Mirdamad-Doa-Salamati.mp3
747.2K
دعای سلامتی امام زمان/عج/💜
#قرار_هر_صبح ☘
دخترآنهمبہسربازی میروند
همینڪہچادربہسرمیڪنے
مراقبِحجابتهستے ؛
جامعہراازفسآدحفظمیڪنے ؛
خودشسربازیست ... ! (:🌿°•
#دخترانه
🌸 ⃟🌸@dokhtaranehazrateAgha 🌸 ⃟🌸
#تلنگرانه 🦋🍃
یکی از شاگردان کلاس به معلممان گفت : من چیزهای زیادی بخشیدم ولی در قبال آن فقط یک نگاه توهین آمیز دریافت کردم!
معلممان گفت: بیایید وقتی چیزی بخشیدیم به فرد و شخص ندهیم؛ بلکه آن را به خدا بدهیم.
آن شخص فقط برایمان مانند یک صندوق پست و رابطی بین ما و خدایمان باشد.
وقتی چیزی را برای خدا بفرستیم دیگر عکس العمل واسطه برای ما مهم نیست و از او توقعی هم نداریم؛ خداوند، خود عوض آن را هم در دنیا به ما میدهد و هم به طور بهتر، در قیامت، زمانی که به آنها احتیاج داریم.
یادمان باشد مقصد ما خداست...👌
#شهیدانه
به هر که
هرچه داشتی بخشیدی
حتی تیرها هم
از پیکرت
خون نوشیدند🥀
🌸 ⃟🌸@dokhtaranehazrateAgha 🌸 ⃟🌸
❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️
❄️❄️
☃
ݕسم ࢪݕ اݪعشق♥️
#رمان_تنها_میان_داعش
#نویسنده : فاطمه ولی نژاد
#قسمت_هفتم
او همچنان زبان می ریخت :《امروز که داشتم میومدم اینجا ، همش تو فکرت بودم ! آخه دیشب خوابت رو می _ دیدم ! 》شدت تپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه کهودر همه بدنم احساس می کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می ریخت ، حالم را به هم زد :《دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی ، اما امروز که دوباره دیدمت ، از تو خوابم قشنگ تری ! 》نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب《یا علی》می گفتم تا نجاتم بدهد . با هر نفسی که با وحشت از سینه ام بیرون می آمد امیر المؤمنین علیه السلام را صدا می زدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری حیدری اش نجاتم داد ؛ به خدا امداد امیر المؤمنین علیه السلام بود که از حنجره حیدر سر برآورد ؛ آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی ، پناهم داد :《چیکار داری اینجا؟》از طنین غیرتمندانه صدایش ، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من ، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می کند . حیدر با چشمانی که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می کرد می توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :《اومده بودم حاجی رو ببینم ! 》حیدر قدمی به سمتش آمد ، از ....
ادامه دارد .....
تایپ : ادمین کانال
کپی ممنوع / حرام 🚫 است . پیگرد الهی دارد .....❄️
@dokhtaranehazrateAgha
☃
❄️❄️
❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️
❄️❄️
☃
ݕسم ࢪݕ اݪعݜڨ♥️
#رمان_تنها_میان_داعش
#نویسنده : فاطمه ولی نژاد
#قسمت_هشتم
حیدر قدمی به سمتش آمد ، از بلندی قد ، هر دو مثل هم بودند ، اما قامت چهار شانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود ! از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :《همینجا مثل سگ می کُشَمِت !! 》ضرب دستش به حدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد ، صورت سبزه اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد :《ما با شما یه عمره معامله کردیم ! حالا چرا مهمون کُشی می _ کنی ؟؟؟ 》حیدر با هر دو دستش ، یقه لباس را از پشت می دید که انگار گردنش را می بُرید و همزمان به سرش فریاد زد :《بی غیرت ! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟ 》از آتش غیرت و غضبی که به جان پسر عمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد ، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :《حیدر تورو خدا ! 》و نمی دانستم همین نگرانی خواهرانه ، بهانه به دست آن حرامی می دهد که با دستان لاغر و استخوانی اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :《ما فقط داشتیم با هم حرف می زدیم ! 》نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :《دروغ میگه پسر عمو ! اون دست از سرم برنمی داشت ... 》و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :《برو تو خونه ! 》.....
ادامه دارد .....
تایپ : ادمین کانال
کپی ممنوع / حرام 🚫 است . پیگرد الهی دارد .......❄️
@dokhtaranehazrateAgha
☃
❄️❄️
❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️