eitaa logo
یاران امام زمان (عج)
3.6هزار دنبال‌کننده
24.9هزار عکس
21.2هزار ویدیو
20 فایل
راه ظهورت را بستم ..... قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم مدیر @Naim62 ( مدیر سوالات مذهبی سیاسی و انگیزشی👈 @Sirusohadi ))
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت ۲۷ 🚥 یکی از علمای سنی گفت : 🌟 پسرم ! 🌟 چطور میخواهی حرفت را ثابت کنی ؟ 🚥 مجلس ساکت شد . 🚥 همه منتظر دلیل من بودند 🚥 من نیز با آرامش گفتم : 🇮🇷 به آیه "و جعلناک للناس اماما " دقت کنید . 🇮🇷 خداوند ، حضرت ابراهیم را ، 🇮🇷 بعد از آن مقام والای نبوت ، 🇮🇷 به درجه امامت منصوب نمود . 🇮🇷 و همه می دانیم که این آیه ، 🇮🇷 سالها بعد از نبوت ایشان ، 🇮🇷 و بعد از دادن مقام خلیل الهی ، 🇮🇷 و پس از امتحانات بسیار ، 🇮🇷 مثل ذبح اسماعیل ، 🇮🇷 و همچنین در اواخر عمرشان نازل شده 🇮🇷 و این نشان می دهد 🇮🇷 که درجه امامت ، بالاتر از نبوت است . 🚥 علمای شیعه و سنی ، 🚥 حرف مرا تائید کردند . 🚥 ناگهان ، همه مرا تشویق کردند 🚥 و برایم دست زدند . 🚥 من باز گفتم : 🇮🇷 البته دلیل دیگه ای هم دارم 🇮🇷 آیا شما می دانید 🇮🇷 چرا پیامبران مبعوث شدند ؟ 🚥 گفتند : شما بفرمائید . 🇮🇷 گفتم : حافظ ابو نعیم در کتاب حلیة الاولیاء 🇮🇷 از ابو هریره روایت می کند 🇮🇷 که پیامبر اکرم فرمودند : 🌹 آن شبی که به معراج برده شدم 🌹 پیامبران در آسمان ، اطراف من جمع شدند 🌹 پس خداوند تعالی به من وحی کرد : 💕 ای محمد ! از پیامبران بپرس 💕 که به چه چیزی مبعوث شدید ؟ 🌹 پیامبر فرمودند : 🌹 من هم از آنها پرسیدم 🌹 آنها گفتند : 💫 به گواهی دادن بر لا اله الا الله 💫 و اقرار کردن بر پیامبری تو 💫 و اقرار بر ولایت علی بن ابی طالب 🚥 وقتی این روایت را خواندم 🚥 ناگهان برق از کله مخالفان پرید 🚥 مردم دوباره با صلوات تشویقم کردند 🚥 و علمای سنی و وهابی ، 🚥 با تعجب به همدیگر نگاه می کردند 🚥 ولی چون از کتاب خودشان دلیل آوردم ، 🚥 مجبور شدند قبول کنند 🚥 آقایی که ، طرف مناظره من بود 🚥 با عصبانیت پا شد و از مجلس بیرون رفت 🚥 من نیز ، به یکی از محافظینم اشاره کردم 🚥 که او را تعقیب کند 🚥 و بفهمد که او کیست و کجا میرود ؟ 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت ۲۸ 🚥 بعد از اتمام مجلس ، 🚥 جمعیت دور تا دورم حلقه زدند 🚥 و موفقیتم را ، تبریک می گفتند . 🚥 یکی از علمای سنی ، 🚥 پیش من آمد و تشکر کرد و گفت : 🌹 پسر جان ! 🌹 ما می دانیم حق با شماست 🌹 و با حرفهای امروز شما ، 🌹 کاملا یقین پیدا کردیم 🌹 ولی چکار کنیم که نمی توانیم 🌹 راه اجدادمان را ، کنار بگذاریم . 🇮🇷 گفتم : 🇮🇷 حتی اگر بدانید که راهشان باطل بوده ؟ 🚥 او هم سرش را پایین انداخت و رفت 🚥 یکی دیگه آمد و آرام در گوشم گفت : 🌹 کارِت حرف نداشت پسر 🌹 من امروز به لطف تو توانسنتم 🌹 مذهب حق را پیدا کنم . 🚥 من نیز تبسمی کردم و گفتم : 🇮🇷 الحمدلله ، خوشحالم . 🚥 یکی دیگر از علما گفت : 🌹 همه حرفهای تو را قبول کردم 🌹 ولی هنوز یک ذره تردید دارم 🇮🇷 گفتم : قبول داری که احتیاط واجب است ؟ 🌹 گفت : بله 🇮🇷 گفتم قبول داری ، 🇮🇷 دفع ضرر احتمالی ، واجب است ؟ 🌹 گفت : بله 🇮🇷 گفتم : اگر یک بچه یا دیوانه ، 🇮🇷 به شما بگوید که پشت آن دیوار ، 🇮🇷 یکی برای شما کمین کرده 🇮🇷 و می خواهد تو را بکشد ، 🇮🇷 چقدر احتیاط می کنی ؟ 🇮🇷 چقدر سعی میکنی 🇮🇷 که به سمت آن دیوار نروی ؟ 🌹 گفت : درسته حق با شماست 🌹 حتما احتیاط می کنم . 🇮🇷 گفتم : حالا این همه عالم شیعی ، 🇮🇷 از امام علی و فرزندانش تا امروز ، 🇮🇷 در این هزار و چهارصد سال ، 🇮🇷 بارها در مورد امامت ، به ما گفتند 🇮🇷 بارها از ولایت امام علی سخن گفتند 🇮🇷 از فضایل شیعه گفتند 🇮🇷 از امام زمان و منجی عالم گفتند 🇮🇷 پس چرا احتیاط نمی کنید ؟ 🇮🇷 چرا تحقیق نمی کنید ؟ 🇮🇷 چرا تعصب کورکورانه را ، کنار نمی گذارید ؟ 🇮🇷 الآن اکثر علمای جهان ، 🇮🇷 از سنی و مسیحی و یهودی و... 🇮🇷 به حقانیت شیعه اعتراف کردند 🇮🇷 به معصومیت امامان شیعه ، اذعان دارند 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت ۲۹ 🌹 گفت : حرفت را قبول دارم 🌹 ولی بازم قانع نشدم . 🇮🇷 گفتم : به نظر شما ، 🇮🇷 چقدر آیه و روایت ، 🇮🇷 در شأن امام علی و اهل بیت داریم ؟!! 🌹 گفت : خیلی 🇮🇷 گفتم : چقدر آیه و روایت 🇮🇷 در شأن خلفای راشدین داریم ؟ 🌹 گفت : هیچ 🇮🇷 گفتم : پس چرا می خوای 🇮🇷 پیرو کسانی باشی که مشروعیت ندارند ؟ 🇮🇷 بهر حال یا امامت هست یا نیست 🇮🇷 اگر نیست ، ما که ضرر نکردیم 🇮🇷 و خدا هم به خاطر این اعتقاد ، 🇮🇷 ما را عذاب نمی کند 🇮🇷 چون با این اعتقاد ، به کسی ضرر نزدیم 🇮🇷 اما اگر امامت هست ، شما ضرر می کنید 🇮🇷 شما بازخواست می شوید . 🇮🇷 شما به خاطر عمل نکردن به آیات و روایات 🇮🇷 عذاب می شوید . 🚥 او نیز گریه کرد و گفت : 🌹 بسه دیگه ، حالا قانع شدم . 🌹 ممنون که روشنم کردی 🚥 یکی دیگه آمد و پرسید : 🌹 شما چرا در اذان ، 🌹 اشهد انّ علیا ولی الله می گوئید ؟ 🚥 گفتم : 🇮🇷 اولا بفرمایید که شما قبول دارید 🇮🇷 کم یا زیاد کردن اذان ، اشکال دارد ؟ 🇮🇷 یا قبول ندارید ؟! 🌹 گفت : معلومه که قبول دارم 🇮🇷 گفتم : خوب چرا شما ، 🇮🇷 « حی علی خیر العمل » را ، 🇮🇷 از اذان حذف کردید ؟ 🇮🇷 چرا شما ، 🇮🇷 جمله « الصلاة خیرُ من النوم » را ، 🇮🇷 به اذان اضافه کردید ؟ 🇮🇷 پیرمرد به فکر فرو رفت و جوابی نداد . 🇮🇷 گفتم : و اما جواب شما ، 🇮🇷 هیچ کدام از علما و فقهای شیعه ، 🇮🇷 شهادت بر امام علی را ، 🇮🇷 جزو اذان و اقامه نمی دانند 🇮🇷 بلکه به نیت استحباب ، 🇮🇷 در کنار شهادت بر رسالت پیامبر ، 🇮🇷 آورده می شود . 🇮🇷 پیرمرده خوشحال شد و گفت : 🌹 ممنون که آگاهم کردی 🚥 در همین لحظه ، 🚥 محافظم رحیم آمد و گفت : 🌹 آقای شیعه ، من دنبال آن آقا رفتم ، 🌹 حدس بزنید کجا رفت ؟ 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی
قسمت هفتادوششم از حرف نجمه حسابی ترسیدم...دست ننه رو پس زدم و گفتم: میترسم... ******************** احمد کنارم نشست و گفت: -میخوای اتاق های تو رو با طلعت عوض کنم؟اون ور بزرگتره ... پشتم رو بهش کردم و خودم رو به خواب زدم... احمد دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت: -شریفه با من اینکار رو نکن... دلم به حالش میسوخت اما دلمم نمیخواست زود آشتی کنم... احمد پتو رو تا شکمم بالا کشید و گفت: -شریفه چرا سر این دومی انقدر دل نازک شدی؟‌چه فرقی بین این و شیرین هست؟ به سمتش برگشتم و گفتم: -فرقش اینه که سر اولی تو پشتم بودی اما سر این نیستی... احمد دستش رو زیر سرش گذاشت و گفت: -این چه حرفیه؟من همون احمدم که گفتم بچه نمیخوام تا زنم سختی نکشه حالا میگی پشتت نیستم؟ تو تاریکی به چشمهاش زل زدم و گفتم: -حق من این نیست ...چرا باید اسم طلعت تو شناسنامه بچه من بره؟مگه کم درد میکشم مگه کم عذاب میکشم که یکی دیگه بدون هیچ زجر و زحمتی بشه مادر بچه ام؟ تو تاریکی دو دو نگاه احمد تو چشمهام رو خوب میدیدم... احمد دستم رو گرفت و گفت: -چی میگی؟چرا اسم طلعت ؟ به سقف خیره شدم و گفتم: -عمه ات این رو گفت...اون گفت‌ سجل بچه دومت رو به نام طلعت میگیریم تا اون هم اسما مادر بشه!!! احمد سریع رو تشک نشست و گفت: -امان از دست این زنهای بیکار...این جماعت به خدا قوم و خویش نیستن...اینا از هر دشمنی دشمن ترن...ببین چطوری من و تو رو با یک حرف نسنجیده به جون هم انداختن... از حرف احمد تو دلم کور سوی امیدی نشست و گفتم: -یعنی تو اینطور نمیخوای؟ احمد دستهام رو گرفت و گفت: معلومه که نه...چه دلیلی داره مادر بچه تو باشی و اسم طلعت تو سجلش بره؟ تو دلم گفتم((‌شریفه برو خدارو شکر کن که نجمه رو با خودت بردی پیش ننه حیدر...)) ادامه دارد 🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀
قسمت هفتادوهفتم کنار حوض نشسته بودم تا نجمه ظرفها رو بشوره...نجمه موهای تو صورت اومده اش رو کنار زد و گفت: -ابجی یک چیزی بگم؟ دست شیرین رو بوسیدم و گفتم: -بگو... نجمه با سر به زیری گفت: -مادر رسول برای مادر پیغام فرستاده که نجمه رو میخواهیم... تو فکر رفتم و گفتم: -رسول ؟رسول کدوم بود؟ نجمه ظرفها رو رها کرد و کنارم نشست و گفت: -‌همون که ته بازار مغازه بزازی داره!!! از حرف نجمه خنده ی سر خوشانه ای کردم و گفتم: -آهان ...همون که من همه پارچه هام رو ازش میخرم؟ نجمه سریع گونه ام رو بوسید و گفت: -اره همونه... شیرین رو کنار حوض نشوندم و گفتم: -خب...حالا دلت باهاشه؟ نجمه وایی کشید و گفت: -ابجی من و این حرفها؟فقط خواستم در جریان بزارمت وگرنه من که میخوام درسم رو بخونم!!! چشمهای نجمه میدرخشید میدونستم تو دل خواهرم خبرایی شده اما نه میتونستم مخالفت کنم نه میتونستم به جلو هولش بدم...ترجیح دادم ساکت باشم تا ببینم تقدیر ،خواهرم رو تا کجا میکشونه... ادامه دارد 🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀
قسمت هفتادو هشتم پرستار نبضم رو گرفت و گفت: -میترسی؟ با همه دردم لبخندی به چهره مهربونش زدم و گفتم: -نه...شکم دومم هست!!! پرستار همکارش رو صدا زد و گفت: -آمادست ...ببرینش... ***************** طلعت کنار بالینم نشسته بود و با حسرت به پسر تو پتو پیچیده ام نگاه میکرد... مادرم کنار طلعت نشست و گفت: -اقاش خواب دیده اسمش رو محمد گذاشتیم...رو حرف آقاش نه نمیاریم و میزاریم محـــــــــــــــــــــــــــمد!!! احمد پلاک"" و اِن یکاد""رو به پر قنداق پسرم وصل کرد و گفت: -بله که میزاریم محمد...اسم به این قشنگی لنگه نداره... طلعت پسرم رو از رو زمین بلند کرد و گفت: -هر اسمی شما بزارید ما صداش میکنیم...الهی خوش نام باشه!!! احمد کنار طلعت نشست و اروم بهش گفت: -قشنگه مگه نه؟ طلعت نگاهی تو صورت محمدم چرخوند و گفت: -خیلی...شبیه خودته!!! احمد لبخندی به طلعت زد و گفت: -شبیه شریفه است...خدارو شکر جفت بچه هام به مادرشون رفتن... همه حواسم به طلعت بود... نگاه غم زده هوویم داغی شد رو دلم... طلعت بچه رو کنارم گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت... مادرم با تعجب به احمد گفت: -کجا رفت؟تازه کاچی ام جا افتاده... ادامه دارد 🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا