مداحی آنلاین - نماهنگ غم روضه - نریمانی.mp3
4.32M
گفتم از عشق نشانی به من خسته بگو!!
گفت جز عشقِ حسین، هر چه ببینی بَدَلیست
#سیدرضانریمانی
enc_16938258930467109593863.mp3
5.03M
هنوز من نبودم
که تو در دلمنشستی..♥️
#پیشنهادخادم
إن سألوك عن غزة، قل لهم:
بها شهیدٌ، یسعفه شهیدٌ و یصوره شهیدٌ
و یودعه شهیدٌ و یصلّي علیه شهیدٌ
اگر از تو دربارهی غزه پرسیدند بهشان بگو:
آنجا شهیدی است که شهیدی او را حمل میکند و شهیدی از او عکس میگیرد و شهیدی بدرقهاش میکند و شهیدی بر او نماز میگذارد.
24.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کجاست منجیِ این
بغض های طوفانی
طلایه دارِ
مِنَ المُجرمینَ مُنتقمون
تقدیم به مردم مظلوم #فلسطین ❤
یا #امام_زمان به فریاد رس 🤲
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
برای ایستادن کنار مردم غزه
لازم نیست حتما مسلمان باشید
فقط باید انسان باشید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت انتقام!!!
قبل از #ظهور
❌ #استاد_پناهیان از نحوه نابودی صهیونست ها میگه 👆👆
نابودی اسرائیل به دست ایرانی ها...
به زودی انشاءالله...
#غزه
کتاب یادت باشد، کتابی زیبا دربارهی زندگی یکی از شهیدان مدافع حرم، حمید سیاهکلی مرادی است که در سن ۲۶ سالگی شهید شد. همسر او، فرزانه روایتی جذاب و خواندنی از زندگیشان ارائه داده است. فرزانه کتاب را از کمی پیش از آغاز زندگی مشترکشان نوشته است. یعنی زمانی که برای کنکور درس میخوانده و اصلا به فکر ازدواج کردن با هیچکس نبوده است. اما ماجراهای جالب خواستگاری حمید و فرزانه و اتفاقات بعد از آن است که دل فرزانه را میبرد و جواب مثبتش را اعلام میکند. محمدرسول ملاحسنی تمام خاطرات، اتفاقات و بینش آنها در یک کتاب گردآوری کرده است و نام آن را یادت باشد، گذاشته است.
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_بیست_و_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
ناخودآگاه خنده ام گرفت ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم چرا من باید به حرف یک نامحرم لبخند میزدم؟ مادرم گریه من را که دید :گفت دخترم این که گریه نداره تو دیگه رسماً می خوای زن حمید بشی اشکالی نداره حرفهای مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد ولی ته دلم آشوب بود هم میخواستم بیشتر با حمید باشم بیشتر بشناسم بیشتر صحبت کنیم هم اینکه خجالت میکشیدم، این نوع ارتباط برای من تازگی داشت.
نزدیکی های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر برویم یکی دو نفر بیشتر منتظر نوبت ،نبودند پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد روی صندلی کنار من نشست از تکان دادنهای مداوم پایش متوجه استرسش میشدم چند دقیقه ای منتظر ماندیم وقتی نوبتمان شد داخل اتاق رفتیم.
خانم دکتر نتیجه آزمایش را با دقت نگاه کرد چند دقیقه ای بررسی هایش طول کشید بعد همان طور که عینکش را از روی چشم بر میداشت لبخندی زد و گفت: باید مژدگونی ،بدین تبریک میگم هیچ مشکلی نیست، شما می تونید ازدواج کنید. تا دکتر این را گفت حمید چشمهایش را بست و نفس راحتی کشید خیالش راحت شد تنها دلیلی که میتوانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که آنهم شکر خدا به خیر حمید گفت: «ممنون خانم دکتر البته همون جا توی آزمایشگاه فرزانه
گذشت.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_بیست_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
خانم نتیجه رو فهمیدن ولی گفتیم بیاریم پیش شما خیالمون راحت بشه خانم دکتر :گفت خب فرزانه جان تا یه مدت دیگه همکار ما میشه باید هم سر دربیاره از این چیزها امیدوارم خوشبخت بشید و زندگی خوبی داشته باشید
حمید در پوستش نمیگنجید ولی کنار خانم دکتر نمی توانست احساسش را ابراز کند از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم.
چشمهای حمید عجیب میخندید به من :گفت: «خدا رو شکر دیگه تموم شد راحت شدیم چند لحظه ای ایستادم و به حمید گفتم: «نه هنوز تموم نشده فکر کنم به آزمایش دیگه هم باید بدیم، کلاس ضمن آزمایش باید بریم اینها برای عقد لازمه
حمید که سر از پا نمیشناخت :گفت نه بابا لازم نیست همین جواب آزمایش رو بدیم ،کافیه زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها این خبر خوش رو بدیم حتماً اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن شانه هایم را بالا انداختم و :گفتم «نمی دونم شاید هم من اشتباه میکنم و شما اطلاعاتتون دقیق تره!»
0000
قديمها که کوچک بودم یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمه ها بازی میکردم ولی بعد که بزرگتر شدم و به سن تكليف رسیدم خجالت می کشیدم و کمتر میرفتم حمید هم خیلی کم به خانه ما می آمد، ولی
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_بیست_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد رفت و آمدها بیشتر شده بود، آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبتهای نهایی به خانه ما بیایند.
مشغول شستن میوه ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید: «دخترم اگر بحث مهریه شد چی بگیم؟ نظرت چیه؟ روی این که سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل درباره این چیزها صحبت کنم نداشتم گفتم «هر چی شما صلاح بدونید ،بابا پدرم خندید و :گفت: «مهریه حق خودته، نظری نداریم، دختر باید تعیین کننده مهریه باشه، کمی مکث کردم و :گفتم پونصد تا چطوره؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه است پدرم یک نارنگی برداشت و گفت: «هر چی نظر تو باشه ولی به نظرم زیاده»، میوه ها را داخل سبد ریختم و مشغول خشک کردن آنها ،شدم گفتم: «پس میگیم سیصد تا ولی دیگه چونه نزنن پدرم خندید و :گفت مهریه رو کی داده کی
گرفته!».
جلوی خنده ام را به زور گرفتم نگاههای پدرم نگاه غریبی بود، انگار باورش نمیشد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را می گرفت و دوست داشت ساعتها با او همبازی شود صحبت از مهریه و عروسی میکند
همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم اولین باری نبود که مهمان داشتیم ولی من استرس زیادی داشتم چندین بار چاقوها و بشقابها
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._