eitaa logo
کانال امیرکیایی
1.1هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
63 فایل
مداح وسخنران اهلبیت دارای تحصیلات دانشگاهی وحوزوی بابیش از ۴۰سال خدمت درخانه اهلبیت (ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ زنده است خواهش می کنم حمید رو داخل قبر نذارید، می خواستم تلاش های آخر خودم را بکنم که به خودم بقبولانم حمید هنوز نفس می کشد ولی انگار کسی صدای من را نمی شنید. خواهرها و مادر حمید حالشان بد شده بود به عقب رفته بودند از خانم ها فقط من بودم که از اول تا آخر بالای سرش ایستادم، دلم می خواست تا لحظه آخر چشمم به صورت و چشم های حمیدباشد طاقت دوری حمید را نداشتم،چهره اش را که می دیدم فکر می کردم هنوز هست خاک ها را بوسیدم و روی پیکرحمیدریختم گفتم::«تا ابد به جای من با حمید باشید». وقتی خاک ها را ریختندخردشدن احساسم، عشقم،امیدم،آینده ام و همه چیزم را با تمام وجود حس کردم،بلندبلند گریه کردم مسئول تدفین گفت:«خانم مرادی آروم باشید،ببینیدحميدحتى داخل قبر داره می خنده»،چهره اش را نگاه کردم تبسم بر لب داشت،این خنده دلم را بیشتر سوزاند، می دانستم الآن چیزهایی را می بیند که من نمی توانم ببینم،چیزی را حس می کند که من نمی فهمم، دلم بیشتر شکست از این جا ماندگی! یک طرف بابا بود یک طرف عمو نقی، من را گرفته بودند که داخل قبر نیفتم سنگ های لحد را چیدند وقتی سنگ ها را می گذارند یعنی همه چیز تمام شد یعنی دیگر حتی نمی توانستم چهره حمید را ببینم. به سنگ سوم که رسیدند جا نشد،مجبور شدند دوباره سنگ ها 🌕🌑🌕⚫️🟡⚫️🟡⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._