eitaa logo
عموصفا دوست خوب بچه ها
469 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
919 فایل
🍃 ﷽ 🍃 بهترین پست ها تقدیم شما مجری برنامه های شاد کودک و نوجوان😍😍 برگزار کننده👇 #جشنهای_تکلیف🎁 #جشن_قرآن💚 #جشن_آب🚿 #جشن_الفبا🎓 #جشن_ها_ملی_مذهبی_برای_مدارس🌎 برای هماهنگی تماس حاصل فرمایید👇 ۰۹۱۹۱۷۱۷۳۸۸ ارتباط با ما 👇 @M_Sadegh_Safaee
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان چهارم به جای پدر امام رضا (ع) مثل خورشید می‌درخشید و یارانش گرد وجود پربرکتش حلقه زده بودند و از چشمه‌ی جوشان معارف الهی سیراب می‌شدند. حضرت جواد فرزند گرامی آن حضرت هم در آنجا حضور داشت. گویا یاران امام رضا از ایشان توضیحی خواستند. امام رضا درحالی‌که مطلب را یاد می‌کرد، به آنان فرمود: «چه نیازی دارید که این مطلب را از من بشنوید؟ این ابوجعفر (امام جواد) است که او را به جای خود نشانده‌ام و در مکان خود قرار داده‌ام، هر سؤالی داشته باشید او پاسخ خواهد داد.» بعضی از یاران امام رضا (ع) از حرف امام (ع) به خاطر سن و سال کم امام جواد (ع) ا تعجب کرده بودند. آن‌ها باشگفتی به امام نگاه می‌کردند. امام رضا (ع) فرمود: «ما خاندانی هستیم که فرزندان ما از پدران کاملاً ارث می‌برند.» eitaa.com/amoo_safa
داستان پنجم فرار «دور شوید! دور شوید!» با صدای مأموران، مردم و بچه‌هایی که با شور و شوق در آن کوچه مشغول بازی بودند، به‌سرعت پراکنده شدند. بچه‌ها با شنیدن صدای طبل و به دنبال صدای سم اسب‌ها و گردوغباری که فضا را پر کرده بود، از ترس پا به فرار گذاشتند. خلیفه با تعدادی از درباریان برای شکار به بیرون شهر می‌رفتند و این‌همه سروصدا برای آن بود. مأمون، خلیفه عباسی که از دور رفتار مردم را زیر نظر داشت، کم‌کم به آنجا نزدیک می‌شد پوزخندی به لب داشت و از بزدلی و ترس مردم لذت می‌برد. همان‌طور که با غرور و تکبر سوار بر اسب سیاهش وارد کوچه می‌شد، چیزی توجه او را جلب کرد؛ کودکی را دید که بی‌اعتنا به هیاهوی مأموران و مردم، به‌آرامی در کوچه ایستاده بود. مأمون با خود گفت: – پس چرا آن کودک فرار نکرد؟! مأمون هنگامی‌که به کودک رسید با غرور رو به او گفت: «چرا مثل بچه‌های دیگر فرار نکردی؟» کودک با خونسردی گفت: «راه تنگ نبود تا من با رفتنم آن را عریض (7) کنم. گناهی هم نکردم که بترسم و گمان کردم که شما به کسی که جرمی نکرده، آزار نمی‌رسانید.» شیوایی سخنان کودک ده، یازده‌ساله خلیفه را تحت تأثیر قرار داد. مأمون گفت: – اسم تو چیست؟ – محمد – فرزند چه کسی هستی؟ – علی بن موسی‌الرضا (ع) چشم‌ها و نگاه زیبای محمد، مأمون را به یاد چهره آسمانی امام رضا انداخت. مأمون با تعجب به او نگاه می‌کرد. خاطرات گذشته به یادش آمد و آخرین خاطره‌ای که مأمون از امام رضا داشت، شهادت او بود. همان‌طور که به امام جواد خیره شده بود با خود گفت: – آری، این کودک شجاع کسی نیست جز فرزند علی بن موسی‌الرضا. خون او در رگ‌هایش جاری است. eitaa.com/amoo_safa
داستان ششم دجله امام جواد (ع) با جمعی در کنار رود دجله ایستاده بودند. رودخانه‌ی زیبا و خروشان دجله در مقابل آن‌ها بود و نسیم ملایمی گونه‌هایشان را نوازش می‌کرد. مردی درحالی‌که پوزخندی داشت خود را به امام رساند و گفت: – شیعیان شما ادعا می‌کنند که شما به هر چیز آگاهی دارید و حتی وزن آب دجله را هم می‌دانید. امام جواد (ع) فرمود: «آیا خدا توانایی دارد که دانستن وزن آب دجله را به پشه‌ای عطا کند؟» مرد بی‌درنگ گفت: «آری خداوند بر همه‌چیز قادر و تواناست». در این هنگام امام با لحنی آسمانی و دل‌نشین فرمود: – من نزد خدا از پشه و از بیشتر آفریده‌هایش گرامی‌ترم. eitaa.com/amoo_safa
داستان هفتم نشانه شیعیان هر وقت دلشان برای امام رضا (ع) تنگ می‌شد به جمال زیبای امام جواد (ع) نگاه می‌کردند؛ هرگاه دلشان هوای امیرالمؤمنین علی (ع) را می‌کرد به او می‌نگریستند و هرگاه از دوری پیامبر خدا (ص) دلشان پر از غصه و درد می‌شد فقط دیدن امام جواد (ع) به آن‌ها آرامش می‌بخشید. آن روز هم امام جواد (ع) به زیارت مرقد مطهر پیامبر آمده بود. «یحیی پسر اکثم» قاضی و یکی از نزدیک‌ترین یاران مأمون بود. وقتی امام جواد (ع) را دید خود را به آن حضرت رساند و سؤالات بسیاری از امام پرسید. یحیی سعی می‌کرد مشکل‌ترین سؤالات علمی را از امام بپرسد تا امام نتواند پاسخ آن‌ها را بدهد؛ اما پاسخ‌های دقیق و کامل امام او را به زانو درآورد. در آن لحظه برای او هیچ شکی باقی نمانده بود که «محمد بن علی»، امام برحق از جانب خداوند بزرگ است؛ اما گویی شیطان نمی‌گذاشت تا او به حقیقت اعتراف کند. درحالی‌که هرلحظه صورتش رنگ‌به‌رنگ می‌شد، بریده‌بریده گفت: «به خدا سوگند، می‌خواهم چیزی از شما بپرسم. ولی خجالت می‌کشم.» امام جواد (ع) با علم آسمانی خود فرمود: «من پاسخ تو را بدون اینکه سؤالت را به زبان بیاوری می‌گویم.» یحیی گوش‌هایش را تیز کرد و به لب‌های امام چشم دوخت؛ امام فرمود: تو می‌خواهی بپرسی «امام» چه کسی است؟ امام اندکی سکوت کرد. سپس فرمود: «امام من هستم.» یحیی گفت: «آیا نشانه‌ای برای این ادعای خود دارید؟» ناگهان از چوب‌دستی‌ای که در دست آن حضرت بود، این صدا شنیده شد: – او مولای من و امام این زمان و حجت خداست. یحیی از بهت و حیرت دهانش باز ماند و چشمانش گرد و بی‌حرکت به امام دوخته شد. eitaa.com/amoo_safa
داستان هشتم زندانی 👈 قسمت اول خبر عجیبی در سامرا پیچیده بود. این خبر دهان‌به‌دهان نقل شد تا به من رسید: – مردی از اهالی شهر شام ادعای پیامبری کرده است. به دستور «زیات» – وزیر خلیفه عباسی – آن مرد را در سامرا حبس کرده‌اند. خیلی کنجکاو بودم آن پیامبر دروغین را ببینم. شنیده بودم سال‌ها پیش در زمان پیامبر (ص) نیز، کسانی ادعای پیامبری کرده بودند. بعد از آن هم این اتفاق افتاده بود؛ اما اینک در شهر سامرا از مردی که خود را پیامبر می‌دانست صحبت می‌کردند. می‌دانستم نگهبان‌ها اجازه ملاقات با او را نمی‌دهند. چند کیسه سکه برداشتم و به‌طرف زندان رفتم. مأمورهای زندان هرچه سرسخت و خشن باشند، تا چشمشان به سکه بخورد، رام می‌شوند. جلو رفتم و با رئیس نگهبان‌های زندان حرف زدم. او به سر تا پایم نگاه کرد. از ظاهر و لباسم فهمید که آدم فقیری نیستم. دستی به سبیل بلندش کشید و درحالی‌که چشمانش مثل سکه‌های طلا برق می‌زد به من نگاه کرد. فهمیدم که منتظر است تا دست به جیب ببرم. به اطرافم نگاه کردم. کسی متوجه ما نبود. کیسه‌ای سکه در دستش گذاشتم. چشمانش بیشتر برق زد. کیسه را در دستش سبک و سنگین کرد و با اخم گفت: همین؟ کیسه‌ی دیگری به او دادم. از حالت چهره‌اش پیدا بود که راضی شده است. کیسه‌ها را در شال کمرش مخفی کرد و گفت: با من بیا. پشت سر او وارد زندان شدم. هرچه جلوتر می‌رفتیم، تاریک‌تر می‌شد. از دالان تنگی گذشتیم. انتهای دالان یک در بود. نگهبانی جلوی در با نیزه به دیوار تکیه داده بود. تا ما را دید صاف ایستاد. به اشاره‌ی رئیس نگهبان‌ها، در را باز کرد. پشت در مثل شب تاریک بود. مشعلی از روی دیوار برداشت و گفت: اینجا پله‌های زیادی دارد. مواظب باش سقوط نکنی. با احتیاط همراه او از پله‌ها پایین رفتم. بوی بدی همراه با رطوبت، از پایین به بالا می‌آمد. هرچه پایین‌تر می‌رفتیم آن بو آزاردهنده‌تر می‌شد. دو طرف پله‌ها فقط دیوار بود و بالای آن، سقف کوتاهی که با پایین رفتن کمی بلند می‌شد. پایین‌تر، سیاه‌چال تاریک و کثیفی بود. درون سیاه‌چال مردی در غل و زنجیر نشسته بود. با دیدن ما تکانی خورد و زنجیرهایش صدا کرد. زیر نور مشعل، چهره‌ی آشفته و موهای پریشان او را دیدم. رئیس نگهبان‌ها، مشعل را به دیوار گذاشت و رو به من گفت: – زیاد نمی‌توانی اینجا بمانی. من به‌طرف مرد زندانی رفتم. باورم نمی‌شد که او ادعای پیامبری کرده باشد. خودم را معرفی کردم و گفتم: – من علی بن خالد هستم. می‌خواهم بدانم ماجرای تو چیست و چرا به زندان افتادی؟ مرد زندانی آب دهانش را به‌سختی قورت داد. گلویش خشک بود و صدای گرفته‌ای داشت. با همان صدای گرفته و لحن غمگین گفت: – این ماجرا از شام شروع شد. یک شب در «رأس الحسین» (10) عبادت و راز و نیاز می‌کردم. ناگهان مردی نورانی را در برابر خود دیدم. به من گفت: «برخیز». من بی‌اختیار برخاستم و به دنبال او رفتم. چند قدم که پیمودم، ناگهان در مسجد کوفه بودیم. انگار خواب می‌دیدم. شام کجا و کوفه کجا؟ اما من بیدار بودم. مرد نورانی از من پرسید: «این مسجد را می‌شناسی؟» من گفتم «آری. مسجد کوفه است.» در آنجا نماز خواندیم و بیرون آمدیم. باز اندکی راه رفتیم و به مسجد مدینه رسیدیم. تربت پاک پیامبر (ص) را زیارت کردیم، در مسجد نماز خواندیم و بیرون آمدیم. اندکی که راه پیمودیم خود را در مکه دیدم. خانه‌ی خدا را طواف کردیم و سپس به رأس الحسین برگشتیم. آن مرد نورانی از نظرم ناپدید شد. پس‌ازآن شب هرروز و هر شب آرزو می‌کردم آن مرد نورانی را دوباره ببینم، تا اینکه به آرزوی خود رسیدم. یک سال بعد دوباره همان اتفاق تکرار شد؛ اما این بار قبل از آنکه مرد نورانی از من جدا شود، او را سوگند دادم تا خود را معرفی کند. او فرمود: – «من محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی‌طالب هستم.» 👇 eitaa.com/amoo_safa
داستان هشتم زندانی 👈 قسمت دوم من پی بردم که آن مرد نورانی امام جواد (ع) است. این ماجرا را برای بعضی از مردم تعریف کردم. خبر آن خیلی زود به وزیر ستمگر عباسی – محمد بن عبدالملک زیات – رسید. «زیات» دستور داد تا مرا زنجیر کنند و به این سیاه‌چال بیاورند تا نام و آوازه و قدرت آسمانی مولای ما، امام جواد (ع) به گوش مردم نرسد. آن‌ها به‌دروغ شایع کردند که من ادعای پیامبری کرده‌ام. از شنیدن ماجرای مرد زندانی حال عجیبی داشتم. او صادقانه حرف می‌زد و کسی که آن‌همه به امام عشق بورزد، چگونه می‌تواند ادعای پیامبری کند؟ حرف‌های او را باور کردم. دستی بر شانه‌اش زدم و گفتم: – من به تو کمک می‌کنم تا از اینجا خلاص شوی. با ناباوری پوزخندی زد و گفت: چگونه؟ گفتم: به خدا امید داشته باش. گفت: با همین امید، این سیاه‌چال را تحمل می‌کنم. رئیس نگهبان‌ها که ما را تنها گذاشته بود برگشت. صدای قدم‌هایش را روی پله‌ها شنیدم. بعد صدای خشک و خشن او آمد: – وقت تمام است. از پله‌ها پایین آمد. مشعل را از دیوار برداشت و به من اشاره کرد که بروم. به زندانبان گفتم: می‌شود این مشعل را برای او بگذارید؟ اینجا خیلی تاریک و دلگیر است. زندانبان اخمی کرد، سر بالا انداخت و گفت: – نمی‌شود. گفتم: پس غذا و آب به او بدهید. دوباره با همان اخم جواب داد: – نمی‌شود. دست در شال کمرم کردم تا کیسه‌ی دیگری سکه به او بدهم. دستم را گرفت و گفت: – تا همین‌جا هم بی‌احتیاطی کردم که تو را آوردم. او جیره‌ی غذا و آب دارد؛ اما دستور است که در تاریکی حبس شود. به مرد زندانی نگاه کردم. تبسم کرد و گفت: نگران نباش. من تاریکی را تحمل می‌کنم. در نگاهش امید موج می‌زند. با او خداحافظی کردم و از پله‌های سیاه‌چال بالا آمدم. وقتی از زندان خارج شدم هنوز دلم پیش آن مرد بود. به ماجرای عجیب او فکر می‌کردم و به دنبال راهی بودم که نجاتش بدهم. وقتی به خانه رسیدم، کاغذ و قلم برداشتم و برای وزیر نامه‌ای نوشتم. برای وزیر شرح دادم که گویی شما از حقیقت این ماجرا اطلاع کافی ندارید و شاید مطالب را برای شما اشتباه بیان کرده‌اند. چند روز بعد پیکی از راه رسید و جواب نامه را آورد. نامه را گشودم. نامه‌ی خودم بود. وزیر در پشت نامه‌ی من جواب داده بود: – به آن مرد بگو از کسی که یک‌شبه او را از شام به کوفه و مدینه و مکه برده و بازگردانده است، بخواهد که از زندان نجاتش دهد. از جواب توهین‌آمیز وزیر عصبانی شدم. آن روز هر چه فکر کردم بی‌نتیجه بود. فهمیدم که هیچ راهی برای نجات آن مرد نیست. شب خوابم نبرد. بارها ماجرای او را مرور کردم تا هوا روشن شد. تصمیم گرفتم به زندان بروم و او را دلداری بدهم. بین راه حرف‌هایی را که باید برای دلداری به او می‌گفتم، با خود تکرار می‌کردم: «ای مرد خدا صبور باش. پاسخ وزیر چنین است؛ اما تو باید همه‌ی این سختی‌ها را با توکل به خداوند تحمل کنی…» همان‌طور که در خیال با او حرف می‌زدم، به زندان رسیدم. درِ بزرگ و دیوارهای زندان مقابلم بود. دیوارها بلند و غیرقابل نفوذ بودند. در آن لحظه آرزو کردم ای‌کاش او پرنده‌ای بود و می‌توانست از آن زندان تاریک و دیوارهای بلندش بال بگشاید و آزاد شود؛ اما چه خیال کودکانه‌ای! اگر او پرنده هم بود برایش قفسی می‌ساختند. همچون قفس پرندگان. در همین افکار بودم که به درِ بزرگ و آهنی زندان رسیدم. نگهبانی که جلو در بود مرا شناخت. پوزخندی زد و گفت: دیر آمدی. 👇 eitaa.com/amoo_safa
داستان هشتم زندانی 👈 قسمت سوم (آخر) از حرف او تعجب کردم. ناگهان وحشت و هراس در دلم ریخت. پرسیدم: مگر چه اتفاقی افتاده؟ آیا او را کشتند؟ با همان پوزخند گفت: کاش می‌کشتند. او دیگر اینجا نیست. از حرف‌های نگهبان چیزی نفهمیدم. پرسیدم: – آیا او را به زندان دیگری منتقل کرده‌اند؟ نگهبان سر تکان داد و گفت: نه – پس چه اتفاقی افتاده؟ نگهبان دست روی دهان خود گذاشت و گفت: – اجازه ندارم بگویم. کیسه‌ای سکه از لای شال کمرم بیرون آوردم. با دیدن سکه‌ها چشمش برقی زد و دست دراز کرد تا کیسه را بگیرد. دستم را عقب کشیدم و گفتم: – اگر بگویی موضوع چیست، این سکه‌ها مال توست. دستش را عقب کشید و با ترس به اطراف نگاه کرد. دوباره دست بر دهان گذاشت و گفت: – نمی‌توانم بگویم. موضوع سرّی است. – چه سرّی در کار است؟ – گفته‌اند اگر حرف بزنم، زبانم را می‌بُرند. دوباره به اطرافش نگاه کرد. جلو آمد و آهسته در گوشم گفت: – اگر دو کیسه سکه بدهی می‌گویم. چشمانش از طمع برق می‌زد. زبانش را از یاد برده بود. پول زیادی بود. یک کیسه سکه به او دادم و گفتم: این را بگیر. اگر خبرت مهم بود یک کیسه دیگر می‌دهم. کیسه را از دستم قاپید و در لباسش پنهان کرد. بعد به اطراف سرک کشید. وقتی مطمئن شد کسی صدای او را نمی‌شنود گفت: – دیشب ماجرای عجیبی در زندان ررخ داد. با شتاب پرسیدم: چه ماجرایی؟ به دیوار بلند زندان اشاره کرد و با خنده گفت: مرغ از قفس پرید. یعنی چه؟ – همان رفیقت را می‌گویم که زندانی بود. همان‌که می‌گفتند ادعای پیامبری کرده. او از زندان گریخت. دوباره دست روی دهانش گذاشت و گفت: دیگر چیزی نمی‌گویم. درحالی‌که از تعجب دهانم باز مانده بود، به او نزدیک شدم. کیسه دوم را به او دادم و گفتم: – واضح‌تر صحبت کن. چگونه گریخت؟ دستش را از جلوی دهانش برنداشت. با صدای خفه‌ای گفت: – صبح که زندانبان به سیاه‌چال رفت، او آنجا نبود. فقط غل و زنجیرهایش بود. چه کسی باور می‌کند؟ – تو با چشم خودت دیدی؟ دستش را از جلو دهان برداشت و به چشمانش اشاره کرد: – کور شوم اگر دروغ بگویم. زندانبان از خشم نعره می‌کشید. – اینَک کجاست؟ – گفتم که، گریخت. – زندانبان را می‌گویم. – آهان، سوار اسب شد و رفت به وزیر خبر دهد. حتم دارم وزیر او را به‌سختی مجازات می‌کند؛ اما نمی‌دانم چگونه آن مرد از آن سیاه‌چال و این دیوارهای بلند گریخته است. ما تمام شب به‌نوبت کشیک می‌دادیم. درحالی‌که از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم، کیسه‌ای سکه به او دادم و گفتم: – شاید پرنده‌ای او را از اینجا برده است. با تعجب گفت: «پرنده؟» اما حواسش به سکه‌ها بود. به دیوارهای بلند زندان اشاره کردم و گفتم: همان پرنده‌ای که او را یک‌شبه از شام به کوفه و مدینه و مکه برد و برگرداند. نگهبان گیج و مات نگاهم کرد و گفت: – من که نمی‌دانم تو چه می‌گویی. حالا تا کسی نیامده از اینجا برو. یادت باشد چیزی از من نشنیدی. دستم را بر دهانم گذاشتم. به او چشمکی زدم و گفتم: – خیالت راحت باشد. تو هم با آن سکه‌ها خوش باش. برای آخرین بار به دیوارهای بلند زندان نگاه کردم و با دلی شاد به خانه بازگشتم. در راه به وزیر فکر می‌کردم. چهره‌ی او را هنگام شنیدن خبر مجسم کردم. به یاد نامه‌ی او افتادم: – به آن مرد بگو از کسی که یک‌شبه او را از شام به کوفه و مدینه و مکه برده و بازگردانده بخواهد از زندان نجاتش بدهد. eitaa.com/amoo_safa
داستان نهم اسباب بازی «علی بن حسان» به اسباب‌بازی‌ها نگاه کرد و خندید. خیلی خوشحال بود. اسب چوبی را که چهارتا چرخ چوبی آن را به حرکت درمی‌آورد، روی زمین حرکت داد و گفت: – حتماً از این یکی خوشش می‌آید. بعد فرفره‌ی بزرگی را روی زمین چرخاند. فرفره‌ی چوبی چند رنگ داشت. وقتی می‌چرخید رنگ‌ها درهم می‌شدند و حالت زیبایی به وجود می‌آوردند. «علی بن حسان» مثل کودکی ذوق کرد و دست‌هایش را به هم مالید. – این‌یکی را هم می‌پسندد. اسباب‌بازی‌ها را در کیسه‌ی بزرگی گذاشت و از خانه خارج شد. بین راه چند بار کیسه را باز کرد و دوباره ذوق‌زده شد؛ اما ناگهان چیزی به یادش آمد و چهره‌اش درهم رفت. با خود گفت: – ابوجعفر امام است. آیا بد نیست که من برای او اسباب‌بازی می‌برم؟ فکری کرد و به خودش جواب داد: – اما او هنوز کودک است. کودکان هم به اسباب‌بازی علاقه دارند. حتم دارم از این هدیه‌ها شاد می‌شود. دوباره لبخند زد و به راهش ادامه داد. نزدیک خانه‌ی امام جواد (ع) ایستاد. دوباره کیسه را باز کرد و به اسباب‌بازی‌ها نگاه کرد. بازهم کمی مردّد بود. کیسه را بست و در لباسش گذاشت. وارد خانه شد. امام مهمان داشت. عده‌ای در اتاق در حال گفتگو با امام بودند. «علی بن حسان» سلام کرد و گوشه‌ای نشست. صدای کودکانه‌ی امام پاسخ سلامش را به گرمی داد. «علی بن حسان» به کودکی که مقابل مردم نشسته بود نگاه می‌کرد. به حرف‌های او گوش می‌داد؛ اما فقط صدا و ظاهر او کودکانه بود. حرف‌های او حرف‌هایی جدی و با معنی بود. رفتار و نگاه‌های او نیز مانند پدرش امام رضا (ع) بود. همه محو شنیدن حرف‌های آن کودک عجیب بودند. هرکس هر سؤالی می‌پرسید، پاسخ می‌داد. کم‌کم مهمان‌ها از آنجا رفتند. اتاق خلوت شد. علی بن حسان بلند شد که برود؛ اما به یاد اسباب‌بازی‌ها افتاد. یک بار دیگر به امام جواد نگاه کرد. امام ساکت بود. برخاست تا از اتاق بیرون برود. علی بن حسان، حرف‌های امام را فراموش کرد. حالا فقط کودکی را در مقابل خود می‌دید که شبیه کودکان دیگر بود. کیسه اسباب‌بازی را بیرون آورد و با خود گفت: – حالا که مردم رفتند، او همان کودک است که به اسباب‌بازی نیاز دارد. حتماً خوشحال می‌شود. بچه‌ها اسباب‌بازی را دوست دارند. اسب و فرفره را از کیسه بیرون آورد. نگاهی به آن‌ها کرد و جلو رفت. دستش را مقابل کودک گرفت و با لبخند گفت: – برای شما هدیه‌ای آورده‌ام. امیدوارم قبول کنید. ناگهان چهره‌ی کودکانه امام جواد درهم رفت. اسباب‌بازی‌ها را به گوشه‌ای پرت کرد و با ناراحتی گفت: – خدا مرا برای بازی نیافریده است. مرا با بازی چکار؟ قلب علی بن حسان لرزید. عرق سردی بر پیشانی او نشست. از شرم صورتش سرخ شد و سر پایین انداخت و گفت: – مرا ببخشید مولای من، قصد اهانت نداشتم. چهره‌ی امام جواد (ع) آرام شد. علی بن حسان سر بلند کرد. نگاهش به چهره‌ی زیبا و مهربان کودکی افتاد که با همه‌ی کودکان فرق داشت. به اسب و فرفره که روی زمین افتاده بود نگاه کرد. دیگر اسباب‌بازی‌ها در نظرش جلوه‌ای نداشت. دوباره به امام نگاه کرد. احساس کرد جذاب‌ترین چیزی که در عمرش دیده است همین چهره زیبا و معصوم است که با مهربانی به او نگاه می‌کند. eitaa.com/amoo_safa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ها بسازن🧡 مامان باباهای عزیز لطفا به بچه هاتون 🧒👧کمک کنید تا بتونن این کاردستی✂️ قشنگو بسازن... بعد هم اگه دوست داشتید از کاردستی کوچولوهاتون عکس📸 بگیرید و برای ما  بفرستید... 🍃 این کاردستی قشنگو به مناسبت شهادت امام جواد جان (ع) بسازید و لذت ببرید. 🏴🖤 eitaa.com/amoo_safa
عموصفا دوست خوب بچه ها
🔟 کلیپی درباره ی امام جواد علیه السلام 👆
1⃣1⃣ بروشور مربوط به شهادت امام جواد علیه السلام 👇
عموصفا دوست خوب بچه ها
1⃣1⃣ بروشور مربوط به شهادت امام جواد علیه السلام 👇
2⃣1⃣ مسابقه کارتی مربوط به امام جواد علیه السلام (جهت شناخت حضرت) 👇
عموصفا دوست خوب بچه ها
2⃣1⃣ مسابقه کارتی مربوط به امام جواد علیه السلام (جهت شناخت حضرت) 👇
3⃣1⃣ مسابقه ی حافظه مربوط به امام جواد علیه السلام (جهت شناخت حضرت) 👇
معصوم شناسی .ppsx
11.11M
🔶پاورپوینت شناسنامه اهل بیت علیهم السلام 👈 با توجه به مناسبت شهادت امام جواد علیه السلام هنگام استفاده از این پاورپوینت قسمت مربوط به شناسنامه ایشان را کلیک نمایید ❤️ ویژه مربیان،کودکان و نوجوانان eitaa.com/amoo_safa
✍محتواهای مربوط به شهادت امام جواد علیه السلام: زندگینامه وشناسنامه امام جوادعلیه السلام👇 https://eitaa.com/amoo_safa/7075 چیستان و معماهایی درباره امام جواد علیه السلام 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/7079 شعرهای مربوط به امام جواد علیه السلام👇 https://eitaa.com/amoo_safa/7085 کارتون و انیمیشن های مربوط به امام جواد علیه السلام 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/7114 کاربرگ و رنگ آمیزی های مربوط به امام جواد علیه السلام 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/7122 درسنامه و طرح‌ درس مربوط به امام‌ جواد علیه السلام 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/7148 داستان ها و قصه های مربوط به امام جواد علیه السلام (ویژه متوسطه اول و دوم)👇👇 https://eitaa.com/amoo_safa/7154 داستان ها و قصه های مربوط به امام جواد علیه السلام (ویژه مقطع ابتدائی)👇👇👇 https://eitaa.com/amoo_safa/7167 کاردستی مربوط به شهادت امام جواد علیه السلام 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/7196 کلیپ انیمیشن درباره ی امام جواد علیه السلام 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/7197 بروشور مربوط به شهادت امام جواد علیه السلام 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/7200 مسابقه کارتی مربوط به امام جواد علیه السلام (جهت شناخت حضرت) 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/7208 مسابقه ی حافظه مربوط به امام جواد علیه السلام (جهت شناخت حضرت) 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/7210 پاورپوینت معصوم شناسی (امام جواد علیه السلام )👇 https://eitaa.com/amoo_safa/7214