eitaa logo
عـ.ـمـ.ـآ.ر.یـ.ـو.ن.³¹³
121 دنبال‌کننده
977 عکس
519 ویدیو
48 فایل
•﴿بِسمِ‌رب‌الحسێن؏﴾♥️! خــآدم ڪـآنــآل @AMMAR_YASER_313 شھیدخرازۍ✐ اگرکاربراۍرضاےخدآست پس‌گفتنش‌براۍچہ؟ پس‌کُپی‌حلالہシ فوروارد هم گشنگھ :)♥ ـــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍•• بیسیمچی مون⇩ @BISIM_chii #التماس‌دعا📿 والسلام♥️ 200...🚶.....300
مشاهده در ایتا
دانلود
+ وقتی زُل می زنی به عکسِ شهدا ، حس می ‌کنی هیچ کس به اندازه یِ شهدا زنده نیست ... =] 🌱 ...
هی گناه کردیم 😔🖤 و گفتیم خدا می بخشد... 🗣 آخر این بخشش و این عفو و کرامت تا کی؟ 🤔😔 او رحیم است ولی ننگ و خیانت تا کی؟ 🤔😥 بخششی هست ولی قهر و عذابی هم هست🖤🍃 آی مردم به خدا روز حسابی هم هست ☝🏻😢 زندگی در گذر است😬 آدمی رهگذر است 😓 زندگی یک سفر است 🤭 آدمی همسفر است... آنچه می ماند از او راه و رسم سفر است.... ------------🍃♥️------------ @dokhtaranehazrateAgha
11.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب الشهدا والصدیقین نامه ما رفتیم که شما بمانید 😭 @dokhtaranehazrateAgha
من برای اصرار نمی کنم آنقدر کار می کنم که لایق شهادت بشوم و خدا من را بخرد🌱☝️🏻 ♡ | 💌 @dokhtaranehazrateAgha |
12.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ عربی شهید 🕊 احمد محمد مشلب👌 ارسالی از طرف اعضای محترم 🙏 پیشنهاد دانلود🦋 •┈┈••✾•🍃🕊🍃•✾••┈┈• @dokhtaranehazrateAgha •┈┈••✾•🍃🕊🍃•✾••┈┈•
📸 ۱۰ اسفند ماھ‌سالروز‌شہادت‌شہید امیر حاج امینے‌صاحب‌این تصویر‌بے‌مثال است.. بخشیےازمتن وصیتنامہ‌شہید‌حاج‌امینے: 🔸اے‌ڪسانے‌ڪھ‌این نوشتہ‌را مےخوانید، اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا‌ڪندم، بدانیدڪه نالایق ترین بندھ ها هم می توانند بھ خواست او، به بالاترین درجات دست یابند. البته در این امر شڪے‌نیست ولے‌بار دیگر بھ عینه دیده اید ڪھ‌یڪ بندھ‌گنہڪار خدا به آرزویش رسیده است🙃🌱 💔 @dokhtaranehazrateAgha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌹تلنگرانه ♻️ اگر می‌خواهی از سیم خاردار رد بشی، اول باید از سیم خاردار نفست عبور کنی ⁦🥀 ✨ 🌸 ⃟🌸 @dokhtaranehazrateAgha 🌸 ⃟🌸
💔 الحب هو الله، الله هو الحب و السلام. خدا عشقه، عشق خداست، تمام. 💕 @dokhtaranehazrateAgha
ݕسم اݪلّٰہ اڵرحمݩ اڵرحیم سلام علیکم رفقا ❤️ میخواییم رمان 《تݩھا میاݩ داعۺ》 رو بزاریم ☺️ این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شھریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمِرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شھر ، به ویژه فرماندهی > سپهبد شهید قاسم سلیمانی < در قالب داستانی عاشقانه روایت شد .😇 ❤️پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم ، شهدای شھر آمِرلی و شھید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی❤️ 🌸آمِرلی در زبان ترکمن یعنی : امیری علی ؛ امیر من علی (؏) است ! 🌸 همراهمون باشید ....😉 @dokhtaranehazrateAgha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 هوالحبیب❤️ 🌿 : فاطمه ولی نژاد وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب ، تماشاخانه ای بود که هر روز چشمی را نوازش می داد . خورشید پس از یک روز آتش بازی در این روز های گرم آخر بهار ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می کشید . دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحر انگیز ، تنها صورت زیبای اورا می دیدم ! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می شد ، عطر عشق او را در هوا رها می کرد و همین عطر هر غروب دلتنگم می کرد ! دلتنگ لحن گرمش ، نگاه عاشقش ، صدای مهربان و خنده های شیرینش ! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می گذشت تا شب شود و او بر گردد و انگار همین باد ، نغمه دلتنگی ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا در آمد . همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم ، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم . بعد از یک دنیا عاشقی ، دیگر می دانستم اوست که ...... ادامه دارد .... تایپ رمان : ادمین کانال کپی برداری از رمان ممنوع است 🚫 پیگرد الهی دارد !!!!! @dokhtaranehazrateAgha 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 هو الحبیب 🌱 : فاطمه ولی نژاد بعد از یک دنیا عاشقی ، دیگر می دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ الباب می کند و بی آنکه شماره را ببینم ، دلبرانه پاسخ دادم : 《بله؟》با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می چرخیدم و در برابر چشمانم ، چشمانش را تجسم می کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن ، خماری عشق را از سرم پراند : 《الو.....》هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم ، شکست . نگاهم به نقطه ای خیره ماند ، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم : 《بله؟》تا فرصتی بخواهد پاسخ بدهد ، به سرعت گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می کند : 《الو... الو...》از حالت تهاجمی صدایش ، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید : 《منو می_شناسی؟؟؟》ذهنم را متمرکز کردم ، اما واقعا صدایش برایم آشنا نبود مُرَدَّد پاسخ دادم : 《نه!》و او بلافاصله و با صدایی بلند تر پرسید : 《مگه تو نرجس نیستی؟؟؟》از اینکه اسمم را می دانست ، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم : 《بله ، من نرجسم ، اما شما رو نمی شناسم! 》که صدایش از سمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده ای نمکین نجوا کرد : 《ولی من تو رو خیلی خوب می شناسم عزیزم! 》و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پر کرد . دوباره مثل روز های اول محرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل ..... ادامه دارد ...... تایپ رمان : ادمین کانال کپی برداری از رمان ممنوع است 🚫 پیگرد الهی دارد !!!! @dokhtaranehazrateAgha 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸