فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فاطمیه
باران ضرر دارد برای یاس سالم،
اینها چگونه یاسِ پرپر را بشویند..
⚫️ امروز یکی از زمینههای غربت #حضرت_زهرا علیهاالسلام در جامعۀ شیعه، غربت علمی آن حضرت است.
خطبه فدکیّه، جامعترین خطبه(قسمت پانزدهم)
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_شصت_و_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
مرا به زور سوار ماشین کردند،به مسجد محله پدری حمید رفتیم،همان مسجدی که بارها حمیددوران کودکی در آن مکبری کرده بود و حالا همه آمده بودندتا آخرین اذان عشق را از پیکر بی جانش بشنوند، پیکر را برای مراسم شب وداع آوردند،جای سوزن انداختن نبود،عکس هایش را نشان دادند، فیلم هایش را پخش کردند.
مراسم که تمام شدپیکر را داخل آمبولانس گذاشتند،با پاهای بدون کفش دنبال تابوت دویدم،دلم می خواست هرکجاکه حمیدهست همان جا باشم،جمعیت کنار می رفت و من دنبال حمیدمی دویدم،
دوستانم من را کنار کشیدند،نگذاشتند با حمیدهمراه باشم.
ازمسجدبه خانه پدرم آمدیم،حالم آن قدر بد بود که نمی توانستم به خانه عمه بروم، مادرم ناهار عدس پلو درست کرده بود لب نزده بودم،بازهمان را گرم کرد ولی من نتوانستم چیزی بخورم،تا غذا را دیدم شروع کردم به گریه کردن ،ظرف غذا پر از اشک شده بود،حمید عدس پلو خیلی دوست داشت،روی عدس پلو تخم مرغ می ریخت،با سالاد شیرازی و نان می خورد، تا مدت ها همین قضیه تکرار شد هر چیزی را می دیدم یادحمید می افتادم و مفصل گریه می کردم،غذاهایی که دوست داشت،جاهایی که باهم می رفتیم،خلاصه همه چیز!
مادرم باگریه گفت:«دخترگلم،الهی فدای اشکات بشم حالا که چیزی نمی خوری استراحت کن که جون داشته باشی،فردا خیلی کارداریم»،ازفردای نیامده می ترسیدم،از فردایی که قراربودحمید را تا دروازه های
🌕🌑🌕⚫️🟡⚫️🟡⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_شصت_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
بهشت تشییع کنم، از فردایی که قرار بود چهره حمیدم را برای آخرین بار ببینم،برق ها خاموش بود ولی کسی آن شب نخوابید، برادرم داخل اتاق قرآن می خواند، صدای گریه بابا از داخل اتاق خواب می آمد،من هم کمرم را گرفته بودم، پذیرایی را دور می زدم و گریه می کردم، لحظه به لحظه کمرم دولا می شد.
با این که پیکرش را دیده بودم ولی هنوز باورم نشده بود،پیش خودم می گفتم:«حمید که اهل بدقولی نیست،فردا چهار روزی که گفته بود تموم میشه خودش با من تماس می گیره»،دوست داشتم زمان به عقب برگرددتا چند ماه بعد از آن همین احساس،همین انتظار را داشتم، ناخودآگاه به گوشی نگاه می کردم،منتظر بودم حمید دوباره زنگ بزند،فکر می کردم هنوز آن چهار روزی که در تماس آخر گفت «باید صبر کنی»تمام نشده است!
آن شب دراز بالاخره صبح شد، نماز را خواندم لباس مشکی تن من کردند دایی ها و فامیل دنبال ما آمدند تا با هم برای تشییع پیکر حمید برویم تا سبزه میدان با ماشین رفتیم، از سبزه میدان تا امامزاده اسماعیل را پای پیاده با گریه رفتم، از جلوی پیغمبریه رد شدم یاد همه روزهایی افتادم که مقبره چهار انبیا پاتوق همیشگی من و حمید بود می آمدیم اینجا کفش هایمان را یک جای خاص همیشگی می گذاشتیم بعد پای پیاده یا با موتور از خیابان سپه تا مزار شهدا می رفتیم حالا باید همان
مسیری را می رفتم.که بارها با حمید رفته بودم.
🌕🌑🌕⚫️🟡⚫️🟡⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_شصت_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
پیکر حمید را با آمبولانس آوردند، آن هم درست روز هشتم آذرماه سه روز مانده به اربعین، هشتم آذری که سه سال پیش من به خاطر دل دردم سوار آمبولانس شدم و حمید بالای سر من کنار تخت بیمارستان تا صبح بیدار بود تا صبح نماز خوانده بود آن موقع فکرش را نمی کردم که سه سال بعد چنین روزی من باید حمید را دفن کنم و تا صبح قرآن بخوانم روایت تکرار می شد ولی این بار خیلی غم انگیزتر!
نزدیکی امام زاده اسماعیل ایستاده بودم خیلی شلوغ بود،حمید اولین شهید مدافع حرم شهر قزوین بود جمعیت زیادی آمده بودند ولی از اکثر رفقایش خبری نبود یا در سوریه مانده بودند یا قبل از شنیدن خبر شهادت حمید برای زیارت اربعین به کربلا رفته بودند
داشتند تشریفات اول مراسم را انجام می دادند احترام و مارش نظامی، به نظرم خیلی طولانی می آمد، فقط منتظر بودم تابوت را بالا بگیرند تا حمیدم را ببینم تابوت را که بلند کردند جانی تازه گرفتم، شوق حمید مرا با خودش می کشاند نمی توانستم راه بروم خواهرم با دوستانم زیر بغل های من را گرفته بودند و می کشیدندگفتم:« خواهش می کنم همراه حمید حرکت کنیم نه جلو بیفتیم نه عقب بمونیم»، دلم می خواست برای بار آخر این خیابان را با هم برویم.
به گلزار شهدا که رسیدیم بعد از مراسم برای نماز صف ها تشکیل شد،توان ایستادن نداشتم،گفتند:«تو حالت خوب نیست، نمی خواد نماز بخونی برو یه گوشه بشین»، گفتم: «نه، دوست دارم برای حمیدم نماز
🌕🌑🌕⚫️🟡⚫️🟡⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_شصت_و_شش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
بخونم »،یک ماشین پراید سفید آنجا بود، به همان ماشین تکیه دادم و نماز را خواندیم.
مراسم شروع شدداشتند وصیت نامه حمید را می خواندند،همان وصیت نامه ای که من را مجبور کرد بایستم با صدای بلند بدون گریه برایش بخوانم ،ولی حالا هر خطش را که می شنیدم گریه ام بلندتر می شد!
کنار همان ماشین روی جدول نشسته بودم که داداشم آمد و گفت:«بریم کنار مزار، بعداً شلوغ بشه نمی تونی بری نزدیک»، بالای قبر حمیدآمدم، خانه ای که همسرم می خواست برای همیشه در آن بماند، خوب نگاه کردم، دورتادور قبر را دست کشیدم و جا به جای آن را به خاطر سپردم،حتی درست یادم مانده کدام آجر کدام ردیف شکسته
بود.
به بابا گفتم:«اجازه بدید من چند لحظه داخل قبر بخوابم ببینم راحته، بعد حمید رو بذارید»،پدرم نگذاشت داخل قبر بروم، خاک هایی که اطراف قبر بود را مشت مشت برداشتم و بوسیدم، به آن خاک ها حسودی می کردم، گفتم چقدر شما خوشبخت تر از من هستید که از این به بعد با حمید من همنشین هستید.
حمید را از تابوت بیرون آوردند، روی چوب تابوت عددپلاک، تاریخ شهادت و گروه خونی حمید را نوشته بودند، پیکر را که بلند کردند پاهایش را گرفتم، با دست هایم لمس کردم، انگار سالم بود، به اطرافیان و دوستانی که پیکر را گرفته بودندگفتم:«پاهای حمید سالمه،حمید
🌕🌑🌕⚫️🟡⚫️🟡⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
هدایت شده از کانال امیرکیایی
🏷#اطلاع_رسانی
بِسْمِ الله الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🚩 مراسم عزاداری ایام فاطمیه
🎙 باسخنرانی ومداحی حاجیه سادات امـــیرکـــیایی
🗓 ازروز سه شنبه ۲۱ آذر تا شنبه ۲۵ آذرماه ۱۴۰۲ بمدت ۵روز
🕰 ساعت شروع 10/45 صبح
آدرس: عظیمیه میدان اسبی خیابان مهرگان مجتمع زیتون پلاک ۱۴۶طبقه اولa
هدایت شده از حاجیه سادات
امیرکیایی
🏷#اطلاع_رسانی
بِسْمِ الله الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🚩 مراسم عزاداری ایام فاطمیه
🎙 باسخنرانی ومداحی حاجیه سادات امـــیرکـــیایی
🗓 روزچهارشنبه ۲۲آذر وپنج شنبه ۲۳آذر
🕰 ساعت شروع ۲ بعدازظهر
آدرس: خیابان بهار خیابان شهیدادیبی کوچه یادگاری پلاک ۱۵
هدایت شده از حاجیه سادات
امیرکیایی
🏷#اطلاع_رسانی
بِسْمِ الله الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🚩 مراسم عزاداری ایام فاطمیه
🎙 باسخنرانی ومداحی حاجیه سادات امـــیرکـــیایی
🗓 روزچهارشنبه ۲۲آذر وپنج شنبه ۲۳آذر
🕰 ساعت شروع روزچهارشنبه ۲۲آذر۳/۱۵بعدازظهرو روز پنج شنبه۲۳آذر ۱۲/۱۵
آدرس: میدان توحید جنب مسجد امام سجاد کوچه شهید اویسی جنب عطاری ساختمان هنرکده طبقه سوم واحد۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر...
به تپش های دل حیدر
به جوونی علی اکبر
و به قنداق علی اصغر
ما رو تنها نذاری محشر...
مداحی_آنلاین_شبا_که_گریه_میکنی_گریم_میگیره_محمود_کریمی.mp3
8.11M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴شبا که گریه میکنی گریم میگیره
🌴نماز شب که میخونی گریم میگیره
🎙 #محمود_کریمی
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
AUD-20210820-WA0093.mp3
1.48M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷
🍃با همه لحن خوش آواییم
🍃در به در کوچه تنهائیم
💔 #امام_زمان عج
http://eitaa.com/amirkiaei1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حجتالاسلام عباسی
💢پاداش صبر بر بد_اخلاقی همسر...
🕊
🥀🕯
اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
http://eitaa.com/amirkiaei1
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
🔮🔭
🔭
💎 تقویم نجومی 💎
✴️ چهارشنبه 👈22 آذر / قوس 1402
👈29 جمادی الاول 1445 👈13 دسامبر 2023
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است :
✅خرید حیوان و چهارپایان.
✅فصد و خون دادن.
✅دیدار دوستان و مسولین.
✅افتتاح موسسه و خیریه ها.
✅و دیدارهای سیاسی خوب است.
👶 زایمان خوب و نوزاد مبارک و شجاع و حلیم است.
🚘مسافرت: مسافرت حتما همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج قوس و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️شروع به کار و کسب.
✳️شراکت و امور شراکتی و امور بازرگانی.
✳️جابجایی و نقل و انتقال.
✳️رفتن به خانه نو.
✳️و آغاز امور آموزشی نیک است.
🟣 نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 حکم مباشرت امشب.
( شب پنج شنبه ) ، ممکن است فرزند مزدور ستمگران شود.
💉حجامت.
خون دادن و فصد سبب نجات از بیماری می شود.
💇♂💇 اصلاح سر و صورت
باعث گوشه گیری و انزوا می شود.
😴🙄 تعبیر خواب.
خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 30 سوره مبارکه " روم" است.
فاقم وجهک للدین حنیفا....
و مفهوم آن این است که خواب بیننده را امری پیش آید و عده ای میخواهند او را از آن کار منع کنند و او سخن آنان را گوش نکند. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
@taghvimehamsaran
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
🔭
🔮🔭
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دادِ دلمون برس ؛
✨ طریقه توسل به حضرت ابوالفضل (عليهالسلام)
🔵 در کتاب منتخب التواریخ آمده است که برای توسل به حضرت عباس برابر با عدد اسم ابجد عباس که ۱۳۳ می باشد این ذکر را بگویید :
🌕 یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِکْشِفْ کَرْبى بِحَقِ اَخْیکَ الْحُسَیْنِ علیه السلام
🔹 عدد ابجد نام اباصالح هم ۱۳۳ می باشد
🔴 خوشا به حال منتظرانی که این ذکر را با حاجت تعجیل در امر فرج می خوانند.
🕊
🥀🕯
اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
http://eitaa.com/amirkiaei1
﷽
#ختم_یس_چهارشنبه_ها
#حـــــاجت_گرفتن_از_شیــخ_نخـودکی_رحمه_الله
#فقط_چهارشنبه_ها
🍃ابتدا برای فرج آقا صاحب الزمان(عج) دعا کنید🔅الهی عظم البلاء...🍃
✨ نذر ۷ یاسین برای برآورده شدن همه حوائج مخصوصا برای گشایش بخت بسیار مجرب است✨
🔰👈همچنین بسیار مجرب است که برای برآورده شدن حاجات:
✨هفت چهارشنبه سوره یس نذر کنید به این صورت که :
✨تا شش چهارشنبه سوره یس را (یک مرتبه) بخوانید و یس هفتم را نگه دارید برای بعد از حاجت روا شدن تا بر سر مزار مرحوم نخودکی یس هفتم را هر وقت مشهد مشرف شدین بخوانید.
🔑 #مخصوصا_برای_گشایش_بخت_بسیار_تاثیر_دارد 🔑
✍نکته ( در دوران عذر شرعی خواندن سوره یس باتوجه به اینکه برای حاجت گرفتن هست خواندش بلامانع است⁉️
✅جواب :خواندنش مانعی ندارد، ولی ثوابش کمتر است)
🔅(اگر یک هفته از ختم یس انجام نشه باید از اول ختم رو شروع کرد)
🔅(این ختم یس فقط در روزهای چهارشنبه انجام شود و ساعت و وقت مشخصی ندارد)
http://eitaa.com/amirkiaei1
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_شصت_و_هفت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
زنده است خواهش می کنم حمید رو داخل قبر نذارید، می خواستم تلاش های آخر خودم را بکنم که به خودم بقبولانم حمید هنوز نفس می کشد ولی انگار کسی صدای من را نمی شنید.
خواهرها و مادر حمید حالشان بد شده بود به عقب رفته بودند از خانم ها فقط من بودم که از اول تا آخر بالای سرش ایستادم، دلم می خواست تا لحظه آخر چشمم به صورت و چشم های حمیدباشد طاقت دوری حمید را نداشتم،چهره اش را که می دیدم فکر می کردم هنوز هست خاک ها را بوسیدم و روی پیکرحمیدریختم گفتم::«تا ابد به جای من با حمید باشید».
وقتی خاک ها را ریختندخردشدن احساسم، عشقم،امیدم،آینده ام و همه چیزم را با تمام وجود حس کردم،بلندبلند گریه کردم مسئول تدفین گفت:«خانم مرادی آروم باشید،ببینیدحميدحتى داخل قبر داره می خنده»،چهره اش را نگاه کردم تبسم بر لب داشت،این خنده دلم را بیشتر سوزاند، می دانستم الآن چیزهایی را می بیند که من نمی توانم ببینم،چیزی را حس می کند که من نمی فهمم، دلم بیشتر شکست از این جا ماندگی!
یک طرف بابا بود یک طرف عمو نقی، من را گرفته بودند که داخل قبر نیفتم سنگ های لحد را چیدند وقتی سنگ ها را می گذارند یعنی همه چیز تمام شد یعنی دیگر حتی نمی توانستم چهره حمید را ببینم.
به سنگ سوم که رسیدند جا نشد،مجبور شدند دوباره سنگ ها
🌕🌑🌕⚫️🟡⚫️🟡⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_شصت_و_هشت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
بردارند تا جابجا کنند، دوباره چشمم به چهره حمید افتاد، همچنان داشت می خندید نمی دانستم که حمید چه چیزی می بیند که این همه خوشحال است.
تمام شد! خاک ها را ریختند! دیدار ما ماند برای قیامت، همین که خاک ها را ریختند صدای الله اکبر اذان ظهر بلند شد این بار هم بله را زمان اذان دادم،بله به جهاد همسرم ،بله به امتحان خدا، یاد حرف حمید افتادم که می گفت:«حتماً حكمتيه من دو بار شناسنامه رو جا گذاشتم تا تو دقیقاً موقع اذان بله رو بدی».
انگار زمان برای من در همان روز «پنجم آذر نودوچهار» متوقف شده است گاهی اوقات کسی از من تاریخ را می پرسد می مانم چه بگویم، مکث می کنم زمان برایم بی معنا شده است نه عقب می رود که بگویم حمید هست نه جلو می رود که دیگر این انتظار تمام بشود و باور کنم دیگر حمید تماس نمی گیرد دل تنگی های چهارده روزی که حمید سوریه بود برای همیشه روی دلم آوار شد دوست داشتم حالاکه رفتنی
شده حداقل یک ساعت زنده می شدحرف می زد بعدمی رفت.
شب اول بعد از تدفین کنار مزارش ماندم، به قولی که داده بودیم وفا کردم قرار بود هر کداممان زودتر از این دنیا رفتیم آن دیگری شب اول قبرتنهایش نگذارد مادرم گفت:«هوا سرد شده،بریم خانه،یا حداقل چنددقیقه ای بریم داخل ماشین گرم بشیم»،گفتم:«نه من به حمید قول
🌕🌑🌕⚫️🟡⚫️🟡⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_شصت_و_نه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
دادم که شب اول قبر تنهاش نذارم».
همه تعجب می کردند،می گفتندمگر شما چند سال با هم بودیدکه به همچنین شبی هم فکر کردید و همچنین قولی به هم دادید»،ساعت های اول که دلم نمی آمد قرآن بخوانم می گفتم:«حمید که زنده است برای چی باید براش قرآن بخونم؟»، ولی آن شب تا صبح قرآن خواندم، خیلی هوا سرد بود، بقیه می رفتند و می آمدند ولی من تا خود صبح سر مزار ماندم هشت آذر ماه پاییزی ترین روز من، بهاری ترین روز حمید بود.
تا چند روز کارم این شده بود که خاک های مزارش را به آغوش می کشیدم احساسش می کردم خوب می فهمیدم که به فاصله کمی از من دراز کشیده انگاردارد با گریه های من گریه می کندحضورش در عین نبودن برای من آرامش بخش ترین حضور دنیا بود.
یکی از سخت ترین روزها بعد از شهادت حمید روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آوردند، درست سی آذر ،شب یلدا بود که ساک حمید به دستم رسید،اول که پدرم ممانعت می کرد به خواهش من ساک را به من دادند نمی خواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم آن روز فقط بغض کردم شب که شد دور از چشم بقیه به حیاط رفتم ساک را بغل کردم، به یاد همه شب های یلدایی که حمید کنارم بود ولی حالا فقط ساک وسایلش را داشتم تا صبح گریه کردم این همان ساکی بود که با کلی بحث خودم برای حمید چیده بودم با دست لرزانم زیپ سمت راست را باز کردم، نایلون مشکی که برای مواقع لزوم
🌕🌑🌕⚫️🟡⚫️🟡⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_هفتاد
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
گذاشته
بودم همان جا بود جوراب و دستکش ها دست نخورده مانده
بود برایش باند کشی گذاشته بودم که مچ دست هایش را ببندد.
زیپ وسط را که باز کردم فهمیدم خودش وسایل را چیده است مدل تا کردن حمید را می دانستم به جز لباس های نظامیش همه چیز همان طور دست نخورده مانده بود لباسهایی که روز آخر با آنها از من خداحافظی کرد همه داخل ساک بود، در جیب پیراهنش پانزده هزار تومان پول بود که با خودش برده ،بود یک اتیکت یا زهرا(س) که از طرف حرم حضرت زینب (س) به حمید داده بودند، نمک هواپیما، داخل جیب کاپشنش بود و یک کتاب آموزش زبان عربی همین این ها آخرین چیزهایی بود که دست حمید من به آنها خورده بود و حالا من چون یعقوبی که یوسفش را گم کرده باشد با سرانگشتانی لرزان و دلی پر از غم آنها را بو می کردم و به چشم می کشیدم. سه چهار روز بعد از مراسم چهلم به خانه مشترکمان رفتم بالاخره ما مستأجر بودیم درست نبود وسایل ما آنجا بماند،باید وسایل زندگی را جمع می کردیم و خانه را تحویل می دادیم به خواهرها و مادر حمید و مادر و خواهر خودم گفتم که همراهم باشند ولی هیچ کدامشان دل آمدن نداشتند، دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب می کرد و تحملش واقعاً سخت بود تا آنجا که وقتی قبل مراسم چهلم با خواهرم به دنبال یک وسیله رفته بودیم چشمش که به کلاه حمید افتاد حالش خیلی بدشد.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._