هدایت شده از خاطراتانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روشانه
اینم یه تکنیک برای وقتایی که گفتنش سخته 😎😉
همش قلیون میکشید خببببب😁
ازین کلیپا بسازیم بازم؟
با بازنشر دادنتون و بازدیدی ک پست میخوره من میفهمم چقدر استقبال شد یا نشد
این کلیپ ها خوراک فرستادن تو گروه هاتونه
@maroofane3
@maroofane3
هدایت شده از خاطراتانه
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شگردانه 😅👇
بعد از هر گفتگوی مجازی، به جای اینکه فققققط یه استیکر گل و فلان بفرستم
همیشه برای مخاطبینم
دو تا استیکر میفرستم. یکی همون گل و ....دوم استیکری درباره امربمعروف و نهیازمنکر میفرستم
خواهش میکنم شما هم برای دوستاتون بفرستید.
من با خودم فکر کردم همونم ممکنه تاثیر داشته باشه.
نهایتش اینه که مثل اون استیکر گل، فقط حس خوبی به طرف بده دیگه
مگه گلی که میفرستیم کسی رو ارشاد کرده؟ 😁
عکس هم نمونه کادر برای تذکرای نوشتنی😍☝️
سکوت وسیلهی کشتار....
سه هفته ای میشد که مادر برای دیدار خانواده به شهر دیگری رفته بود.
ما هم به شدت دلتنگش بودیم. امروز که آمد من و خواهرم مثل دو کودکِ ۵ ساله با ذوق فراوان و با عجله ژاکت پوشیدیم و به سرعت پلهها را پایین رفتیم و به درِ بازِ حیاط چشم دوختیم که برادرم داشت ماشینش را داخل میآورد. مادر صندلی جلو کنار برادرم نشسته بود. و کولهپشتیاش را هم صندلی عقب گذاشته بود.
با اشتیاق منتظر شدم تا بالاخره برادرم این فاصله کم در تا داخل حیاط را طی کند.
رسید. رسید. بالاخره ایستاد و من توانستم در ماشین را باز کنم. مادر را هنوز پیاده نشده بوسیدم. پیاده شد و کوله پشتی اش را آوردم . در دل بخاطر سنگین کولهپشتیاش ناراحت شدم. حتما یک مسیری آن را دست گرفته... من میدانم که کتف مادر سالهاست درد میکند.
حالا که پیاده شده بود راحت میتوانستم به آغوش پاک و مهربانش پناه ببرم. سیر که نمیشدم از نگاه کردن به صورت قشنگش با آن همه چروک، که هر کدامش نتیجه نگرانی و تلاش برای من و خواهر و برادرهایم بود.
بالاخره رضایت دادیم که چادرش را در بیاورد و با هم به داخل بیاییم. وقتی وارد شدیم قیافه ام با قیافهی یک ساعت پیشم قابل مقایسه نبود. حالا شادی از سر و صورتم میبارید. با صدایی رسا میگفتم : آرام جان! مامان اومده. آرامآراااااام مامان اومدهههههه!
چقدر دلم تنگ شده بودا.... آخيش...
دوباره صدا زدم :
_ مامااااان
و کیف میکردم که میتوانم صدایش بزنم
وسط مامان گفتن دوم بودم که یاد آرتین افتادم و اختلاف سنیمان... ۳۳ سال کجا، ۵ سال کجا... دلتنگی از برگشتن بخاطر سفر کجا، دلتنگی برای ابد کجا....؟
آن هم با آن صداها صحنهها خطرات
این شد که لعنتِ این زهر شدنِ شادی و بغضِ در گلو نشسته را به داعش خیر ندیده و حامیانِ اغتشاشگرش در داخل فرستادم و بی اختیار برای دل آرتین بغض کردم. هنوز هم توانستهام گریه نکنم ولی هر لحظه حالم بدتر میشود. نمیدانم این همه رنج را کجا بالا بیاورم. اما خدا از کسانی که این داغ سنگین را به دلهای ما گذاشتند نگذرد.
هر کس به هر وسیلهای...
حتی شده سکوت!