فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_شصت_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
بهشت تشییع کنم، از فردایی که قرار بود چهره حمیدم را برای آخرین بار ببینم،برق ها خاموش بود ولی کسی آن شب نخوابید، برادرم داخل اتاق قرآن می خواند، صدای گریه بابا از داخل اتاق خواب می آمد،من هم کمرم را گرفته بودم، پذیرایی را دور می زدم و گریه می کردم، لحظه به لحظه کمرم دولا می شد.
با این که پیکرش را دیده بودم ولی هنوز باورم نشده بود،پیش خودم می گفتم:«حمید که اهل بدقولی نیست،فردا چهار روزی که گفته بود تموم میشه خودش با من تماس می گیره»،دوست داشتم زمان به عقب برگرددتا چند ماه بعد از آن همین احساس،همین انتظار را داشتم، ناخودآگاه به گوشی نگاه می کردم،منتظر بودم حمید دوباره زنگ بزند،فکر می کردم هنوز آن چهار روزی که در تماس آخر گفت «باید صبر کنی»تمام نشده است!
آن شب دراز بالاخره صبح شد، نماز را خواندم لباس مشکی تن من کردند دایی ها و فامیل دنبال ما آمدند تا با هم برای تشییع پیکر حمید برویم تا سبزه میدان با ماشین رفتیم، از سبزه میدان تا امامزاده اسماعیل را پای پیاده با گریه رفتم، از جلوی پیغمبریه رد شدم یاد همه روزهایی افتادم که مقبره چهار انبیا پاتوق همیشگی من و حمید بود می آمدیم اینجا کفش هایمان را یک جای خاص همیشگی می گذاشتیم بعد پای پیاده یا با موتور از خیابان سپه تا مزار شهدا می رفتیم حالا باید همان
مسیری را می رفتم.که بارها با حمید رفته بودم.
🌕🌑🌕⚫️🟡⚫️🟡⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._