eitaa logo
یاران امام زمان (عج)
3.7هزار دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
22هزار ویدیو
21 فایل
بســـــــــــــمـ‌اللّھ‌الرحمن‌الرحیـــــــــــــمـ راه ظهورت را بستم قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم . 🔹مدیریت: @Naim62 🔹 مدیرپاسخ به سوالات مذهبی سیاسی انگیزشی @Sirusohadi 🔹مدیر پاسخگو مسائل شرعی احکام @AMDarzi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرگذشتبانوی دوم 👈قسمت بیست و هفتم نان‌های سنگک رو لای سفره گذاشتم و به سراغ آب دوغ رفتم...دعا دعا میکردم احمد شام سبکم رو دوست داشته باشه... اب دوغ رو پر از کشمش و گردو کردم تا به دل احمد بشینه... هوا کم کم در حال تاریک شدن بود...صدای خنده های طلعت و خانواده اش از تو حیاط میومد... با صدای در ،به پشت پرده رفتم... احمد با پاکت های کاغذی وارد حیاط شد و یک سلام بلند و بالا به همه داد....خانواده طلعت از رو تخت بلند شدن و با احمد حال و احوال کردن... احمد پاکت های میوه رو به طلعت داد و خودش به سمت حوض رفت تا آبی به دست و صورتش بزنه...تو دلم گفتم((خسته نباشی!!!)) احمد به پنجره اتاقم نگاهی انداخت و زود سرش رو پایین گرفت... با خودم گفتم((‌حداقل بیا یک سلام بده!)) احمد به سمت تخت رفت و پیش طلعت نشست... رو زمین نشستم و به کاسه لعابی ابی رنگم نگاهی انداختم...از حرصم کیسه پارچه ای که درونش پر از گردو بود رو به گوشه اتاق پرت کردم و زانوهام رو تو بغل گرفتم... با خودم گفتم((چه استقبال گرمی از تازه عروسش میکنه....اون از دیشب اینم از الان!!!)) پاهام رو دراز کردم و به استخوان برامده پام دست کشیدم...برامدگیش باعث شده بود پاهام بزرگ و کوچک دیده بشه...انگشتم رو محکم رو استخوان بیرون زده فشار دادم تا با دردش یاد بدبختیام بیفتم...از دردی که خودم به خودم دادم اشکی ریختم و سرم رو به پشتی مخمل زیر طاقچه تکیه دادم... ادامه دارد.....
سرگذشتبانوی_دوم 👈قسمت بیست و هشتم پام رو با انگشتهای هر دو دستم مالیدم تا احساس درد رو منحرف کنم... هوا به کل تاریک شده بود که احمد در رو باز کرد... سریع از رو زمین بلند شدم و سلام دادم... احمد لبخندی زد و به داخل اتاق اومد... از لبخندش دلم جون گرفت و به سمت سماور رفتم... احمد سر جای من نشست و گفت: -بریز ببینم اون چای تازه دمت رو که مردم از خستگی!!! سماور نفتیم رو کمی بالا کشیدم تا ابش زودتر جوش بیاد... احمد نگاهی به کاسه اب دوغ کرد و گفت: -شامه؟ استکان چای رو از سینی گوشه سماور برداشتم و گفتم: -دوست دارید؟ احمد اخمی کرد و گفت: - مگه میشه شریفه خانم چیزی درست کنه و دوست نداشته باشم؟ به چاپلوسی زیرکانه اش لبخندی زدم و گفتم: -الان سفره رو میندازم،تا شما چای رو بخورید اماده اش میکنم! احمد به پشتی تکیه داد و گفت: -شریفه شام اون ورم!طلعت مهمون داره!!! استکان رو سر جایش گذاشتم و گفتم: -یعنی شام اینجا نمیخورید؟ احمد چشمهاش رو دزدید و گفت: -مهمون داریم...باید اونجا باشم! با دلخوری گفتم: -پس یعنی من شام تنها بخورم؟!!! احمد انگشتش رو تو کاسه اب دوغ کرد و گفت: -خوشمزه شده ها...دستت درد نکنه! از اینکه خودش رو به اون راه زد دلم گرفت...نمیخواستم شرمندگیش رو ببینم! چای رو جلو دستش گذاشتم و بساط شام رو جمع کردم... احمد بدون معطلی چای رو سر کشید و با یک یا علی بلند شد... احمد موهایش رو شونه ای زد و گفت: -‌بازهم بهت سر میزنم...فعلا خداحافظ به پشت در رفتم و اروم گفتم : -خداحافظ... ادامه دارد...
سرگذشتبانوی_دوم 👈قسمت بیست و نهم از پشت پرده نگاهم به اتاقهای طلعت بود...تازه میفهمیدم چرا نگاهش پی من و اتفاقات دور و اطرافمه!!! از بیکاری به حیاط رفتم و کنار حوض نشستم... از اینکه نادیده گرفته میشدم دلخور بودم... به اسمون چشم دوختم و تو دلم گفتم((یعنی میشه یک روزی احمد منم اندازه یا حتی بیشتر از طلعت دوست داشته باشه؟؟؟!!!))از حرف خودم لبخندی زدم و به صداهای داخل اتاق طلعت گوش دادم... صدای احمد از همه بلندتر بود...دلم میخواست احمد تنهاییم رو ببینه...برای همین از کنار حوض بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم...از عمد پاهام رو به روی زمین میکشیدم تا سر و صدا درست بشه!!! چندباری طول و عرض حیاط رو راه رفتم اما خبری از احمد نبود... وقتی دیدم محلم نمیزاره...با پارچ مسی به باغچه بی گل و گیاه کنج حیاط اب دادم ... از صدای شر شر اب و برخورد پارچ به لبه حوض احمد به حیاط اومد... خودم رو به ندیدنش زدم و به سمت اتاق راه افتادم... ادامه دارد.....
سرگذشتبانوی_دوم 👈قسمت سی ام خودم رو به ندیدنش زدم و به سمت اتاق راه افتادم... احمد از پشت سر دستم رو گرفت و گفت: -چیکار میکنی؟این موقع شب به باغچه اب میدی؟ از تماس دستش با دستم حس خوبی پیدا کردم...دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم تا بفهمه ازش دلخورم... احمد پشت سرم به اتاق اومد و گفت: -اگه از دستم ناراحت باشی حق داری...من این دو شب اصلا به تو توجهی نداشتم ولی میگی چیکار کنم؟از یک طرف نگران طلعتم از طرف دیگه دلم با توست!!! سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم: -‌من که چیزی نگفتم!!! احمد به جلو اومد و گفت: -زبونت نمیگه اما چشمهات...امان از دست چشمهات شریفه!!! از تعریفش لبخند شرمگینی زدم و فوری پای سماور نشستم... احمد کنارم نشست و گفت: -چای داری؟ به سماور خاموشم اشاره کردم و گفتم: -نه!!!روشنش کنم؟ احمد لبخندی زد و گفت: -سماور خانم خونه باید از صبح تا شب روشن باشه...موقعی باید خاموش بشه که مردش میخوابه!!! مادرم کاسه آش رو به دستم داد و گفت: -واسه طلعت ببر... ادامه دارد.....
سرگذشتبانوی_دوم 👈قسمت سی و یکم مادرم کاسه آش رو به دستم داد و گفت: -واسه طلعت ببر... اخمهام رو تو هم کردم و گفتم: -نمیبرم...مگه اون چیزی برای من میاره که حالا من ببرم؟!!! مادرم ظرف رو از تو دستهام گرفت و گفت: -جواب بدی رو که با بدی نمیدن...اصلا نمیخواد ببری، خودم میبرم... از ترس بی احترامی طلعت با مادرم سریع کاسه رو برداشتم و گفتم: -خودم میبرم!!! مادرم کشک رو به روی آش بیشتر ریخت و گفت: -دستت درد نکنه مادر...تو خوب باش بزار مهرت به دلش بیفته!!! از برخورد بد طلعت مطمئن بودم...برای همین به نجمه چشمک زدم تا اون آش رو برای طلعت ببره!!! نجمه از خدا خواسته بلند شد و گفت: -‌ابجی بده من ببرم!!! کاسه رو به دستش دادم و گفتم: -بیا...دو تا اروم به در اتاقش بزن تا بیاد بیرون!!! از پشت پنجره شاهد حرفهای طلعت با نجمه بودم!!! ادامه دارد.....