فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_شانزده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
می شد، گفتم :«تا حالا کجا بودی؟ ساعت دو نصفه شبه!» گفت: «هیئت بودم زیرزمین بود گوشی آنتن نمی داد جلسه داشتیم برای هماهنگی
برنامه ها، انقدر درگیر بودم که زمان از دستم در رفت ببخشید». گفتم: «برو همون جا که بودی کدوم مردی تا دو نصفه شب خانمش رو تنها می ذاره؟» ,خواهش می کرد و به شوخی با من حرف می زد من هم خنده ام گرفته بود به شوخی گفتم :«پتو و بالش می دم همون جا تو حیاط بخواب»، بیشتر از این گلایه داشتم که چرا وقتی کارش طول می کشد از قبل به من اطلاع نمی دهد، خلاصه نقدر دلجویی کرد تا
راضی شدم. فردای همان روز بود که جلوی تلویزیون نشسته بودیم حمید گفت :«اگه بدونی چقدر دلم برای زیارت حرم حضرت معصومه (س) تنگ شده میای آخر هفته بریم قم؟ اون دفعه که سال تحویل آنقدر شلوغ بود نفهمیدیم چی شد این بار با صبر و حوصله بریم زیارت کنیم» ، چون تازه از جنوب برگشته بودیم به حمید گفتم: «دوست دارم بیام ولی می ترسم از درسام ،بمونم ولی تو اگر دوست داری زنگ بزن با همکارات برو»، گفت :«پیشنهاد خوبیه چون خیلی وقته با رفقا جایی نرفتم،» تلفن را برداشت و به سه نفر از رفقایش پیشنهاد داد که دو روزه بروند و برگردند قرار گذاشت فردا صبح راه بیفتند، رفتنشان که قطعی شد حمید گفت :«بریم خونه مادرم قبل از سفر به سر به اونها بزنیم،»، گفتم :«باشه ولی باید زود برگردیم که بتونم براتون یه چیزی درست
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_هفده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
کنم توی راه بخورید.»
سریع
آماده شدیم و سوار موتور راه افتادیم، خانه عمه هم یک مسیر آسفالته داشت هم یک مسیر ،خاکی به دوراهی که رسیدیم حمید گفت: «خانوم بیا از مسیر خاکی بریم اونجا آدم حس می کنه موتور پرشی سوار شده!»، انداخت داخل مسیر ،خاکی دل و روده من بیرون آمد، ولی حمید حس موتور سوارهای مسابقات پرشی را داشت این جنس شیطنتها از بچگی با حمید یکی شده بود وقتی رسیدیم چند دقیقه
لباس هایمان را از گردوخاک پاک کردیم تا بشود برویم بالا پیش بقیه یک ساعتی نشستیم ولی برای شام ،نماندیم موقع خداحافظی همه سفارش کردند حتما حمید نایب الزیاره ،باشد خانه که رسیدیم سریع رفتم داخل آشپزخانه تصمیم گرفتم برای ناهارشان کتلت درست کنم یک ساک پر از خوردنی هم چیدم از خیارشور و نان ساندویچی گرفته تا بال کبابی ،سیخ ،روغن تنقلات خلاصه همه چیز برایشان مهیا کرده
بودم.
حمید داخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود، وسط کارها دیدم صدای خنده اش بلند شد :گفت می دونی همکارم چی پیام داده؟» :گفتم :«بگو ببینم چی گفته که از خنده غش کردی» گفت: «من پیام دادم که ناهار فردا رو با خودم ،میارم خانمم زحمت کشیده برامون کتلت گذاشته ،رفیقم جواب داد خوش به حالت همین که خانومم به زور راضی شده من بیام کلاهمو باید بندازم هوا، این که بخواد ناهار بذاره
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_هیجده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
و ساک ببنده پیشکش جواب دادم «خب
من از دوستایی که داری مطمئنم ،این طور سفرها خیلی هم خوبه، روحیه آدم عوض میشه، توی جمع دوستانه معمولاً خوش می گذره نشاطی که آدم می گیره حتی به
خونه هم می رسه.»
حمید گفت: «آره ولی بعضی خانم ها سخت می گیرن ولی تو فرق داری خودت همه وسایل رو هم آماده کردی» گفتم: «آره همه چی براتون چیدم فقط یه سس مونده، بی زحمت برو همین الآن از مغازه سر کوچه بگیر تا من سفره شام رو هم بندازم چند تا از این کتلت ها رو برای شام بخوریم در حالی که از صندلی بلند می شد گفت: «آره دیگه منم که عاشق سُس، اصلا بدون سُس کتلت نمی چسبه»، خیلی زود لباسهایش را پوشید و ،رفت من هم سفره شام را انداختم چند دقیقه بعد حمیدبرگشت ولی سُس نخریده بود گفتم پس چرا دست خالی برگشتی حمید؟ برای شام سس لازم داریم» گفت: «مغازه همسایه بسته است باشه فردا موقع رفتن می خرم» گفتم: «سس رو هم برای شام امشب نیاز داشتیم هم برای فردا که می خوای با خودت کتلت ها رو ببری قم» جواب داد:« این بنده خدایی که اینجا مغازه زده اولین امیدش ما هستیم که همسایه این مغازه ایم تا جایی که ممکنه و ضرورتی پیش نیومده باید سعی کنیم از همین جا خرید کنیم!» رفتارهای این طوری را که می دیدم فقط سکوت می کردم چند دقیقه ای طول می کشید تا حرف حمید را کامل ،بفهمم خوب حس می کردم این
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی خیلی خیلی قشنگه 👌👌👌
سفارش می کنم همگی ببینید وبه عشق آقاجان مهدی فاطمه عج برا دیگران هم بفرستین
اجر همگی با مادر پهلو شکسته اللهم عجل لولیک الفرج صلواااات بفرستیم 🤲
خدایا به پهلوی شکسته مادرمون حضرت زهرا س
اللهم عجل الولیک الفرج
بحق الحسین ع اللهم عجل الولیک الفرج
بداغ دل بچه های مظلوم وشهید فلسطین
اللهم عجل الولیک الفرج😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
عشاق الحسین محب الحسین.نوشه ور.mp3
4.33M
نماهنگ چای روضه
🎙کربلایی سید رضا نوشه ور
http://eitaa.com/amirkiaei1
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_نوزده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
جنس از مراقبه و رعایت ،روح بلندی می
خواهد که شاید من هیچ وقت نتوانم پا به پای حمید حرکت کنم.
ساعت یک نصفه شب بود که همه کتلت ها را سرخ کردم و ساک را هم آماده کنار در پذیرایی ،گذاشتم از خستگی همانجا دراز کشیدم حمید وضو گرفته بود و مشغول خواندن قرآنش بود تا دید من داخل پذیرایی خوابم گرفته گفت تنبل نشو ،پاشو وضو بگیر برو راحت بخواب، شدید خوابم گرفته بود چشمهایم نیمه باز بود، حمید قرآنش را خواند و آن را روی طاقچه ،گذاشت در حالی که بالای سرم ایستاده بود گفت: «حدیث داریم کسی که بدون وضو می خوابه چون مرداریه که بسترش قبرستانش میشه ولی کسی که وضو می گیره بسترش مثل مسجدش میشه که تا صبح براش حسنه مینویسن» با شوخی و خنده می خواست من را بلند کند گفت: به نفع خودته زودتر بلندشی و وضو بگیری تا راحت بخوابی والا حالا حالا نمیتونی بخوابی و باید منو تحمل کنی شاید هم یه پارچ آب آوردم ریختم رو سرت که خوابت کامل بپره!». آنقدر سروصدا کرد که نتوانم بدون گرفتن وضو بخوابم. حمید دو روزی قم بود وقتی برگشت برایم از کنار حرم یک لباس زیبا خریده بود وقتی سوغاتی را دستم داد گفت: «تمام ساعت هایی که قم بودیم به یادت بودم وسط دعای کمیل برای خودمون حسابی دعا کردم همش یاد سفر دوره نامزدی افتاده بودم
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_بیست
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
آشپزی های حمید منحصر به فرد بود، از
دوره نوجوانی آشپزی را یاد گرفته بود، عمه وقتی حمید با پدر و برادرهایش می رفت سنبل آباد خیالش راحت بود که حمید هست و می تواند برای بقیه غذا درست کند نوع غذاهایی که حمید با دستورات جدید و من درآوردی می پخت، خودش یک کتاب «آشپزی به سبک حمید» می شد! ابتکاراتی داشت که به عقل جن هم نمی رسید.
ساعت از پنج غروب گذشته بود خیلی خسته بودم، دقایق آخر کلاسم بود که گوشی را روشن کردم و به حمید پیام دادم سلام تاج سرم از باشگاه اومدی خونه؟ اگر زودتر رسیدی بی زحمت برنج رو بار بذار تا من برسم. وقتی به خانه رسیدم بوی برنج کل ساختمان را برداشته بود، چون خسته بودم ساعت هفت نشده بود که سفره شام را انداختیم. برخلاف سری های قبل که حمید آشپزی کرده بود این بار چیز غیر عادی ندیدم برنج را طبق سفارشی که داده بودم آماده کرده بود ولی رنگ آن مشکوک بود و به زردی می زد هیچ مزه خاصی نداشت، فکر کردم اشتباهی به جای نمک زرد چوبه ،زده ولی مزه زردچوبه هم نمی داد غذایمان را تا قاشق آخر خوردیم موقع جمع کردن سفره پرسیدم: حمید این برنج چرا این قدر زرد بود؟ :گفت: «نمی دونم خودمم تعجب کردم، من برنج رو پاک کردم نمک و روغن زدم گذاشتم روی اجاق تا این را گفت دوباره رفتم سراغ ،قابلمه برنج را خوب نگاه کردم پرسیدم: «یعنی تو قبل از پخت برنج رو نشستی؟»، حمید که
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
داشت وسایل سفره را جمع می کرد گفت:« مگه خودت دیشب نگفتی
برنج رو خیس نکنیم؟».
یادم
آمد شب قبل که مهمان داشتیم حمید از چند ساعت قبل برنج را خیس کرده بود به او گفته بودم حمید جان کاش این کار رو نمی کردی چون برنجی که چند ساعت خیس بخوره رو نمی تونم خوب دربیارم، حمید حرف من را این طوری متوجه شده بود که برنج را کلا نباید بشوریم برنج را همان طوری با همه خاک و خلش به خورد
ما داده بود.
شام را که خوردیم حمید گفت:« به مناسبت وفات حضرت ام البنين بچه های هیئت مراسم ،گرفتن من می رم زود بر می گردم», ساعت یازده نشده بود که برگشت تعجب کردم که این دفعه زود از هیئتشان دل کنده بود آیفون را که جواب دادم همان لحظه دیدم پرده اتاق کج ایستاده است رفتم درست کنم وقتی داخل شد دستش دو تا ظرف غذا بود من را در حال درست کردن پرده که ،دید با خنده گفت: «از وقتی که رفتم تا حالا پشت پنجره بودی فرزانه؟» ،از اینکه خانمی بخواهد از پشت پرده پنجره بیرون را نگاه کند خیلی بدش می آمد، معمولاً با همین شوخی ها منظورش را می رساند دستوری حرف نمی زد که کسی بخواهد حرفش را به دل بگیرد
گفتم :«نه بابا پرده خراب شده بود داشتم درست می کردم چی شد زود برگشتی امشب؟ معمولاً تا یک دو طول می کشید اومدنت این غذاها
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
چیه آوردی؟» گفت :«آخر هیئت غذای نذری می دادن برای همین غذا رو که گرفتم زودتر اومدم خونه که تو هم بی نصیب نمونی والا باید باز هم تا ساعت دو نصفه شب منتظرم می موندی».
گفتم :«آقا این کار رو نکن من راضی نیستم شما به زحمت بیفتی»، گفت: «اتفاقا از عمد این کار رو می کنم که بقیه هم یاد بگیرن دوست ندارم مردی بیرون از خونه چیزی بخوره که خانمش داخل خونه نخورده باشه»، دوست داشت بقیه هم این شکلی محبتشان را به همسرشان ابراز کنند هیئت که می رفت هر چیزی که می دادند نمی خورد، می آورد خانه که با هم بخوریم گاهی از اوقات که غذای نذری هیئت زیاد بود با صدای بلند می گفت:« یکی هم بدید ببرم برای خانمم»!
داشت لباسهایش را عوض می کرد که متوجه خیسی پیراهنش شدم گفتم :«مگه بارون داره میاد؟ چرا لباست خیسه؟»، گفت: «نه عزیزم، بارونی در کار نیست یه میز تنیس گرفتیم بعد از هیئت با بچه ها چند دست بازی ،کردیم عرق کردم برا همین لباسام خیس شده به بهانه همین بازی کردن هم که شده یکسری پاگیر هیئت میشن».
چهارم اردیبهشت روز تولد حمید تا غروب کلاس داشتم از دانشگاه که بیرون آمدم طبق معمول سراغ عطر فروشی رفتم، بعد از خرید عطر کیکی هم که از قبل سفارش داده بودم را تحویل گرفتم و راهی خانه شدم یک کیک سبز رنگ طرح قلب که روی آن نوشته بودم: «حمید جان تولدت مبارک»، خانه که رسیدم حمید وسط پذیرایی پتو انداخته
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
🔮🔭
🔭
💎 تقویم نجومی 💎
✴️ دوشنبه 👈 15 آبان / عقرب 1402
👈21 ربیع الثانی 1445👈6 نوامبر 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
📛تقارن نحسین و صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.
🚘 سفر: مسافرت خوف حادثه دارد و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶مناسب زایمان نیست.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج اسد و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️آغاز درمان و معالجه.
✳️کندن چاه و کانال و چاه و جوی.
✳️فصد و خون دادن.
✳️و خرید احشام و حیوانات نیک است.
🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب نیست.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت:
مباشرت امشب :فرزند دهانی خوشبو دارد و دلی نرم داشته و عاقبت به خیر گردد.
💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث دولت می شود.
🔴 حجامت:
#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، سبب روشنی دل می شود.
🔵ناخن گرفتن:
دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕دوخت و دوز لباس:
دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن).
✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه.
✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 22 سوره مبارکه "حج" است.
کلما ارادوا یخرجوا منها من غم اعیدوا فیها...
و از معنای آن استفاده می شود که برای خواب بیننده پیش آمدی است که موجب ملال خاطر وی می شود و هر چه سعی کند از آن خلاص نگردد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
@taghvimehamsaran
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
🔭
🔮🔭
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮