ارسالی
✍️ «دلم نمیخواهدازسختیها با مهنازحرفی بزنم. دلم میخواهد وقتی خانه میروم جزشادی وخنده چیزی باخود نبرم، نه کسل باشم، نه بیحوصله و خوابآلود، تا دلِ مهناز هم شاد بشود.
اما چه کنم؟ نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کردهام. معدهام درد میکند. این استفراغ خونی هم که دیگرکهنهشده. دکتر میگویدفقط ضعف اعصاب است.
🔸 چطور میتوانم عصبی نشوم؟!
آن روز وقتی بلوارِ نزدیکِ پایگاهِ هواییِ شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را درچشمهای مهناز دیدم.خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم، من فقط بهخاطر دل مهناز گرفتم و بهخاطراو و مردم که این همه محبت دارند وخوبند، پشت تریبون رفتم.
👈 ولی همینکه پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم.حواله را پاره کردم، ریختم زمین. یعنی فکر میکنند ما پرواز میکنیم و میجنگیم تا شجاعتهای ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند!
🔹 کاش این سفر یکماهه کمی حالم را بهتر کند. سفریِ ما در راه است و من میفهمم مهناز چقدر به یک شوهر خوب و خوشاخلاق احتیاج دارد.
باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقالم به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستوردادن برای من مثل مُردن است.»
(هشتم تیر ۱۳۶۰)
📚 برگرفته از کتاب: «آسمان؛ دوران به روایت همسر شهید»
بقلم زهرا مشتاق
نشر روایت فتح صفحه ۵۴
#شهید_خلبان_عباس_دوران
#شهیدانه
⚘اَللّٰہُـمَّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
∞| ♡ʝσiŋ🦋↷
@an313nafarym|♥️|