داستان شماره ۱۵
همنفس یاس ها
غروب بود. آسمان مثل تابلویی باشکوه، رنگهای زیبایی داشت. خاک خیس باغچه، هوا را خوشبو کرده بود. رادیوی کوچکی توی دست امام بود. آقا کنار گل هایی که تمام دیوار را پوشانده بود، قدم میزد. بوته های گل محمدی را نوازش میکرد، برگهای زردشان را میچید و زیر لب ذکر میگفت.
نیم ساعت به اذان مانده بود. آقا رادیو را گذاشت لب ایوان، کنار گلدان ها. میخواست وضو بگیرد که زهرا از دانشگاه برگشت. خیلی خسته بود. روی اولین پلّۀ حیاط نشست و نفس راحتی کشید. آقا گوشش به اخبار رادیو بود و آستینهای سفید و تمیزش را بالا میزد. زهرا سلام کرد. آقا قدم زنان آمد، کنار او نشست و احوالش را پرسید. بیاختیار نگاهش به کفش های زهرا خیره ماند. به نظرش چقدر رنگ و رو رفته و کهنه میآمدند. روی چادر مشکی او کمی گرد و خاک نشسته بود و لباسش چروک شده بود. آقای به طرف شیر آب برگشت و با اوقات تلخی گفت:«چرا با این قیافه به دانشگاه میروی؟»
زهرا نگاهی به پدربزرگ انداخت. سفیدی لباس آقا با یاس ها و گل های دیواری و بوته های محمدی چقدر هماهنگی داشت. چادر خاک آلودش را که روح لطیف پدر بزرگ را آزرده بود، دور خودش جمع کرد. عرق پیشانی اش را گرفت و با خنده گفت:«در جمهوری اسلامی، با وضعی بهتر از این نمیشود به دانشگاه رفت.»
و منتظر شد تا اخم چهرۀ پدربزرگ با شوخی او باز شود. پدربزرگ وضو گرفت. نور سرخ آفتاب روی صورتش افتاده بود. چند قطره از آب وضویش که روی برگ های گل محمدی میریخت، آن را به رقص آورده بود. پدربزرگ گفت:«تو دو تا گناه کرده ای، یکی این که ریاکار هستی و میخواهی بگویی که من آن قدر استطاعت مالی ندارم که یک جفت کفش بخرم. گناه دیگر تو بینظمی است که خلاف شرع و خلاف اسلام است.»
لحن صدای آقا، همان طور جدی و عصبانی بود. سکوت تلخی روی حیاط سایه انداخت. زهرا سرش را پایین انداخت. سرزنش پدربزرگ، او را مثل برگ های زرد گل محمدی پژمرده کرده بود. دلش میخواست اشتباهش را در نظر کم رنگ جلوه دهد. ناگهان گفت:«اگر بخواهم با سر و وضع مرتب بروم، شاید از من ایراد بگیرند.»
آقا دستی به ریش سفید و شانه زده اش کشید و گفت:«اگر خواستند ایراد بگیرند، بگو خمینی گفته است که باید مرتب به دانشگاه بروی.» بعد هم به اتاق رفت.
زهرا، تنها روی پلّه نشسته بود و از این که نوۀ بزرگ ترین استاد دنیاست، به خودش میبالید.
#امام_خمینی_ره
eitaa.com/amoo_safa
داستان شماره ۱۶
دیدار با دریا
خود را چون قطره ای میدید که در بین دیگر زن ها افتاد است. در حالی که او دیگر پشت در آهنی مدرسه، قطره نبود، بلکه به موجی پیوسته بود که آرام و قرار نداشت. موج، هر لحظه بیشتر به در مدرسه فشار میآورد و برای دیدار دریا سر از پا نمیشناخت.
صدای ضربان قلبش را میشنید. عرق کرده بود و در میان جمع فشرده میشد، امّا همۀ این ها را به خاطر زیارت امام و دیدن روی او تحمّل میکرد.
درست سر ساعت سه، ناگهان در مدرسه باز شد و موج عظیم زن ها با شدّت به درون حیاط رانده شد، گلویش فشرده میشد و میخواست شعار بدهد که ناگهان زمین خورد. نمیدانست که به او تنه زده اند یا پایش پیچ خورده است. عدّه ای از رویش رد شدند. آه کشید.
- اماما!
چشم هایش سیاهی رفت. عدّه ای فشار آوردند و نگذاشتند دیگران از روی او و چند نفری که زمین خورده بودند، بگذرند. فورا ً آن ها را از روی زمین بلند کردند تا برای مداوا به جای راحتی ببرند.
درست در لحظه ای که او را از مقابل جایگاه امام عبور میدادند، چشم هایش را باز کرد. یک لحظه امام را دید. بایستی برمیخاست. بایستی امام را میدید. روزها در آتش انتظار سوخته بود و ساعت ها چشم به در دوخته بود. نیم خیز شد. در حالی که اشک حسرت از چشم هایش جاری بود، فریاد زد:«ما هم سرباز توایم خمینی! گوش به فرمان توایم خمینی!»
امام وقتی این صحنه را دید، نتوانست بایستد. فضایی روحانی به وجود آمد و اشک در چشم های همه حلقه زد. زن، آسوده روی برانکارد دراز کشید. سرانجام توانسته بود امام را ببیند. امام هم او را دیده بود. چشم های خیس خود را بست تا چهرۀ نورانی امام را بیشتر در ذهنش مجسّم کند. همۀ دردها و خستگی ها از بندبند وجودش رفته بود و لبخندی روی لب های خشکیده اش نشسته بود.
#امام_خمینی_ره
eitaa.com/amoo_safa
داستان شماره ۱۷
شام
چند روزی بود که امام وارد ایران شده بود. او بعد از سال ها تبعید و پس از شکست رژیم شاهنشاهی، با پیروزی وارد میهن خود شده بود. بیشتر کسانی که در کمیتۀ استقبال کار میکردند، خسته شده بودند.
آن شب، اعضای کمیتۀ استقبال از امام، چند نفر را از اعضای حکومت طاغوتی را دستگیر کرده بودند و به پشت مجلس شورای ملّی انتقال داده بودند.
هرکس دربارۀ دستگیرشدگان نظری میداد. بعضی ها میگفتند:«آن ها سزوار مرگ اند» عده ای میگفتند که:«آن ها را باید در یک دادگاه علنی محاکمه کرد.»
رفته رفته، روز به انتها رسید و آفتاب غروب کرد. ساعتی پس از غروب، بوی آبگوشت، تمام محوطه را پر کرد. یکی از کسانی که در کمیتۀ استقبال کار میکرد، شام دستگیرشدگان را در قابلمه ای بزرگ ریخت. بوی نان تازه و آبگوشت، اشتهای هر تازه واردی را بیدار میکرد.
- بفرمایید، شام حاضر است.
تا در قابلمه را برداشتند، یکی از دستگیرشدگان که قیافه ای اخمو داشت، در حالی که مثل عصا قورت داده ها حرف میزد، گفت:«من از این غذاها نخورده ام. برای من مرغ بیاورید.»
کسی که شام آورده بود، رفت و موضوع را برای امام تعریف کرد. امام گفت:«هرچه دوست دارند، برایشان ببرید.»
چند نفر برای تهیۀ شام بیرون رفتند. کمی بعد، در ظرفهای یک بار مصرف بسته بندی شده، زرشک پلو با مرغ آوردند.
کسی که شام دستگیرشدگان را میبرد، به یاد حضرت علی (ع) افتاد. او که به دست ابن ملجم زخمی شده بود، امّا در بستر بیماری سفارش میکرد که با ابن ملجم خوشرفتاری کنند و حتّی شیری را که برایش میآوردند؛ به او میبخشید.
امّا این بار، فرزند حضرت علی (ع) بر دشمنان و مخالفان خود غلبه کرده بود. لبخند رضایت بر لبان مأمور تقسیم غذا دوید و شوقی عجیب، قلبش را پر کرد.
#امام_خمینی_ره
eitaa.com/amoo_safa
داستان شماره ۱۸
دست شفابخش دوست
دستش از همه جا کوتاه شده بود. چند سال پیش، ضربه ای به سرش خورده بود. زخم سرش خوب شده بود امّا سردرد، امانش را بریده بود.
برگۀ مربوط به عمل جرّاحی را امضا نکرد. دلشکسته تلفنی با مادرش صحبت کرد. سرطان داشت او را ذرّه ذرّه میکشت و از بین میبرد. به روز قیامت و بچه ها و اعمال خودش فکر میکرد.
- مادر! دارم میآیم ایران. کاری نمیشود کرد. مگر این که شما با دعا کاری کنید.
صدای قرص و محکم مادرش جواب داد:«تقی! نا امید نباش... تو مگر دعای امام را فراموش کرده ای که گفتند ناراحت نباش. ان شاءالله خداوند شفا میدهد.»
به یاد ملاقات با امام افتاد. در و دیوار خانۀ امام را با بهت نگاه میکرد. کسی او را به طرف اتاق امام میبرد. یکدفعه چشمش به امام افتاد و از خود بیخود شد. گریه امانش را برید. دست امام را گرفت و بارها بوسید. پیشانی اش را روی دست امام گذاشت. در حال گریه، بریده بریده گفت:«آقا! دعا کنید که خدا یا شفا بدهد، یا شهادت را قسمت من کند. بعضی از دوستانم با شهادت رفتند و من با بیماری میروم. امام عزیز! دعا کنید.»
امام، دستی روی عمامۀ او کشید و بعد از خواندن دعایی گفت:«نگران نباشید. ان شاءالله خداوند شفا میدهد.»
به خود آمد. توی همان اتاق، در یکی از بیمارستان های کشور آلمان بود. وضو گرفت و شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. وسط های دعا، دوستش را صدا کرد و گفت:«اگر ممکن است، پرستار را صدا کن. بگو رضایتنامۀ عمل جرّاحی را بیاورد، میخواهم امضا کنم.»
قیافۀ نورانی امام و دعای شفابخش او، ذهن خسته اش را پر کرده بود. زیارت عاشورا را تمام کرد و برگه را امضا کرد. همۀ ترس و واهمه اش ریخته بود.
فردای آن روز، ساعت هفت صبح، شوخی کنان به اتاق عمل رفت.
عمل موفقّیت آمیز مغز او، پزشکان خارجی را شگفت زده کرد. در حالی که لوله ای در دهان و لوله ای دیگر در بینی اش بود، در دل میگفت:«سلام الله علی الحسین و اصحابه. سلام الله علی الخمینی و اتباعه.»
#امام_خمینی_ره
eitaa.com/amoo_safa
داستان شماره ۱۹
روضه روز تاسوعا
وقتی پیام امام را به او دادند، دلواپس شد. نه که از عهده برنیاید، نه که نتواند، امام آنجا پاریس بود، خبرنگاران و دانشجویان حاضر بودند.
پیغام این بود:«امام فرموده اند که شما آماده باشید تا یک ساعت مانده به ظهر که بیرون میآیند، روضه بخوانید.»
روز تاسوعا بود. به یاد روزهای تاسوعا و عاشورای ایران افتاد. روز تاسوعا، روز عزارداری برای حضرت ابوالفضل (ع) بود. بیشتر روضه ها و نوحه ها دربارۀ علمدار کربلا بود.
- به خدا سوگند که اگر دست راستم را قطع کردید، تا همیشه از دین خودم حمایت خواهم کرد.
بغضی گلویش را فشرد. اگر در ایران بود، خواندن روضه چقدر راحت و آسان بود! به کسی که پیغام امام را آورده بود، گفت:«خدمت ایشان عرض کنید که من آمادگی ندارم تا روضه ای را که مناسب جوّ پاریس و دانشجویان باشد، بخوانم. روضه ای که من میدانم، از همان روضه هایی است که در مجالس معمولی ایران خوانده میشود. اگر چنین روضه ای بخواهند، من میتوانم بخوانم.»
امام پاسخ داد:«به محتشمی بگویید که همان روضه را میخواهم و همان روضه در اینجا باید خوانده شود.»
ساعتی به ظهر مانده، امام آمد. اندوه، چهرۀ او را پوشانده بود. با اشارۀ امام، روضه آغاز شد.
کسانی که از کشورهای غربی و جاهای دیگر برای تهیّۀ خبر و دیدار با امام آمده بودند. خیلی تعجّب کردند. امام در حال مبارزه با شاه و آمریکا بود، امّا، با این حال، روز تاسوعا نشسته بود و برای امام حسین (ع) و یاران او اشک میریخت.
بعد از پایان روضه خوانی، عدّه ای هنوز گرم گریه بودند. گونه ها تر بود و قلب ها سبک و اراده ها محکم. کسی که روضه خوانده بود، حس کرد که نام امام حسین (ع) و یاران وفادار او، در قلب پاریس هم معجزه میکند.
#امام_خمینی_ره
eitaa.com/amoo_safa
داستان شماره ۲۰
هجرت تا تنهایی
خیابان را میشناخت. خیابان «الرسول» بود. خیابانی که از طرف حرم حضرت علی (ع) به سمت قبله کشیده شده بود. یادش آمد که قبلا ً به ملاقات امام رفته است.
وارد بیرونی منزل امام شد. یادش آمد که قبل از آن، خانۀ امام در محاصره بود و او هم مثل دیگر اطرافیان امام، از ملاقات با رهبرش محروم مانده بود.
شادی مثل نسیمی صبحگاهی به صورتش میوزید. دید که آقایی خوش چهره، منتظر بیرون آمدن کسی است. فورا ً امام زمان (عج) را شناخت. چه وقتی بود آن وقت! چه خوشبختی عظیمی بود آن لحظه که جلو رفت و با حضرت امام زمان (عج) دست داد!
در همین لحظه، امام خمینی از منزل خارج شد. آن وقت، دید که هر دوی آن ها به سمت خیابان الرسول به راه افتادند.
قلبش لبریز از اشتیاق بود. بیآن که اختیاری داشته باشد، اشک از چشم هایش میجوشید. حال خوشی نداشت. ناگهان دید که جمعیت زیادی پشت سر آن دو حرکت میکنند. خود را مثل قطره ای در آغوش موج مردم رها کرد.
از خواب بیدار شد. چشم هایش تر بود و بوی خوشی هوا را پر کرده بود.
صبح، حاج احمد آقا، فرزند امام، آمد و گفت که امام فرموده اند:«چون در مدّتی که در نجف بودیم، در غم و شادی، رفیق و دوست یکدیگر بودیم، لازم دیدم حالا که میخواهم کاری انجام بدهم، دوستان را در جریان بگذارم.»
چند روز بعد، او و دیگر یاران امام، همراه امام از نجف به طرف مرز کویت حرکت کردند. به این ترتیب هجرتی دیگر آغاز شد. هجرتی که سرانجام آن، سقوط رژیم شاه بود.
#امام_خمینی_ره
eitaa.com/amoo_safa
داستان شماره ۲۱
فرشته های آسمانی
در فضای اتاق بوی عطر گل پخش بود. صدایی جز صدای لرزان فرمانده جوان که تازه از جبهه بازگشته بود، شنیده نمیشد. فرمانده جوان در حال تعریف کردن خاطرات بسیجیها بود. او هر وقت بعد از عملیّات پیش امام میرفت، سعی میکرد خاطرات جالب آن را برای امام تعریف کند.
او فرمانده آشنای بسیجیهای «لشکر محمّد رسول الله» بود. همان لشکری که دوست و دشمن به قدرت آن اعتراف داشتند. فرمانده چهره اش از خجالت سرخ بود و صدایش میلرزید. با اینکه نظامی بود، حرف زدن در حضور امام برایش بسیار مشکل بود.
امام همیشه فرمانده جوان با گشاده رویی میپذیرفت. امام آرام و باوقار روی صندلی مینشست و با دقّت به خاطرات فرمانده گوش میداد.
فرمانده گفت:«ما در عملیات والفجر یک از نظر پاکی و صداقت عزیزان بسیج هیچ نقصی نداشتیم. حتّی قبل از آغاز عملیات در اردوگاه لشکر، برادران گودالهایی شبیه قبر کنده بودند و شبها در آن به مناجات و گریه و زاری مشغول میشدند.»
فرمانده جوان لحظات کوتاهی مکث کرد. بغض راه گلویش را بسته بود و اجازه نمیداد که ادامۀ مطلبش را بگوید. مدّتی گذشت. امام نگاهش را به پایین دوخته بود. حالت فرمانده جوان روی او اثر گذاشته بود.
فرمانده با صدایی بغض آلود، سکوت را شکست و ادامه داد:«در آن عملیّات، چهل و پنج نفر از عزیزان بسیج که فقط چند نفرشان سالم بودن، چهار روز مقابل تپّه های روبه روی پاسگاه رشیدیۀ عراق در یک کانال به عمق یک متر که کف آن را آب و لجن پوشانده بود، در برابر نیروهای عراقی مقاومت کردند و حاضر به عقب نشینی نشدند.»
امام که از شنیدن آن خاطره تحت تأثیر قرار گرفته بود، نگاهی به فرمانده جوان کرد که با ادب روبه روی امام نشسته بود. بعد با صدایی دلنشین گفت:«اینها همان ملائکة الله هستند.»
#امام_خمینی_ره
eitaa.com/amoo_safa
داستان شماره ۲۲
امانت
ظهر یک روز گرم تابستان بود پرتو خورشید شدیدتر از هر ساعت روز میتابید.
مرد، شرشر عرق میریخت. در مقابل در خانه اش ایستاده بود و چشم به انتهای کوچه داشت. بیتاب به نظر میرسید بیتابی اش از صبح، بعد از آن تلفن شروع شده بود.
هر چه فکر میکرد، جور در نمیآمد صدایی آشنا از آن سوی گوشی به او خبر داده بود که امانتی از طرف امام برای او خواهد آورد. مرد با شنیدن آن جمله، زبانش بند آمده بود. کم مانده بود قلبش از تپش بایستد. بغض راه گلویش را سد کرده بود. او چگونه میتوانست باور کند؟ امام چند ماه قبل، از دنیا رفته بود.
آن مرد، استاد حوزه علمی بود. تازه از سفر مشهد آمده بود. به خاطر بیماری اش چند ماه در مشهد بستری شده بود. آن روز هم حالش خوب نبود. رنگ و رویش به زردی میزد.
به ساعت خود نگاه کرد. عقربه ها ساعت سه بعداظهر را نشان میداد. در همین حال، شخصی داخل کوچه شد. حدس زد باید خودش باشد. وقتی نزدیک تر شد، او را شناخت. یکی از دوستان قدیمی اش بود. او را به داخل منزل راهنمایی کرد.
مایل بود هرچه زودتر جریان را بفهمد. دوست قدیمی با مشاهدۀ حال و روز استاد، سخت غمگین شد. او از این که امانت امام را دیر به دست صاحبش میرساند، خود را سرزنش میکرد.
مرد همچنان در انتظار به سر میبرد. دوست قدیمی لب به سخن گشود و گفت:«حضرت امام دو ماه قبل از رحلتشان مقداری پول امانت دادند تا برای شما بیاورم، امّا متأسفانه با رحلت ایشان برخورد کرد و مدّتی طول کشید. اخیرا ً هم چند بار با منزل شما تماس گرفتم. امّا شما در منزل تشریف نداشتید. بعدا ً خبردار شدم که گویا به علّت بیماری در مشهد بستری بودید.»
سپس پاکتی را با احترام جلو پای او گذاشت. مرد هنوز باور نکرده بود که با گذشت سه ماه از رحلت امام، بایستی امانتی از امام به دستش بدهند. با شنیدن آن حرف ها بشدّت شروع به گریستن کرد. با دیدن امانت امام، گویا داغ دلش تازه شده بود.
در آن لحظات، سکوت سنگین بر اتاق حکمفرما شده بود، صدایی جز صدای پنکۀ دستی کهنه ای که روی تاقچه بود و با زور کار میکرد و میخواست از گرمای سوزان هوا بکاهد، شنیده نمیشد.
فرستادۀ امام وقتی خبردار شده بود که آن استاد بزرگ گرفتار آن وضع سخت بوده و نان شب برای خوردن نداشته است، خیلی ناراحت شده بود. او وقتی حوادث را کنار هم میگذاشت، به نتیجۀ عجیبی میرسید. آن ماجرا به یک معجزه شبیه بود. همه چیز دست به دست هم داده بود تا امانت امام درست در روزی به دست استاد برسد که او سخت به مقداری پول نیازمند است.
#امام_خمینی_ره
eitaa.com/amoo_safa
داستان شماره ۲۳
عرق شرم
اتاق را بوی انتظار پر کرده بود. آن چهاردیواری پنج در شش سبز رنگ و ساده، در تب دیدار امام میسوخت. رو به رویمان قاب زیبایی تابلوی خطی را در برگ گرفته بود. نوشته تابلو کلمۀ «الله» بود و نورهای که از حاشیۀ آن به اطراف پخش میشد. تاقچه، آینه، پنجره و همه چیز ساده بود. به بغل دستی ام گفتم:«امام نیامدند!»
با صدای مطمئنی گفت:«میآیند. وقت شناس تر از امام در عمرم ندیده ام.»
ساعت را نگاه کردم. هنوز چند دقیقه ای به ساعت هفت مانده بود. یکی از آقایان که از آن طرف اتاق حرفهای ما را شنیده بود، گفت:«وقت شناس و متواضع و فروتن.»
همۀ سرها برگشت به طرف آن آقا که چشم و ابرویی کشیده و ریشی پرپشت داشت. او را میشناختم. شنیده بودم سال های سال است که شاگرد امام است. گفت:«امام آن قدر فروتن اند که همیشه در سلام پیشقدم میشوند.»
گفتم:«جدّی میفرمایید؟»
گفت:«بله»
دیگران هم حرف او را تأیید کردند. مرد، سرجایش جا به جا شد و گفت:«ایشان بارها مرا شرمنده کرده اند. با چه؟ با زودتر سلام کردن. یادم میآید یک روز در نجف بودم و در حالی که سرم پایین بود از کوچه ای که بین مسجد شیخ انصاری و منزل امام بود، میگذشتم. ناگهان احساس کردم یک نفر به من سلام کرد، سلامی آشنا.
وقتی سرم را بلند کردم، چشمم به چهرۀ خندان ایشان افتاد. در یک لحظه سنگینی و فشار عجیبی را احساس کردم. انگار زبانم بند آمده بود. او امام و مرجع تقلید شیعیان بود و من طلبه ای هفده ساله بیشتر نبودم.»
جوانی که کنار دست آن آقا نشسته بود، پرسید:«بعد چه کردید؟»
مرد لبخندی زد و گفت:«هیچ. چه میتوانستم بکنم؟ چاره ای به جز جواب سلام نداشتم. چون جواب سلام واجب است. از عرق خیس شده بودم.»
اتاق لحظه ای ساکت شد. به ساعتم نگاه کردم. دو دقیقه بیشتر به ساعت هفت نمانده بود. همان آقا سکوت سرد اتاق را شکست و گفت:«حاضرم شرط ببندم الان هم که وارد شوند، اوّل سلام میکنند.»
ولوله و جنب و جوش در اتاق افتاد.
- مگر میشود؟
- مگر ما میگذاریم؟
- اوّل ما سلام میکنیم.
مرد خندید و گفت:«ببینیم و تعریف کنیم.»
و باز هم هرکسی چیزی گفت، گفته هایی درهم و آشفته. من دلشوره داشتم. قلبم مثل ساعت مچی ام به تیک تاک افتاده بود. خودم را برای سلام آماده میکردم، برای پیشدستی در سلام، دلم میخواست اتاق را ساکت میکردم. همه را... یکمرتبه در باز شد و قبل از این که به خود بیایم امام با سلامی بلند و گرم پا به اتاق گذاشت.
سهمه بلند شدند و نگاهی غافلگیرانه به یکدیگر انداختند و جواب دادند.
من داغ شده بودم. قطره عرقی گرم و سبک از مهرۀ گردنم لغزید روی ستون فقراتم و راه کشید پایین. عرق شرم بود به گمانم. زیر لب
گفتم:«السلام علیک یا روح الله!»
#امام_خمینی_ره
eitaa.com/amoo_safa
داستان شماره ۲۴
در خواب و بیداری
به خودم گفتم:«تا حالا این همه آدم دیده بودی؟»
دریایی از آدم، دریایی از چشم و سرو دست و دل، دل هایی که عاشق بود، و من سکان دار کشتی این دریا بودم. فرمان را دودستی چسبیده بودم و آرام پایم را روی پدال گاز فشار میدادم. دعا میکردم بقیه راه را خدا به خیر بگذراند. چون گاهی هیچ چیز نمیدیدم و انگار چشم بسته رانندگی میکردم.
هر دفعه از گوشۀ چشم، امام را نگاه میکردم، کیف میکردم. او با لبخندی که از لب هایش دور نمیشد، دو طرف خیابان را نگاه میکرد و برای مردم دست تکان میداد. یکمرتبه مردی جلو آمد، دستگیرۀ در اتومبیل را گرفت و گفت:«ای امام! ما فدایی تو هستیم، تو که از هیچ قدرتی نمیترسی، تو که طرفدار پابرهنه هایی.»
من که عصبی بودم، اشاره کردم:«آقا! برو کنار.»
امّا نرفت، چنگ زده بود و به درو سقف اتومبیل و دست بردار نبود.
- مرگ بر شاه ظالم، مرگ بر بختیار، نوکر بیاختیار، درود بر خمینی کبیر. مرگ بر آمریکا.
از اوّل حرکتمان از فرودگاه، او هزارمین آدمی بود که احساساتی شده بود و میخواست یقه اش را پاره کند و فکر میکرد حالا هرچه شعار بلد است باید اینجا و این طوری بدهد. خبر از دل من بیچاره نداشت که با دلهره رانندگی میکردم و با این که یک سینه حرف داشتم، در کنار امام انگار لال شده بودم. گفتم:«آقا! برو کنار، وقت گیر آوردی؟!»
امام دست مرا پایین آورد و با مهربانی گفت:«شما کار خودت را بکن و کاری به کار او نداشته باشد. او در حال طبیعی نیست.»
و از پسرش احمدآقا پرسید:«این چه خیابانی است؟»
احمد آقا گفت:«امیریه، نزدیک میدان راه آهن هستیم.»
امام آهی عمیق کشید، آهی از ته سینه، و در حالی که برای مردم دست تکان میداد، گفت:«من با این مردم کار دارم، آن ها هم با من.»
راه همچنان ادامه داشت و گاهی کنترل فرمان اتومبیل از دست من رها میشود و اتومبیل روی دست های مردم میرفت. در جنوب شهر بودیم، جایی که فقر مثل تاول چرکینی برسر شهر روییده بود و مردم دست های پینه بسته شان را برای امام تکان میدادند. از خیابان های سرمازده میگذشتیم که دیگر با نفس های مردم گرما و شور پیدا کرده بود و من گاهی مجبور میشدم کولر اتومبیل را روشن کنم که حال امام بد نشود.
بهشت زهرا نزدیک بود و من مأموریتم تمام میشد. امام سلامت به مقصد میرسید و من روسفید میشدم، امّا نه، اینجا کجاست؟ این همه آدم از کجا سبز شدند، این همه آدم شوریده و عاشق؟ گم شده بودم. راه پیدا نبود. جمعیت پابه پای اتومبیل میدوید. مردم زمین میخوردند و بلند میشدند. یکمرتبه اتومبیل از نفس افتاد. هرکاری کردم، روشن نشد. فرمان هم قفل شده بود. امام میخواست پیاده شود و تا قطعۀ شهدا- یعنی قطعۀ هفده- پیاده برود، امّا هر چه میکرد در باز نمیشد. یعنی من به خاطر مسائل امنیتی از قبل درها را دستکاری کرده بودم که به راحتی باز نشود.
به امام گفتم:«شما را به خدا پیاده نشوید. این مردم به قول شما توی حال خودشان نیستند، زیر دست و پا له میشوید.»
ولی امام توجهی به این مسائل نداشت. انگار بیتاب بود برای دیدار از مزار شهیدان. زیر لب ذکر یا فاتحه میخواند و میخواست پیاده شود. در همین موقع صدای پرواز هلی کوپتر بلند شد. آمده بود که امام را ببرد تا قطعۀ هفده. مردم راه نمیدادند دور نمیشدند صدای من به آن ها نمیرسید. سرگیجه گرفته بودم. فشار خونم بالا رفته بود. دست و پاهایم بیحس میشد. هلی کوپتر آرام نشست. مردم کنار رفتند. در اتومبیل را باز کردم، امام پیاده شد، سوار هلی کوپتر شد و در هلی کوپتر بسته شد. من حالم خوش نبود. سرگیجه ادامه داشت. همه چیز میچرخید. اتومبیل، جمعیت، صداها، شعارها، بال هلی کوپتر. همه چیز محو و بیرنگ میشد، گنگ میشد، همه چیز...
... چشم که باز کردم، سقف سفید آمبولانس را دیدم. چشم گرداندم، سرمی بالای سرم بود که قطره قطره زندگی را وارد رگ هایم میکرد. جان میگرفتم. گوش هایم طنین یک صدا را تشخیص میداد که از بلندگو پخش میشد. صدای امام بود:«من توی دهن این دولت میزنم...»
#امام_خمینی_ره
eitaa.com/amoo_safa
عموصفا دوست خوب بچه ها
داستان شماره ۱ به یاد پیرمرد شب بود و آسمان نجف، غرق در ستاره. امام مثل هر شب برای زیارت به حرم آم
✍ قصه ها و داستان ها و خاطراتی از امام خمینی ره 👇
https://eitaa.com/amoo_safa/6970
✍محتواهای مربوط به رحلت امام خمینی ره که ۱۴ خرداد در پیش داریم👇
1⃣ تصاویر مناسب برای محتواسازی مربوط به رحلت امام خمینی ره 👇
https://eitaa.com/amoo_safa/6762
2⃣ کاربرگ های رنگ آمیزی مربوط به رحلت امام خمینی ره👇
https://eitaa.com/amoo_safa/6775
3⃣ پوستر و کاربرگ های مربوط به رحلت امام خمینی ره 👇
https://eitaa.com/amoo_safa/6785
4⃣ محتواهای ویژه مربوط به رحلت امام خمینی ره👇
https://eitaa.com/amoo_safa/6802
5⃣ ۳۷ عکس نوشته از کلام امام خمینی ره 👇
https://eitaa.com/amoo_safa/6803
6⃣ تراکت های مربوط به رحلت امام خمینی ره👇
https://eitaa.com/amoo_safa/6804
7⃣ بنرهای استندی مربوط به رحلت امام خمینی ره 👇
https://eitaa.com/amoo_safa/6808
8⃣ بنرهای داربستی مربوط به رحلت امام خمینی ره 👇
https://eitaa.com/amoo_safa/6813
9⃣ بروشورهای مربوط به رحلت امام خمینی ره 👇
https://eitaa.com/amoo_safa/6815
🔟 ویژه نامه مدرسه شاد درباره امام خمینی ره👇
https://eitaa.com/amoo_safa/6820
1⃣1⃣ متن ادبی مجری برنامه سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی ره 👇
https://eitaa.com/amoo_safa/6821
2⃣1⃣ سرودهای مربوط به امام خمینی ره👇
۱۱ سرود درباره رحلت امام خمینی ره 👇
https://eitaa.com/amoo_safa/6867
۲ مداحی مربوط به رحلت امام خمینی 👇
https://eitaa.com/amoo_safa/6889
3⃣1⃣ کلیپ و نماهنگ های مربوط به امام خمینی ره 👇
👈 بزودی ...
4⃣1⃣ داستان ها و قصه های کودکانه مربوط به امام خمینی ره 👇
https://eitaa.com/amoo_safa/6970
5⃣1⃣ کارتون ها و انیمیشن های مربوط به امام خمینی ره 👇
👈 بزودی...
6⃣1⃣ شعرهای کودکانه مربوط به امام خمینی ره 👇
eitaa.com/amoo_safa/6946
7⃣1⃣ پاورپوینت درباره رحلت امام خمینی ره👇
https://eitaa.com/amoo_safa/6919
#قصه_کودکانه
غول خودخواه
#قسمت_اول
هر روز عصر، موقع برگشتن از مدرسه، بچهها عادت داشتند که بروند و تو باغِ غول بازی کنند. باغِ غول، بزرگ بود و دلپذیر، پوشیده از چمن گرم و نرم. از میان چمن، تک و توک گل های زیبایی سر درآورده بودند، درست مانند ستارگانی در دل آسمان. به جز آن، در باغ دوازده درخت هلو قرار داشتند. شاخه های درختان در هنگام بهار، پر میشد از شکوفه هایی لطیف به رنگ های صورتی و صدفی و در تابستان، درختان میوه هایی شیرین به بار میآوردند. پرندگان خوش صدا بر شاخه های درختان مینشستند و آنچنان آوازی میخواندند که حتی کودکان نیز از بازی خود باز میماندند تا به آن گوش بدهند. پرندگان یکصدا میخواندند: «چقدر ما در این باغ خوشحالیم!».
امّا روزی از روز ها، غول به باغ خود بازگشت. او رفته بود تا دوست قدیمیش دیو گندمی را ملاقات کند و پس از هفت سال دیگر هر چه میخواست را گفته بود و حرف دیگری برای گفتن نداشت، پس عزم خود را جزم کرده و به قلعه خود بازگشت. به محض این که غول به قلعه خود رسید، کودکان را دید که در حال بازی کردن در باغ او بودند.
او صدای خود را حسابی کلفت و زمخت کرد و نعره کشید: «دارید اینجا چه کار میکید؟». کودکان با شنیدن این صدا ترسیدند و لرزیدند و بدو بدو از باغ فرار کردند. غول با خودش گفت: «باغ من فقط مال خود من است، همه باید این را بدانند! هیچ کس به جز من حق بازی کردن در این باغ را ندارد.». پس از آن غول دیواری بلند دور تا دور باغ خود کشید و تابلویی بزرگ رو به روی آن نصب کرد که میگفت:
اگر وارد شوید، تنبیه خواهید شد!
او غول بسیار خودخواهی بود.
بچه های بیچاره دیگر جایی برای بازی کردن نداشتند. آنها سعی کردند که در جاده بازی کنند، ولی جاده پر بود از گرد و خاک و سنگ های سخت. بچه ها جاده را دوست نداشتند. آنها بعد از کلاس دور دیوار های باغ گشت میزدند و باهم از باغ زیبای داخل حصار میگفتند:«چقدر در آنجا خوش و خرم بودیم!»
هنگامی که بهار دوباره آمد و همه جا را پر کرد از شکوفه های کوچک و پرنده های کوچک، ولی تنها باغ غول در زمستان باقی ماند. پرنده ها دیگر نمیخواستند آواز بخوانند چون کودکی در باغ نبود و درختان دیگر فراموش کرده بودند که چگونه غنچه کنند. یکبار گلی زیبا سر از چمن برآورد، ولی وقتی که تابلو بزرگ را دید، دلش برای بچه ها سوخت پس برگشت زیر خاک و به خواب رفت.
#ادامه_دارد...
#قصه #داستان
eitaa.com/amoo_safa/6946
اسباب بازیا - @mer30tv.mp3
3.4M
#قصه_شب
اسباب بازیا
🥱😴🥱😴🥱
eitaa.com/amoo_safa
YEKNET.IR - shor - shabe 1 muharram 1401 -nariman-panahi (2).mp3
4.13M
یه کنج از حرم بهم جا بده
دلم تنگته، خدا شاهده
🎤حاج #نریمان_پناهی
#هر_شب_تا_اربعین
eitaa.com/amoo_safa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کنج از حرم بهم جا بده
دلم تنگته، خدا شاهده
🎤 #شیخ_سعید_شحیطاط
#هر_شب_تا_اربعین
eitaa.com/amoo_safa
عموصفا دوست خوب بچه ها
🎙 نگاه مهربون شماره ۸ ☘️ موضوع : #سرود #رحلت #امام_خمینی eitaa.com/amoo_safa
ادامه سرودهای مربوط به رحلت امام خمینی ره👇
eitaa.com/amoo_safa