان رو بوسیدم و رفتم خان تا منو دید گفت این چه ساعت آمدنه گفتم شرمنده یکم حالم خوب نبود
رفتم دنبال کار و بعدشم گفتن برو انبار سبد بیار وقتی رفتم سعید مثل هر روز سعید بوسیدم نفهمیدم چی شد که کاری که نباید بشه شد
_وای زن شدی دختر نیستی
_چرا با من این کار رو کردی
_ابرو مو بردی
_حرف بزنی ابروت رفته
_به زور که نیاوردمت
رفت دیگه هم ندیدمش وقتی سبد ها رو داشتم میبردم سرم گیج رفت خوردم زمین مریم واختر و چندتا زن منو بردن خونه فکر میکردن از کار زیاده کاش به حرف مامان گوش کرده بودم مامان خیلی غصه میخورد همین طور بابا من خودم از خجالت داشتم می مردم اگه خانوادم می فهمیدن حتما منو می کشتن حق هم داشتن چند شب همش کابوس میدیدم خان هم اجازه داده بود تا حالم خوب بشه استراحت کنم مدیون شهربانو بودم یه روز گفتم بهتر خدمتکار خان بشم و ازدواج نکنم
ادامه دارد....
💢پارت هجدهم
💢تاوان یک گناه
💢ارسالی از اعضای کانال
چطور باید خانوادم و راضی می کردم فعلا که هیچ حتی نیم نگاهی به من لاغر مردنی نمیکرد صبح خیلی زود بود و مامان و بابا ومرضیه و علی خواب بودن رفتم وضو گرفتم دو رکعت نماز خواندم و با خدا راز و نیاز کردم بعد چادرمو برداشتم و داشتم می رفت سمت در خانه خان از پشت صدای بابا رو شنیدم گفت کجا میری گفتم خونه خان میرسونینم گفت هنوز که حالت خوب نشده گفتم چرا خوبم بهتر بیشتر از این تو رخت خواب نمونم
گفت حداقل چاشتی بخور گفتم همون جا می خورم و بابا رفتیم در زدیم بازم مش رسول در رو باز کرد سلام کردم رفت تو به شهربانو که تو حیاط بود سلام کردم
_بهتری دختر چند وقت میگن بیماری ؟
_اره یکم ناخوشی بود
_برو سر کارت
بلقیس هم از کنار پنجره اتاقش داشت ما رو نگاه می کرد چسبیدم به کار و خواستم همه چی رو فراموش کنم ولی نمی شد تو این مدت یکم حالم بهتر شد
ادامه دارد....