eitaa logo
عموصفا دوست خوب بچه ها
1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1.3هزار فایل
🍃 ﷽ 🍃 😊محمدصادق صفائی هستم 👨‍🏫 آموزگارکلاس دوم ابتدایی 🏡 ساکن شهرمقدس قم🌏 💥بهترین پست هاتقدیم شما🌱 💫مجری برنامه های شادکودک ونوجوان😍 #جشنهای_تکلیف🎁 #جشن_قرآن💚 #جشن_ها_ملی_مذهبی_برای_مدارس🌎 جهت هماهنگی واجرا پیام دهید👇 @M_Sadegh_Safaee
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان نهم اسباب بازی «علی بن حسان» به اسباب‌بازی‌ها نگاه کرد و خندید. خیلی خوشحال بود. اسب چوبی را که چهارتا چرخ چوبی آن را به حرکت درمی‌آورد، روی زمین حرکت داد و گفت: – حتماً از این یکی خوشش می‌آید. بعد فرفره‌ی بزرگی را روی زمین چرخاند. فرفره‌ی چوبی چند رنگ داشت. وقتی می‌چرخید رنگ‌ها درهم می‌شدند و حالت زیبایی به وجود می‌آوردند. «علی بن حسان» مثل کودکی ذوق کرد و دست‌هایش را به هم مالید. – این‌یکی را هم می‌پسندد. اسباب‌بازی‌ها را در کیسه‌ی بزرگی گذاشت و از خانه خارج شد. بین راه چند بار کیسه را باز کرد و دوباره ذوق‌زده شد؛ اما ناگهان چیزی به یادش آمد و چهره‌اش درهم رفت. با خود گفت: – ابوجعفر امام است. آیا بد نیست که من برای او اسباب‌بازی می‌برم؟ فکری کرد و به خودش جواب داد: – اما او هنوز کودک است. کودکان هم به اسباب‌بازی علاقه دارند. حتم دارم از این هدیه‌ها شاد می‌شود. دوباره لبخند زد و به راهش ادامه داد. نزدیک خانه‌ی امام جواد (ع) ایستاد. دوباره کیسه را باز کرد و به اسباب‌بازی‌ها نگاه کرد. بازهم کمی مردّد بود. کیسه را بست و در لباسش گذاشت. وارد خانه شد. امام مهمان داشت. عده‌ای در اتاق در حال گفتگو با امام بودند. «علی بن حسان» سلام کرد و گوشه‌ای نشست. صدای کودکانه‌ی امام پاسخ سلامش را به گرمی داد. «علی بن حسان» به کودکی که مقابل مردم نشسته بود نگاه می‌کرد. به حرف‌های او گوش می‌داد؛ اما فقط صدا و ظاهر او کودکانه بود. حرف‌های او حرف‌هایی جدی و با معنی بود. رفتار و نگاه‌های او نیز مانند پدرش امام رضا (ع) بود. همه محو شنیدن حرف‌های آن کودک عجیب بودند. هرکس هر سؤالی می‌پرسید، پاسخ می‌داد. کم‌کم مهمان‌ها از آنجا رفتند. اتاق خلوت شد. علی بن حسان بلند شد که برود؛ اما به یاد اسباب‌بازی‌ها افتاد. یک بار دیگر به امام جواد نگاه کرد. امام ساکت بود. برخاست تا از اتاق بیرون برود. علی بن حسان، حرف‌های امام را فراموش کرد. حالا فقط کودکی را در مقابل خود می‌دید که شبیه کودکان دیگر بود. کیسه اسباب‌بازی را بیرون آورد و با خود گفت: – حالا که مردم رفتند، او همان کودک است که به اسباب‌بازی نیاز دارد. حتماً خوشحال می‌شود. بچه‌ها اسباب‌بازی را دوست دارند. اسب و فرفره را از کیسه بیرون آورد. نگاهی به آن‌ها کرد و جلو رفت. دستش را مقابل کودک گرفت و با لبخند گفت: – برای شما هدیه‌ای آورده‌ام. امیدوارم قبول کنید. ناگهان چهره‌ی کودکانه امام جواد درهم رفت. اسباب‌بازی‌ها را به گوشه‌ای پرت کرد و با ناراحتی گفت: – خدا مرا برای بازی نیافریده است. مرا با بازی چکار؟ قلب علی بن حسان لرزید. عرق سردی بر پیشانی او نشست. از شرم صورتش سرخ شد و سر پایین انداخت و گفت: – مرا ببخشید مولای من، قصد اهانت نداشتم. چهره‌ی امام جواد (ع) آرام شد. علی بن حسان سر بلند کرد. نگاهش به چهره‌ی زیبا و مهربان کودکی افتاد که با همه‌ی کودکان فرق داشت. به اسب و فرفره که روی زمین افتاده بود نگاه کرد. دیگر اسباب‌بازی‌ها در نظرش جلوه‌ای نداشت. دوباره به امام نگاه کرد. احساس کرد جذاب‌ترین چیزی که در عمرش دیده است همین چهره زیبا و معصوم است که با مهربانی به او نگاه می‌کند. eitaa.com/amoo_safa
17.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه ها بسازن🧡 مامان باباهای عزیز لطفا به بچه هاتون 🧒👧کمک کنید تا بتونن این کاردستی✂️ قشنگو بسازن... بعد هم اگه دوست داشتید از کاردستی کوچولوهاتون عکس📸 بگیرید و برای ما  بفرستید... 🍃 این کاردستی قشنگو به مناسبت شهادت امام جواد جان (ع) بسازید و لذت ببرید. 🏴🖤 eitaa.com/amoo_safa
عموصفا دوست خوب بچه ها
🔟 کلیپی درباره ی امام جواد علیه السلام 👆
1⃣1⃣ بروشور مربوط به شهادت امام جواد علیه السلام 👇
عموصفا دوست خوب بچه ها
1⃣1⃣ بروشور مربوط به شهادت امام جواد علیه السلام 👇
2⃣1⃣ مسابقه کارتی مربوط به امام جواد علیه السلام (جهت شناخت حضرت) 👇