💢🌸↶انـواع ذکـ📿ـرهـا↷🌸💢
1- رفع هر گرفتاری در هر روز
124 مرتبه «یاصَمَد»
2- زبان بند دشمن زياد گفتن «الصمَد»
3- زیادی علم و دانش 67 مرتبه «یامحُيط»
4- برای محبت 46 مرتبه «یاوَلی»
5- برای رفع مشكلات مهم
156 مرتبه «یاقَيوم»
6- برای جلوگیری از مشكلات بعد از هر نماز واجب 19 مرتبه «یاحَیُّ یاقَيّوم »
7- برای لطف و عنايت خداوند بعد از هر نماز 100 مرتبه اسم «الرحمن»
8- برای برآوردن تمام حوائج دنيا و آخرت بسیار بگوید ذكر «رَحيم»
9- برای رفع هر مشكل، روزی 100 مرتبه ذكر «الله» و برای شفاء هر مریضی كه دكتر جواب كرده باشد 100 آيه از قرآن بخواند سپس 7 مرتبه «یاالله»
10- برای ادای دین و قرض
و جلوگیری از فقر 110 مرتبه «یاعَلی»
11- برای رفع بیماری وسواس
دست را روی سینه كشیده و بگوید:
« بِسم الله وَ بِالله مُحَمد رَسول الله لا حَولَ وَلا قُوَه اِلا بِالله اَلعَلی العَظيم اٌمحِ عَنی ما أجِد»
اين عمل را 3 بار تكرار كند
12- برای نجات فوری از قرض سنگين
1002 مرتبه
«سُبحانَ الله وَ بِحَمدِه سُبحانَ الله العَظيم»
13- برای آرامش و بردباری
و صبر در برابر مشكلات و گرفتاریها
در هر روز 88 مرتبه «یاحَليم»
14- برای استجابت دعا قبل از اذن صبح
يا بعد از نافله صبح (بعد از اذان)
180 مرتبه «یاسَميع»
15- برای رفع لغوگوئی و فحاشی
در هر روز 62 مرتبه ذكر «ياحَميد»
16- برای رسیدن به نتيجه بهتر و سريعتر در كارها تا 10 جمعه متوالی بعد از نافله صبح تا قبل از ظهر 302 مرتبه ذكر «يابَصير»
17- برای پیدا شدن گمشده
زياد خواندن ذكر «ياحَكيم»
18- برای جلوگیری از فقر و بهبود وضعیت مالی در هر روز 100 مرتبه «یاغَنی»
19- برای وسعت رزق،
برای وسعت پيدا كردن علم
و برای رفع خوف و ترس
در هر روز 137 مرتبه ذكر «یاواسِع»
20- برای نجات از وسوسه شيطان
و ترس از جن هر روز بعد از نماز صبح
30 مرتبه ذكر «اَلتَواب»
21- برای طولانی شدن عمر تا ظهور حضرت مهدی عج در هر شبانه روز
151 مرتبه ذكر «یاقائِم»
22- برای نظم پیدا كردن در كارها
روزی 80 مرتبه ذكر «یاحَبيب»
23- برای بخشیده شدن گناهان
زياد خواندن ذكر «اَلَعفو»
24- برای رهائی از وسواس
و توفيق يافتن توبه
مداومت در گفتن ذكر «اَلَعفو»
زياد سفارش شده است
25- جهت توانگری و دوام ملك
و مالك شدن و غيره
زياد «یامالك» بگويد
26- برای حوائج دنيا و آخرت
روز جمعه پيش از طلوع آفتاب
1000 مرتبه «یامالك» بگوید
27- برای مهربانی و محبت دل شخصی بسوی خود در هر روز 10 مرتبه «یارئوف»
28- برای مهربانی دیگران به خویش در روز جمعه بعد از نماز صبح 200 مرتبه «یارئوف»
29- برای رفع دشواریها در هر روز
312 مرتبه «یاقريب» و يا حداقل 30 مرتبه
30- ذكر صلوات زياد بگويد
بعد از نماز صبح و ظهر 100 مرتبه
هر كس هر روز و هر شب صلوات فرستد
شفاعت حضرت محمد (صلّىاللهعليهوآله) بر او واجب میشود اگر چه گناهان بزرگ داشته باشد.
زياد صلوات فرستادن نوری است در قبر
نوری بر پل صراط و نوری است در بهشت
🍃⚘اَلّلهُـمَّ صَـلِّ عَلـی مُحَمَّــ♡ــد⚘🍃
وَ آل مُحَــ♡ــمَّد
وَ عَجِّـــلْ فَـرَجَهُــــم
📗گنـجهای معنـوی
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
http://eitaa.com/amirkiaei1
هدایت شده از زنان منتظر تا فتح فلسطین وقدس لبیک یا خامنه ای🇮🇷🇸🇩
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ #استاد_رفیعی
نگرانیهای امام صادق از آخر الزمان
هدایت شده از زنان منتظر تا فتح فلسطین وقدس لبیک یا خامنه ای🇮🇷🇸🇩
حرف خاص (4).mp3
24.04M
#حرف_خاص | #استاد_شجاعی
✘هر کاری میکنم گره میفته توش!
تلاشهای من چرا برکت ندارن؟
هدایت شده از احکام آنلاین✔️
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه دلیل قانع کننده برای حجاب
اگه ازت پرسیدن چرا چادر میپوشی
اینطور جوابشونو بده...❗️☝️🏻
#حجاب
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅────────┅╮
@ahkam_onlinee
╰┅────────┅╯
هدایت شده از حاجیه سادات
امیرکیایی
🌷قسمت پانزدهم🌷
#اسمتومصطفاست
وقت پرو لباس قربان صدقه ام میرفت و به خانم خیاط میگفت:((انتخاب پسرم کار دله نه کار گِل.ان شاءالله که به پای هم پیر بشن.))
دعای مادرانه اش دلگرمم کرد و دو دلی و تردیدم را کمرنگ تر کرد.
ظاهرا جفتم را پیدا کرده بودم، اما هنوز هم برای قضاوت نهایی به زمان احتیاج داشتم.
رفته بودم آزمایشگاه،اما این بار به موقع. قرار شد تا من و تو برگه ها را امضا می کنیم و در کلاس توجیهی شرکت می کنیم مادرها بروند زیارت امامزاده اسماعیل(ع).
آن ها رفتند و بعد از آنکه کارمان تمام شد آمدیم حیاط آزمایشگاه.
گنجشک ها جمع شده بودند داخل باغچه کوچک و جیک جیکی راه انداخته بودند شنیدنی.
گل های سرخ، سرخ تر از هر گل سرخی بودند، مثل گونه هایم که آتش گرفته بودند.
بنفشه ها دور تا دور باغچه در خواب مخملین بودند.
حالا من و تو تنها نشسته بودیم.
تازه دقت کردم به لباست. یک شلوار شش جیبِ طوسی با بلوز آبی روشن.
هم شلوارت یک سایز بزرگتر بود و هم بلوزت به تنت لق می زد.
سکوت سنگین بین مارا صدای گنجشک ها پر کرده بود.
_یه چیزی بگین!
کمی فکر کردم و گفتم: ((خب من دوست دارم با کسی زندگی کنم که از نظر ایمان و اعتقاد درجه بالایی داشته باشه، یعنی بتونه خودش رو بکشه بالا. الان هم توی خونه مون دوست دارم اعتقاد و ایمان حرف اول رو بزنه.))
با دست اشاره کردی تا روی نیمکت فلزی سبز کنار باغچه بنشینم.
گنجشک ها پریدند. زیر نور آفتاب چرخی زدند و باز کنار پایمان نشستند.
گفتی: ((خب بله دیگه! باهم می زنیم در معرفت رو با لگد باز می کنیم و قدم به قدم می ریم جلو.))
در دلم گفتم: عجب پرروئه! هنوز مَحرم نشده چه حرفایی میزنه!
چقدر روش بازه!
وقت برگشت به خانه با فاصله از تو راه می رفتم. حرف نمی زدم و فقط گوش می کردم.
آخرین حرفت این بود: ((عصر می ریم خرید حلقه.))
عصر که شد، مامان صحابه را برداشت و باهم رفتیم.
من و صحابه و مامان. تو و مامان و بابا و زن داداشت و خواهرت.
برای خرید حلقه شروع کردیم به گشتن.
نور خورشید افتاده بود روی شیشه طلافروشی ها و چشممان را می زد.
جلوی چند مغازه پسند نکردیم و گذشتیم.
پدرت گفت:((مغازه ای هست که مال یکی از آشناهاست.بریم اونجا.))
رفتیم و همان جا حلقه ام را خریدی.
اما تو گفتی: ((من حلقه طلا نمی خوام.)) و حلقه نقره ای برداشتی که مثل مال من هفت تا نگین داشت.
مامان گفت:((غروب شد. ما برمی گردیم. باید برم شام درست کنم.))
با صحابه برگشتند و قبول نکرد با ما به رستوران بیاید. من هم سختم بود، اما آمدم.
رستوران بین شهریار و کهنز بود. رستوران مهستان.
همان که بعد ها شد پاتوقمان. رستورانی زیبا، شیک و خوش آب و رنگ.
هنوز پشت میز ننشته بودیم که مادرت دوربینش را از داخل کیف در آورد: ((کمی نزدیک تر به هم بشینین. می خوام عکس بندازم.)) یکی دوتا عکس گرفت. هر دو معذب بودیم. رفتم پیش خودش نشستم. تو هم پیش پدرت.
پدرت چلو کباب و جوجه سفارش داد. غذا از گلویم پایین نمی رفت. شاخه ای گل سرخ در گلدان بلور وسط میز بود، آن را آرام هل دادی طرفم.
مادرت باز هم عکس انداخت.به زور لقمه هارا فرو دادم.
دلم شور می زد.نمیفهمیدم چه می خورم.
همه حواسم به این بود که زودتر برگردیم.
برای مجلس عقد مهمان ها آمده بودند و بیشترشان هم از شهرستان بودند. پنجشنبه بود و خانه حسابی شلوغ. عمه ها،دایی ها، مادربزرگ، پدربزرگ، فامیل دور، فامیل نزدیک، همسایه دستِ راست و دستِ چپ و روبرو!
محضر تا خانه ما چهار پنج خانه فاصله داشت. می شد پیاده رفت، اما همان راه کوتاه را هم با ماشین رفتیم. تازه گواهی نامه گرفته بودی و خودت رانندگی می کردی.کت و شلوار مشکی پوشیده بودی و پیراهن سفید.
بعد ها برایم گفتی:((همون شب که می خواستم بیام خواستگاری،رفته بودم سرکوچه برای مامانم خرید کنم. سجاد رو دیدم ایستاده بود توی مغازه. خواستم بگم یه دست کت و شلوار شیک داری بدی بپوشم بیام خواستگاری؟ دیدم خودش با دمپایی وایساده اونجا!))
خندیدی،از همان خنده های بلند و کودکانه و گفتی: ((راستش،هرچی پول گیرم می اومد، خرج پایگاه می کردم و چیزی ته کاسه نمی موند برای پس انداز.))
آدم ولخرجی بودی. این را بعدها فهمیدم. شاید نشود گفت ولخرج. از این دست آدم هایی بودی که پول به جانشان بسته نیست و این البته نمی تواند بد باشد.
شبی که قرار بود فردایش عقد کنیم، مادرت پارچه ساتن سفید و طلایی را به خانه مان آورد: ((سمیه جان، خودت هویه کاری ش کن و دورش گل بزن. برای سابیدن قند روی سرت میخوام.))
ادامه دارد...✅🌹
هدایت شده از حاجیه سادات
امیرکیایی
🌷قسمت شانزدهم🌷
#اسمتومصطفاست
همان شب با شابلون استیل دورتادورش را نقش گل رز انداختم.
رزها روی پارچه ساتن سفید و طلایی جلوه خاصی داشتند.
ساعت ده شب بود که مادرت زنگ زد:((گفتن فردا آب قطع میشه!))
مامان که شنید زد توی صورتش:((وای خاک عالم،حالا چی کار کنیم سجاد؟))
سجاد و سبحان آمدند پیش تو. نیم ساعت بعد سه تایی باهم آمدید با یک تانکر.
تانکر را در پارکینگ گذاشتید و بنا کردید به شستنش.
تا دیر وقت شب صدای قهقهه تان شنیده می شد.
_کف تانکر پر از خزه اس. دوماد آستینا بالا،خودت زحمتش رو بکش!
تو را کرده بودند داخل تانکر و دادت بلند بود:((بابا چرا شلنگ رو گرفتین رو سرم، مظلوم گیر آوردین!))
مامان تو آشپزخانه غذا درست می کرد. زرشک پلو با مرغ و خورشت فسنجان.
عطر و بوی غذا در خانه پیچیده بود.
صدای جیغ و داد و گریه و خنده بچه ها بلند بود.
تا نیمه شب همه بیدار بودند.
دورتا دور پارچه قند سابی را با هویه گل زدم.
_بابا این تانکر سوراخه!
شلیک خنده شما از پایین می آمد.
آن شب شاید دو سه ساعت بیشتر نخوابیدیم.
یازده صبح مامانت آمد دنبالم تا برویم آرایشگاه.
رفتم نشستم صندلی عقب.
مواظب بودم از تو آینه نگاهم به نگاهت نیفتد.
وقتی از آرایشگاه برگشتیم،چادرم را روی صورتم کشیده بودم تا دیده نشوم.
مهمان ها دست زدند و کل کشیدند.
مامان کاغذی را که بالای آن بسم الله الرحمن الرحیم نوشته بود، دست به دست می چرخاند.
مهریه ام روی آن نوشته شده بود:۳۱۳سکه بهار آزادی، یک دست آینه شمعدان، حلقه، انگشتر و سرویس جواهرات.
بزرگ ترهای فامیل امضا کردند.
خانم ها طبقه اول بودند و آقایان خانه پدرت که تقریبا روبروی خانه ما بود.
بی بی، مادر بزرگت، انگشتر سرویسی را که برایم گرفته بودید دستم کرد، النگویی هم به این یکی دستم.
مامان آمد صدایم زد:((سجاد باهات کار داره.))
بلند شدم و رفتم داخل راهرو.
سجاد تا چشمش به من افتاد زد توی سرش: ((وای مامان اشتباه کردیم آبجی رو دادیم! وای خدا حیفه این ماه پیشونی! ببین چقدر خوشگله! چرا باید دسته گلمون رو بدیم بره؟))
مامان تندی در را پیش کرد و لپش را کَند: ((سجاد هیس! زشته. این حرفا چیه میزنی؟))
صحابه از اتاق بیرون آمد.
سجاد به او نگاه کرد، در حالی که اشک می ریخت: ((این یکی رو دیگه نمیدیم مامان! آدم باید آبجیش رو کنارش نگه داره!))
آمدی و برای عقد مرا محضر بردی. تعدادی از مهمان ها هم آمدند.
اتاق عقد کوچک بود و سالنی بزرگ کنارش.
خانم ها آمدند داخل اتاق.
نشستم پای سفره و خنچه عقد.
هوا گرم بود.نشستی کنارم.
نگاهم به زیر بود که یکی قران را گذاشت روی دامنم.
شروع کردم به خواندن سوره یوسف.
باید آقا خطبه را می خواند، اما قبل از آن تورا صدا زد:((آقا مصطفی بیا تا شروط عقد رو برات بگم.))
رفتی.صدایش می آمد:((همه شروط به نفع خانمه.حواست هست شما؟))
_بله بله حاج آقا حله!
آمدی و نشستی. اتاق گرم تر از گرم شده بود. عرق از چهار ستون بدنم می ریخت.
عاقد خطبه را خواند. دفعه اول رفتم گل بچینم. دفعه دوم می خواستم گلاب بیاورم و دفعه سوم گفتم:((با اجازه امام زمان و رهبر عزیزم و بزرگ ترایی که اینجا هستن و پدر و مادرم بله!))
صدای هلهله و دست بلند شد.
نقل و سکه ریخته شد روی سرمان.
نمی دانستم بعد ها همین چیزی که گفتم می شود سوژه دست تو و برادر هایم:((سمیه، یادت رفت بگی با اجازه آقا مصطفی و کل فامیلامون! این رو هم یادت رفت بگی با اجازه از امام و همه ملت ایران!))
گرمای اتاق دیوانه ام کرده بود.
هوای اردیبهشتی شده بود هوای چله تابستان.
دیگر به هم محرم شده بودیم.
حلقه را دستم کردی، حلقه طلا با هفت نگین سفید.
اتاق گرم گرم شده بود. از موهایم آب می چکید.
مادرت که آمد هدیه اش را بدهد گفتم:((تموم موهام خراب شد.))
گفتی:((با این وضع که نمی تونه بیاد جلوی مهمونا مامان!))
مادرت گفت:((نگران نباش،الان می برمش آرایشگاه تا دوباره موهاش رو درست کنن.))
مرا همراه مادرت بردی ارایشگاه. دم در پرسیدی:((خیلی طول می کشه؟نکنه مثل اون بار...!))
_همین جا بمون الان برمی گردیم!
_اما حالا وقت اذونه باید برم مسجد!
_یعنی چی؟ حالا یک امشب رو نرو مادر!
_زشته باید برم!
ادامه دارد...✅🌹
هدایت شده از حاجیه سادات
امیرکیایی
🌷قسمت هفدهم🌷
#اسمتومصطفاست
_چی چی رو زشته؟
_اینکه به خدا بگم چون زنم آرایشگاه بود نیومدم مسجد، زشته!
و رفتی.
خانم ارایشگر باز موهایم را درست کرد. کارم تمام شده بود که از مسجد آمدی و مرا بردی خانه. طبقه اول را خانم ها پر کرده بودند. وقت شام مادرت گفت: ((شما برین توی این اتاق باهم شام بخورین.))
قبلا یکی از دوستانم گفته بود:((سمیه، یه هدیه برای آقا مصطفی بخر و همون شب بده بهش.))
_چرا؟
_چون کسی که اولین هدیه رو بده، برای همیشه تو خاطر طرف مقابل میمونه.
با سجاد برایت یک ادکلن گرفته بودیم. رنگش آبی آسمانی بود و یک جلد قران کوچک که در جلدی چرمی قرار داشت.
هر دو را کادو پیچ کرده و گذاشته بودم داخل کمد اتاق.
قبل از اینکه شام بخوریم،ادکلن را آوردم. چشمانت برق زد: ((به چه مناسبت؟))
_همین جوری
_من باید برای شما هدیه می خریدم!
کاغذ کادویش را باز کردی. قران را بوسیدی و گذاشتی در جیب کُتت. شیشه ادکلن را جلوی نور چراغ نگه داشتی: ((چه آبی زیبایی!))
آن را هم گذاشتی در این یکی جیبت.
شاممان را که خوردیم، صدایمان زدند برویم و کیک را ببریم.
رفتیم اتاقی دیگر.
کیک صورتی بود و دور تا دورش رزهای رنگی. دستم را گرفتی. کیک را به کمک هم بریدیم.
سرو صدا و دست و خنده و شادی. زمان به سرعت گذشت.
آن هایی که خانه شان نزدیک بود رفتند. فامیل های خیلی نزدیک،چه مرد و چه زن، در اتاقی جمع شدند و هدیه هایی را که گرفته بودیم حساب کتاب کردند.
فامیل های شهرستانی آماده شدند برای خواب تا صبح زود راه بیفتند.
کم کم فامیل های شما هم رفتند ،اما تو همینطور نشسته بودی.در دلم گفتم: چه پررو!
عمویم پرسید: ((آقا مصطفی،هستی دیگه؟!))
_نخیر می رم!
نفسی از سر راحتی کشیدم. بلند شدی. جلوی پاشنه در صدایم زدی. آمدم پیشت.نگاهت نمی کردم.
گوشی سامسونگ سفیدی،از این ها که تا می شد،دادی دستم.
_ این بمونه پیشتون اگه کاری داشتین.
هنوز گوشی نداشتم. کار با آن را خوب بلد نبودم اما گرفتم. تا پارکینگ آمدم بدرقه ات. نگاهت نمی کردم.
موقع خداحافظی گفتی: ((فردا میام دنبالتون بریم بیرون.))
ادامه دارد...✅🌹
هدایت شده از حاجیه سادات
امیرکیایی
🌷قسمت هجدهم🌷
#اسمتومصطفاست
در را که بستم،دست گذاشتم روی گونه هایم. الو گرفته بود.
دویدم و به روشویی رفتم.صورتم را شستم.باید آماده میشدم برای خواب. رختخواب ها را کیپ تا کیپ انداخته بودند.
گوشی را گذاشتم زیر بالش.
چشم هایم را روی هم گذاشتم.صدای پیامک ها شروع شد.گوشی را همان زیر ملحفه جلوی چشمم گرفتم:((سلام عزیزم خوبی؟))
چشم هایم گرد شد: وای خدای من چه پررو!
_نازگل من چطوره؟
با خودم گفتم:((چه غلطی کردم گوشی رو گرفتم!))
_گلم اگه کاری داشتی پیامک بفرست.
ساعت سه نیمه شب بود.
هر بار که پیام می آمد با صدای سوت بلبلی می آمد.
مچاله شده بودم زیر ملحفه و گوشی را محکم به گوشم چسبانده بودم.
انگار در و دیوار چشم و گوش شده بود.
خیس عرق شده بودم.
گونه هایم آتش گرفته شد.
وای چه اشتباهی!
اذان شد و گوشی از صدا افتاد.
بلند شدم برای نماز.
از سر و صدای مهمان هایی که راهی شهرستان بودند بیدار شدم.
سرم درد می کرد و چشم هایم باز نمی شد.
به هر جان کندنی بود بلند شدم.
با رفتن آخرین مهمان، انگار در خانه بمب منفجر شده بود.
رختخواب ها پهن، ظرف و ظروف این طرف و آن طرف، کف زمین پر از نقل و خرده شیرینی و گل های پر پر شده، لباس ها افتاده روی دسته صندلی ها و آشپزخانه پر از ظرف نشسته.
باید داخل خانه لی لی می کردیم.
سعی کردم جمع و جور کنم این بازار شام را.
ملتمسانه نگاهش کردم.
سکوت کرد.
سکوت هم علامت رضاست.
گفتم بیاد دنبالم.((آخ جونم)) را نشنیده گرفتم!
از کهنز تا شهریار شش یا هفت کیلومتر است. با هم پیاده رفتیم.
در مسیر هر کس به ما می رسید،بوق میزد و اصرار می کرد که سوار شویم، اما ما دوست داشتیم پیاده برویم.
اردیبهشت ماه بود. جمعه و خیابان خلوت. درخت ها از دو سو دستشان را به هم داده و سر برشانه هم گذاشته بودند.
این سو و آن سو نهر آب روان بود.
گویی برای ما خیابان را آب و جارو کرده و آذین بسته بودند.
_خب یه حرفی بزنین سمیه خانم!
نمی دانستم چه بگویم. شروع کردم به صحبت کردن درباره همین برنامه هایی که در تلویزیون پخش می شود.
حرفم را قطع کردی و پرسیدی:((راستی چه غذایی را خیلی دوست داری؟))
_قورمه سبزی.
_خداییش غذایی پیدا میشه که بیشتر از من دوست داشته باشین؟!
برای یک لحظه گونه هایم گل انداخت.
اما از اینکه در کنارت راه می رفتم احساس غرور می کردم.
می دانستم طبق آیه قران به وقت قدم زدن نباید به زمین فخر فروخت، ولی نمی توانستم به وجود و همراهیت فخر نفروشم.
به نماز جمعه رسیدیم.
همراه جمعیت نماز خواندیم و پیاده برگشتیم.
باز همان آب روان و همان هوای اردیبهشتی و همان دالان بهشت!
رسیدیم در خانه تان.
گفتی:((بریم بالا.))
_وای نه! مامانم یه عالمه کار داره!
اصرار کردی.
در خانه تان را زدی.
در باز شد.
می خواستی در عمل انجام شده قرار بگیرم.
رفتیم داخل حیاط.
روی تخت چوبی چند دقیقه نشستم.
پدر و مادر و خواهرت با ظرفی میوه آمدند.
اصرار کردند برویم بالا،
گفتم:((باید زود برگردم!))
در باغچه خانه درختی بود غرق شکوفه.
دور تا دور باغچه کوچک چند ردیف بنفشه زرد و سرخ و عنابی.
مادرت دوربینش را آورد چند تا عکس گرفت.
موزی را نصف کردی، نصف در دهان من، نصف در دهان او.
گونه هایم سرخ شده بود.
گفتم:((دیگه بریم!))
من را رساندی جلوی در خانه.
مامان پرسید:((تنها برگشتی؟))
_آقا مصطفی من رو رسوند.
برگشت طرف آشپزخانه.
_کاری هست انجام بدم مامان؟
_کار؟دیدی سراغش رو بگیر.می بینی که دست تنهایی همه رو انجام دادم.
_ببخشید!
گفتم و رفتم طرف روشویی.
آبی به صورتم زدم.گونه هایم شده بود گل آتش.
چپیدم داخل اتاقم.
ادامه دارد...✅🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دوستان خوب میدونید که این ماه قمری که الان داخلش هستیم ماه جمادالثانیه،و تواین ماه یه نماز خیلی مهم وبافضیلت وعالی داره که فقط یکبار بایدتو این ماه خونده بشه،پیام روکامل بخونید.
❤هركه اين عمل را بجا آورد، خدا خودش و مال و همسر و فرزندان و دين و دنيای او را تا سال آينده حفظ می كند و اگر در اين سال از دنيا برود بر حال شهادت رفته است، يعنى ثواب شهيدان را دارا می باشد.❤
👈این نماز زمان معیّنی نداره. از آغاز این ماه تا پایان این ماه، چه روز و چه شب می توان انجام داد.
👈چهار رکعت نماز، که دو نماز دو رکعتی است و پس از سلامِ دو رکعتِ اوّل، بلافاصله و بدون آنکه روی از قبله برگردونی و یا حرفی بزنی، از جا بلندمیشی و دورکعت دوم رومیخونی.
👈 نماز اوّل
👈ركعت اوّل سوره حمد ۱ مرتبه، آیه الکرسی(تا هوالعلی العظیم) ۱ مرتبه، سوره قدر ۲۵ مرتبه.
👈ركعت دوّم سوره حمد ۱ مرتبه، سوره تكاثر ۱ مرتبه، سوره توحيد ۲۵ مرتبه
👈نمازدوم:
👈ركعت اوّل سوره حمد ۱ مرتبه، سوره كافرون ۱ مرتبه، سوره فلق ۲۵ مرتبه
👈ركعت دوّم سوره حمد ۱ مرتبه، سوره نصر ۱ مرتبه، سوره ناس ۲۵ مرتبه
👈و پس از سلام نماز دوّم بگو:
👈▪️سُبْحَانَ اللَّهِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَ اللَّهُ أَكْبَرُ (هفتاد مرتبه)
👈▪️اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ (هفتاد مرتبه)
👈▪️اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ (سه مرتبه)
👈🔅 سپس سر به سجده بزار و سه مرتبه بگو:
👈▪️يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ يَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِكْرَامِ يَا اللَّهُ يَا رَحْمَانُ يَا رَحِيمُ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
👈▪️سپس در همان سجده هر حاجتی كه داری از خدا بخواه.
👈منبع:مفاتیح
http://eitaa.com/amirkiaei1
🌹🌹🌹🌹🌹
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
🔮🔭
🔭
💎 تقویم نجومی 💎
✴️ چهارشنبه 👈20 دی/ جدی 1402
👈27 جمادی الثانی 1445 👈10 ژانویه 2024
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🏴 شهادت سلطان علی بن محمد باقر علیه السلام در مشهد اردهال کاشان " ۱۱۶ هجری.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است :
✅شروع به کار و کسب.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅ تمام دیدارها.
✅اقدام علیه خصم.
✅حق خواهی.
✅و امور زراعی و کشاورزی خوب است.
👶 زایمان خوب و نوزاد حشر و نشر خوبی با مردم دارد.
🚘مسافرت: مسافرت مکروه و در صورت ضرورت حتما همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج جدی و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️برداشت محصولات کشاورزی.
✳️وام و قرض دادن و گرفتن.
✳️تشکیل شرکت و امور شراکتی.
✳️انواع جراحی ها.
✳️لباس نو پوشیدن.
✳️صید و شکار و دام گذاری.
✳️ و امور زراعی و کشاورزی نیک است.
🟣 نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 حکم مباشرت امشب.
( شب پنج شنبه ) ، ممکن است گروهی به دست چنین فرزندی هلاک شوند.
💉حجامت.
خون دادن و فصد سبب ایمنی از ترس می شود.
💇♂💇 اصلاح سر و صورت.
باعث پشیمانی می شود.
😴🙄 تعبیر خواب.
خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 28 سوره مبارکه "قصص" است.
قال ذالک بینی و بینک...
و مفهوم آن این است که فرد مهمی نزد خواب بیننده بیاید و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله.
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن).
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
@taghvimehamsaran
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
🔭
🔮🔭
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮