عنوان: موش بازیگوش و آینه 🐭🔎
#گروه_سنی_الف
#گروه_سنی_ب
یکی بود یکی نبود.
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.🐭✨
به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود.🔎
موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید. خیال کرد یک موش دیگر را می بیند. 🐭🔎
خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.
می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.
موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.
بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد: «آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»🐦
موش کوچولو سرش را بلند کرد. بلبل را دید. پرسید: «یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» 🐭
بلبل جواب داد: « بله، تو این شکلی هستی. آینه تصویر تو را نشان می دهد.»🔎
موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد.
او با خوشحالی خندید.🐭 😀
بلبل هم خندید.🐦😊
چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.☺️
گل های توی باغ هم خنده شان گرفت.🌺🙂🌸🙃🌺
صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید. غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید.💐💐💐
بلبل شروع کرد به خواندن:
من بلبلم تو موشی
تو موش بازیگوشی
ما توی باغ هستیم
خوشحال و شاد هستیم
گل ها که ما را دیدند
به روی ما خندیدند...
#داستان_کودکانه
🌺گروه تبلیغی،علمدار👇
http://eitaa.com/joinchat/2918645763C3f7f0df12c