فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_بیست_و_نه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
بیشتر بشه».
تقریبا بیشتر خوراک حمید در ماه رمضان هندوانه بود، نصف یک هندوانه را موقع افطار می خورد نصف دیگرش را موقع سحر، برای همین خیلی هندوانه می.خرید روز دوازدهم ماه رمضان بود در خانه را که برایش باز کردم و به استقبالش رفتم، دو تا هندوانه زیر بغلش بود سلام داد و از کنارم رد شد رفت سمت ،آشپزخانه خواستم در را ببندم که :گفت:« صبر کن هنوز مونده!»، دوباره رفت بیرون باز با دو تا هندوانه دیگر ،آمد، هاج و واج مانده بودم که چه خبر است چند باری این کار تکرار ،شد نه یکی ،نه دو تا ،بیشتر از ده تا هندوانه خریده بود ،با تعجب گفتم:« حمید این همه هندونه می خوایم چکار؟ رفتی سر جالیز هر چی تونستی بار زدی؟» خندید و گفت: «هندونه که خراب نمیشه ،می ریزیم کف آشپزخونه یکی یکی می ذاریم توی یخچال هر وقت خنک شد می خوریم »،
آشپزخانه ما کوچک بود پخت و پز که می کردم محیط آشپزخانه سریع گرم می شد چند روزی از خرید هندوانه ها گذشته بود که دیدم بوی عجیبی از این هندوانه ها می آید اول فکر کردم چون تعدادشان زیاد است این طوری بویشان داخل خانه می پیچد بعد از چند روز متوجه شدم که هندوانه ها از زیر کپک زده اند و خراب شده اند تا چند ماه بوی هندوانه می آمد حالم بد می شد و دلم پیچ می خورد، حمید هم رعایت می کرد و با همه علاقه ای که داشت تا مدتها سمت هندوانه نرفت!
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._