eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
926 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ✒🌿💎
خانم خرمالو ابروهایش را داد بالا و به آقا انار گفت : خوانواده تو خودشونم با خودشون مشکل دارن... این ترش می‌کنه.. اون‌شیرین می‌شه اونم که خودش نمی‌دونه شیرینه یا ترش. حالا فکر کن ازدواج کنیم بچمون چی از آب در بیاد. پوستش کلفت و تلخه.اونوقت داخلش نرم و شیرین و آبدار. آقا انار که دیگه عصبی شده بود با همون لهجه کرمانی به خانم انار توپید: از شماکه بهتریم.انارمیوه‌‌ی‌مورد علاقه حضرت زهرا(س)است.بعدشم...درسته پوستمون کلفت و تلخه.ولی داخلمون آبدار و شیرینه.تازشم..از شما خرمالو ها بهتریم که. پوستتون قرمز و وسوسه کنندست اما وقتی خورده می‌شین دهن آدما خشک می‌شه. ظاهرتون خوبه هااا ولی باطنتون تلخه.امام علی(ع)هم گفته: «زینةٌ اْلباطن ، خیرُ مِن زینة اْلظاهِر» بعدشم.اصفهانی بودنتو به رخم نکش که مَه بچه کرمونم ، پایتخت گردش گری ایران.از وقتی شکوفه شدماا ، توریستا داشتن انار های کرمونو سوغات می‌بردن. خانم انار شماتت بار آقا خرمالو رو نگاه کرد و گفت : مگه سوغات کرمان زیره نبود؟؟ آقا آنار اومد جواب بده که پدرش ، استاد واقفی گفتن : پسرم ولکن.. اینا جنسشون به تو نمی‌خوره.تو مثلا قراره برگ اعظم باغ انار بشی هااا. با ایشون ازدواج کنی که فردا از درخت می‌افتی پائین.. یکم صبر کن من دخترعمو شیرینو برات می‌گیرم. خانم خرمالو که عصبی شده بود جعبه شیرینی رو از روی میز انداخت پائین رو به آستاد واقفی و پسرش گفت : اصلا شما جنستون به خرمالو ها نمی‌خوره. این دسته گلتونم بگیرین ببرید کرمان.. شمارو به خیر مارو به سلامت. *** دوهفته بعد خبر ازدواج پسر اقای واقفی که حالا ناردوماد شده بود به گوش خرمالو رسید و ایشون بر اثر سکته قلبی مرحوم شدند. و این بود سرنوشت مخالفان باغ انار ، که تکه ای از فردوس است!!
هدایت شده از MAHDINAR✒️♣️
زرد ترین پائیز، قسمت۱🍁 به نام آفریننده خاک... همان که به سویش باز می‌گردیم. از خواب پریدم... نفس نفس می‌زد و به یه نقطه خیره بود... سریع بالای سرش رفتم و به صورتش دست کشیدم، ولی متوجهم نشد... خدایا متوجه نشد! اون پدری که چشم بسته من رو می‌دید و می‌شناخت، گرمای دستام رو حس نکرد... نه حرفی می‌زد نه چیزی... فقط نفس های خیلی عمیقی می‌کشید... _بابا چت شده؟! بابایی چرا اینجوری شدی؟! وقتی دیدم جواب نمی‌ده، با صدای بلند گفتم: بابا با تو ام... تورو خدا جواب بده... چرا صورتت سرده؟! طول کشید... طول کشید تا یک درصد احتمال بدم اتفاقی براش افتاده... سریع گوشیشو پیدا کردم و شماره دوستش رو گرفتم... همونی که قرار بود ‌ساعت ده باهاش بره بیمارستان برای چکاپ... دستام می‌لرزید و سرمای وجودم رو حس می‌کردم... چون دستم تو دست سرد بابام بود... _سلام آقای مقدم زاده... تورو خدا زود تر خودتونو برسونید... اصلا حالش خوب نیست... فقط هر چند‌لحظه یه نفس می‌کشه... باشه‌ای گفت و پنج دیقه بعد، لاستیک های ماشینش جلوی در خونه گرد و خاک کردن... در خونه رفتم که با کفش اومد داخل و سریع رفت بالای سر بابام... _آقای پورمحمدی... آقای پورمحمدی صدامو می‌شنوید؟! جواب بدین لطفا... بعد از چند دیقه به آمبولانس زنگ زد... _سلام صبح به خیر آقا، یه بیمار خیلی بد حال داریم... مطهری شمالی ۲.... کمتر از پنج دیقه دو تا پرستار مرد بالای سر پدرم بودن... افسانه پیام داده بود و‌پرسیده بود: سلام مهدی بابا چی شده؟! آقای مقدم زاده به من و حجت گفت... سریع میام اونجا... در جوابش با انگشتایی لرزون نوشتم: فعلا دارن معاینش می‌کنن... _باشه اومدم... پرستار ها وقتی زبون بابام رو دیدن گفتن: باید زود تر از این به ما خبر می‌دادین... غم آخرتون باشه!! حمید با ناراحتی گفت: یعنی چی؟! تموم کردن؟! _خیلی وقته... یکی از پرستار ها دستش رو شونم گذاشت و گفت: سخته رفیق... درکت می‌کنم... خدایا... چرا نتونستم باور کنم؟! چرا بعد از رفتن آمبولانس فقط سرمو روی پیشونیش گذاشتم و دنبال معجزه بودم؟! چرا همه چیز برام یه خواب بود؟! پتو رو روی هردومون انداختم و اشک ریختم. خون به مغزم نمی‌رسید. پیشونیش سرد بود!! اشک ریختم و فقط خواستم نفس بکشه. خدایا. آخرین نفس رو وقتی کشید که توی بغل خودم بود. سرمای نفس آخرش، به دنیام خورد و آتیشش زد. افسانه پیام داد و نوشت: مهدی حالش چطوره؟! من تو راهم. _افسانه بابا تموم کرد!! کمتر از نیم ساعت صدای گریه و زاری عمه و افسانه کل خونه رو گرفت... من و حجت و افسانه، خودمونو روی جنازه انداخته بودیم و زار می‌زدیم که مامانم سر رسید... حس و حالم و حرفام اصلا دست خودم نبود. نمی‌فهمیدم چی می‌گم... مامانم که انگار متوجه حرفای من نشده بود، بالای سر جنازه رفت و پتو رو از روش کنار زد... رنگ پریدگی صورتش رو دیدم وقتی، رگ های سیاه و کبود شوهر ثابقش رو دید!! خدایا... همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد... دو ساعت بعد، در حال کارای سرد خونه بیمارستان سینای زرند بودیم... توی راه روی بیمارستان عین دیوونه ها راه می‌رفتم و‌انگشتم رو ‌می‌جویدم... هنوز اتفاقاتی که از صبح تا الان افتادن باورم نمی‌شد... رنگ مشکی‌ای که تن زندایی و عمه و‌ خواهرم و خالم بود رو درک نمی‌کردم... پس چرا هنوز تن من یه ژاکت بود؟! بعد از کارای برگه فوت شناسنامه گزارش مرگ مشکوک و اینا، سوار ماشین دایی رضا شدیم و سمت خونه مامانبزرگ ‌روندیم... بد شبی بود اون‌ شب، وسط جاده بودیم و بارون می‌بارید... بابا، اولین شب نبودنت بود دنیای من سرد و‌سیاه شد... اولین شب یتیمی، بد گذشت بابا!! *** وسط راه بودیم که حجت ماشین رو‌نگه داشت... از ماشین پیاده شد و بعد از نیم ساعت، با پنج تا قهوه اومد سوار شد... برای خودشو و دایی و‌ زندایی و من و افسانه... قهوه رو قورت کشیدم و لیوان یبار مصرف رو‌انداختم بیرون... اولین قهوه‌ای بود که بعد بابام خوردم... چقد تلخ بود... دوربین گوشیم فعال بود و از هر اتفاقی که میفتاد، عین دیوونه ها عکس می‌گرفتم. نمی‌دونستم چرا... ولی داشتم همه چیز رو ثبت می‌کردم... به محض اینکه رسیدیم کرمان، من و حجت رفتیم بازار تا مثلا برای من لباس مشکی بخره... هنوز لباسای امروز صبح تنم بود. یه شلوار‌ قرمز و ژاکت خاکستری.‌ بعد از خریدن یه شلوار و پیرهن مشکی، سمت خونه مامانبزرگ رفتیم. خونه مادرِ مادرم، خونه‌ای که بابام توش هیچ‌ رفت و آمدی نداشت. وقتی همه دردونه بابام، یعنی من رو اونجوری دیدن، تازه گریه و زاریشون شروع شد. سریع توی آشپزخونه دویدم و خودمو توی بغل مامانبزرگم انداختم و زدم زیر گریه. پا به پام گریه کرد و پرسید: چی شده دردونه من؟! برام تعریف کن مهدی. افسانه که بهم چیزی نمی‌گه!! ✒️👨‍🎓 ✒️
هدایت شده از MAHDINAR✒️♣️
وارد ماشین زمان شدم و به محض ورودم، مانیتور را روشن کردم. از میان گزینه ها، فرم اطلاعات سفر را انتخاب کردم و در قسمت زمان نوشتم: نوزدهم رمضان سال چهل قمری. در قسمت ساعت هم... ساعت سه و نیم صبح را انتخاب کردم. و در قسمت اهداف نوشتم: می‌خواهم به آن زمان بروم تا بتوانم حرف مرغابی‌ها را به مولا بگویم...
هدایت شده از MAHDINAR✒️♣️
مهدینار به قربانت ای پرواز در قفس!!😩 تو مانند یک نوزاد، نشسته‌ای یک گوشه و کلام نمی‌کنی. مثل نوزادان امروزی دنگ دنگ نمی‌کنی!😏 خوانده نمی‌شوی! نقد نمی‌شوی!😕 چگونه از این بی‌توجهی ها ناراحت نمی‌شوی حاصل اندیشه‌ام؟!😤 یاد روزی افتادم که فهمیدم افکارم باردار است!!🤪 آمدم اینجا برای سونوگرافی و فهمیدم خدا رو شکر، قلبت تشکیل شده خوش‌قلب من!!😟 ازدحام عشق چقدر به تو حسادت کرد که برای مدتی نمی‌نویسمش و تمام وقتم را برای تو گذاشته‌ام.😜 می‌خواستم استراحت کنم دیگر!! اصلا ازدحام غلط کرد ناراحت شد!!🤔 مگر مادر باردار نباید بنشیند و به گوگولی درون شکمش......😑 ای واییییییییییی! بگذریم!😶 هنوز شش هفته‌ات است. استاد واقفی می‌گوید: کلیت فرزند دللللبندتان خوب است!😋 و نمی‌دانی که این چقدر برای من ارزشمند است که دکتری یزدی گفته حالت مساعد است❤️ می‌دانی که عزیزم، یزد دکتر‌های خوبی دارد...😎(به افتخار یزدیامون) یعنی می‌رسد آن روز که پیر و ناتوان باشم و تو کمک حال من؟🙂🌱
خاتَم(ص), [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۵:۳۷] . و خلاصه که: انسانی پری‌وش.... نوری از عالم بالا تابیده در جسمی لطیف روحی به طراوت شبنم دلی به وسعت دریا ...خدایا هر چی تو بگی. اونی که نشسته زیر بارون... بارون رحمت خدا ...دست در دست حق. با دخترها رنگین، با پسرها سنگین. شادی، یعنی نشاط یک اقیانوس، ظاهر و باطنِ پاک ...تا شقایق هست زندگی باید کرد. .‌..حریمم رو نگه‌دار وگرنه بد می‌بینی. فرشته‌ای در محراب لایق مادریِ یازده امام من بیشتر از آنکه زمینی باشم آسمانی‌ام زندگی با گل‌‌یاس زندگی‌کردن به یاد یاس علی(علیه‌السلام) من باشم و حرف ولایت روی زمین بماند؟؟!! ....هیهات... اختر و اختر یعنی ستاره؛ ستاره‌ی آسمان‌ پاکی و صفا سدّ آهنین در مقابل کاسه لیسی‌ها نه به ناپاکی کوهنوردی در کوهستان علم و معرفت گردش و تفریح در بوستان محمدی( صلوات الله علیهم) دست‌نیافتنی برای نامحرمان همدلی با محرمان رفتن و گفتن و پوشیدن و خندیدنم روی حسابه...نه یله و رها... ... مشو نومید چون واقف نه یی ز اسرار غیب باشد اندر پرده حكمتهای پنهان غم مخور دعای صبح و آه شب كلید گنج مقصود است بدین راه و روش میرو كه با دلدار پیوندی امانه, [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۶:۴۹] - تروخدا! صد میدم به مامان نگو. - دویست بریز تا درموردش فکر کنم. ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۷:۱۷] ساعت سه بخوابی ساعت ۶ صبح بابا بیدارت کنه براش چای دم کنی چون شب تا صبح خواب نرفته 😐بعد اون بخوابه و تو دیگه خوابت نبره 😶 ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۷:۲۳] حسودیت بشه سر صبح همه خوابن و تو مجبوری بیداری و بری سرکار پس در نتیجه اونقدر صدا میدی تا همه بلند بشن .. (اگر من باشم 🙄) آرتان, [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۷:۵۲] یعنی تو دوازده سالگی شونه هات بشه جای اشکای پدرت..... آرتان, [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۷:۵۳] یعنی صرفا بخاطر بابا لنگ دراز بودنت تو سیزده سالگی شوهرت بدن..... MAHDINAR✒️♣️, [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۷:۵۴] به صورتی‌ترین حالت ممکن روزتون مبارک! آرتان, [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۷:۵۴] یعنی همبازیات با عروسکاشون بازی کنند.....تو عروسک واقعی (بچه)بغل کنی .... ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۸:۳۲] [In reply to علی جعفری املت و چایی] یکی مثل ناتاشا بیاد به همه اثبات کنه اگر پای خشن بودن وسط بیاد یک دختر میتونه از صدتا مرد خشن تر باشه .. آرتان, [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۸:۳۸] خـدایا بحقِ حضرت‌معصومه‌سلام‌اللّه‌علیها دختران سرزمینمان را از سربازان وَ مادرانِ سربازانِ، آقایمان قرار ده 🎉 گمنام‌🐣🍀, [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۹:۱۲] [In reply to MAHDINAR✒️♣️] من زیاد لواشک دوست ندارم MAHDINAR✒️♣️, [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۹:۳۵] وقتی پنج سالم بود، فکر می‌کردم اسمم "اذیت نکنه" خدا می‌دونه چقد عذاب می‌کشیدم وقتی فامیل می‌گفتن باید با دختر خالم، "بتمرگ" ازدواج کنم! عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۹:۴۹] [In reply to ...] توجه البته همانطور که مستحضر هستید. اول ذی القعده بزرگداشت حضرت معصومه سلام‌الله‌علیهاست نه میلاد ایشان. در تاریخ میلاد ایشان مشخص نیست. به خاطر همین ابتدای این ماه را انتخاب کرده ‌اند برای بزرگداشت ایشان. مؤید باشید. عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۹:۵۳] یعنی سوسانو که هنوز که هنوز است میلیونها علاقه‌مند دارد‌ از بس که از نظر قدرت روحی و فرمانده‌هی برتر بود 🙄 و رفت از نمی‌دونم کجا یه عالمه نمک خرید و اومد. در واقع رفت تحریم ها رو دور زد. البته اون لباس بنفشِ آدم بود و بهش نگفت کاسب تحریم. عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۹:۵۴] یعنی بانو عمره که مختار را با آن همه ریش مثل یک کودک تربیت کرد و به میدان مبارزه فرستاد. عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۹:۵۵] یعنی حنا دختری در مزرعه که مثل چی کار می‌کرد. بافتنی و اینها...تازه گاوها رو هم می‌برد به چرا...پیشنهاد می‌کنم که احف برود حنا را بگیرد. ببف را بدهد حنا که ببرد به چرا مشغول و خودش با فراغ بال بنشیند و باغنار را بنویسد. عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۹:۵۶] یعنی یانگوم که کدبانو بود و تازه آخرشم درس خواند رفت دانشگاه شهید بهشتی و دکتر شد. عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۰۹:۵۸] یعنی زلیخا که ...عرض کنم...بله...این مورد رو یکم چیزه...یعنی فقط باید آخرشو توجه کرد بهش. البته زلیخا جیگرش مثل جیگر زلیخا شده بود از بس غم و اندوه خورد. تف به آمون و قاذورات به کاهنان معبد که در تربیت مردم مصر کوتاهی کردند.
⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۱۸] سهیلا سامی با اون هوش و ذکاوت اون همه عمل مغز در سن کمتر از سی سالگی ... MAHDINAR✒️♣️, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۱۸] یعنی دخترهای افغان! از بچگی از صدتا مرد، بیشتر کار می‌کنن پ.ن: دیدم که می‌گم! یه آشنا داریم خانمشون افغانه. می‌گفت من بچگی کمک پدرم چاه می‌کندم🤓 ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۱۹] همون دخترای قدیم که میرفتن سر چشمه اب بیارن عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۱۹] که باشی، باید خوب درس بخوانی. پسر هم باشی باید خوب درس بخوانی. کلا درس چیز خوبیست. عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۰] فرشته‌اند. پسرها هم فرشته‌اند. همه انسانیم و اگر آدم باشیم از فرشته برتریم. عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۰] ریحان اند و پسرها جعفری و گشنیز. ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۰] برای ۱۹/۷۵ گریه کنی که چرا ۲۰ نشده 🙄 عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۱] دیروز قالی می‌بافتند و دخترهای امروز قاقالی‌لی. البته دخترهای امروز چیزی از گذشتگان خود کم ندارند که هنوز زیادتر هم دارند... MAHDINAR✒️♣️, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۲] [In reply to ⒩⒤⒩⒜] بعد پسرا: جعفر: من که پایین پنج گرفتم داش🤠 سیامک: کدوم امتحان؟ کو؟ کی؟ کجا؟ خررررپفف عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۲] که باشی، پسر نیستی. ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۳] [In reply to عِمران واقفی] هستن که هنوز قالی میافند و کل کارشون همینه🤓 MAHDINAR✒️♣️, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۳] [In reply to عِمران واقفی] رو دیده‌ام، از مرد مردتر. MAHDINAR✒️♣️, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۳] یه چیز جالب... دختر می‌تونه مردونگی کنه ولی پسر نمی‌تونه... نه! عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۴] ماهند. یوسف ها اسیر چاهند. کفش ها برای پاهند.🤔 عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۵] گفت: پ.ن تو خودت باید می‌فهمیدی منظورش چیست. ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۵] وقتی مامان خونه نیست اون حسابی جای مامان رو میگیره ... ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۷] وقتی رفت مدرسه بچه ها به کفش پارش خندیدن بهشون بگه بابام رفته برام یک کف خوشکل سفارش داده هنوز اماده نشده بیارنش... ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۷] اگر پدرش نباشد جانش میرود عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۸] داد زد. دختر جیغ زد. دختر گیس کشید. دختر مرد. شوهرش اسم طلا آورد و ۖ وَانْظُرْ إِلَى الْعِظَامِ كَيْفَ نُنْشِزُهَا ثُمَّ نَكْسُوهَا لَحْمًا ۚ ... ‍جان ‌‍بی ‍جان, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۸] انقد خودتو لوس کنی که وقتی سیب زمینی سرخ کرده میخوری کسی رو دستت نزنه! ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۹] کل حرف هایت را در روز دختر با بگویی ولی باز هنوز کلی حرف داشته باشی... ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۳۰] نصف روز دختر رفت اما هنوز دوستاش نیمون بهش تبریک بگن بهش هدیه بدن 🙄 والا توقع داریم🙄 {°ســــــادات°}, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۳۱] ملڪه ی پدر، همدم مادر، ناموس برادر و لبخند خدا🙂 ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۳۱] برای روز دختر کیک بپزی همش رو خودت بخوری به هیچکسم ندی.. ((خیلیم خوب کاری کردم😁*) {°ســــــادات°}, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۴۴] یک دریا احساسات.. یعنی تا ۲۰ سالگی عروسک داشتن یعنی نوشتن خاطره،با خودکارهای رنگی رنگی... دختر یعنی یک موجود ناشناخته.. یک موجود، حاصل از عشقِ خدا☆ {°ســــــادات°}, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۴۸] لبخند در سیل گریه ها آرامش در دریای بی قراری قطره ای در برکه ی عاشقانه ها... دختر یعنی نازک و با لطافت، همچون برگ ریحان♥️🌿✨ ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۴۹] بعضی دختراها هیچوقت یاد نمیگیرند دختر بودن را .. نه که نمیخواهند ،بلکه دنیا و زندگی نمیگذارد دختر باشند ،نمیگذارد احساس داشته باشند و با عروسک های خیالیش بازی کند . بعضی دخترها از همان اول که به دنیا می ایند یاد میگیرند اشک نریزند ، از سوسک و مارمولک نترسند‌ یاد میگیرند برای اینکه دست جلوی کسی دراز نکند تو گرمای تابستان بین صدتا مرد ، کارگری کند یاد میگیرند اگر شبا غذا برای خوردن نداشتن بدون حرف بخوابند حتی به صدای شکمشان هم فکر نکنند... بعضی دخترها انقدر در شلوغی های زندگی گم میشوند که یادشان میرود باید موهایشان را بلند بگذارند... بعضی از دخترا مجبورن موهای سرشان را از ته بزنند،تا کمتر از درد بریزد و کمتر عذاب بکشند.. بعضی دخترها خیلی با دخترهای دیگر فرق دارند. نمیدانم چه کسی دختر را در ضعیف و ترسو بودن ،ناتوانی ترجمه کرد. اما من دخترانی را دیدم که توانستند پای دخترانگیشان مردانه بمانند وتا اخر زندگی برای اینکه یک روز بتوانند دخترانه زندگی کنند جنگیدند.... حسـٻـنی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۵۰] مادرانی که از دامان‌شان شهیدانی پر می‌کشد به زیبایی نور...
گل‌یاس🥀 (یسنا): پوتین : کاخ ما کاخ خودتونه، غریبی نکنید سر بزنید بهمون حتما، قدمتون رو چشم. عِمران واقفی: پوتین: حاجی دیگه بیرون نیا ما خودمون می‌ریم. ایناها بچه ها رفتن توی حیاط هستند. تو رو خدا اگر بذارم بدرقه‌مون کنید. پوتین: چقدر روغن توی روسیه گرون شده. به آقای رییسی بگید بیاد اونجا هم رسیدگی کنه. من خودم با اینکه رییس جمهورم ولی دو هفته‌اس روغن گیرم نیومده. Regina🖇🌱: پوتین: آقا از قدیم گفتن رفت و آمد. ولی همش ما داریم میایم و به شما زحمت می‌دیم. قبل محرم که سرتون نسبتاً خلوته به ما افتخار بدین میگم ماریا خانم (سخنگوی دولت) براتون قرمه سبزی درست کنه. این مدت انقدر از خوردن غذاهای ایرانی لذت بردیم که به کارکنا گفتم یاد بگیرن وقتی اومدید براتون غذای ایرانی درست کنیم! مَهِ یاس: سلام و نور می‌خوام بروم ولی نرفته دلتنگ این نگاه مهربان شدم، بهتر صفحه گوشی ام را یه عکس دلبر از ایشان بگذارم؛ آره فکر خوبی استوری و پروفایلم هم عکس‌های همراه با لبخند جذاب... این عکس هم می‌خوام لطفا برام بفرستینش. زنگ خور گوشیم هم لبیک یا خامنه‌ای، آهنگ انتظار هم رهبر فقط سیدعلی. زنگ زدید بار اول جواب ندادم ناراحت نشید همراهش تکرار کنید رهبر فقط سید علی. مونولوگ از طرف پوتین ارسال برای باغ اناری‌ها عِمران واقفی: پوتین: اگر امکان داره بنده نوازی کنید و یک سفر استانی به مسکو تشریف بیارید. من و بچه ها یک گروه سرود تشکیل دادیم می‌خوایم سلام فرمانده بخونیم براتون. خیلی مخلصیم حاجی. Regina🖇🌱: پوتین: حاج آقا میگم محرم امسال رو بیارید تو کاخ کرمی برگزار کنیم ما هم تو ثواب‌تون شریک شیم. بعد سال دیگه مراسم رو تو کاخ سفید برگزار می‌کنیم حالا دیر که نمی‌شه!🤓🌱 عِمران واقفی: شنیدم اهل کوهنوردی هستید. پوتینتم آقا جان. بندهاموم ببند. مَهِ یاس: حالا به بچه‌ها می‌سپارم یه شیشه روغن حیوانی فرد اعلا کرمانشاهی بهتون بدن تا بعد، برا دم پختک عالیه برا نیم رو هم مواظب باش روغن زیاد داغ نشه و بسوزه... عسل و روغن صبحانه هم نوش جانتون. خاتَم(ص): پوتین: ما کوچیک شمائیم. اصلاً ما با بر و بچ، یه حساب ویژه واسه اینجا باز کردیم. Regina🖇🌱: پوتین: آقا به عالم و آدم انگشتر دادید، به من ندادید ها!😉 پوتین: آقا گفته باشم تعارف معارف نکنیدا! آمریکا خواست شیطونی کنه، یه ندا بدین بشونمش سر جاش. البته که خودتون می‌تونید، ولی شما ماه دیگه عزادارید(محرم) بسپیردش به خودم!😎 گل‌یاس🥀 (یسنا): پوتین : توی اون فقیر خونه یه نون و ماستی پیدا میشه، تشریف بیارید شما هم. MAHDINAR✒♣️: پوتین: آقا شما لب تر کن من آمریکا رو پر پر می‌کنم! As: خاک پاتم هرجا خواستی نماز بخونی اونجارو واست مسجد میکنم نوکرتم 😘 عٖؒـؒؔ🍀ـٰٰمٖؒـؒؔ✨ـٰٰاٖؒرٖؒ: پوتین: خداشاهده همش دارم به در کاخ کرمی نگاه میکنم، در باز شه یهو تشریف بیارین داخل. پوتین:آقا نمیشه به‌عنوان عید غدیر، بهم عیدی بدین؟ میشه یدونه انگشتر بدین؟ تروخداااا MAHDINAR✒♣️: پوتین: آقا دستاتون چقد گرمه... چند تا عراقی رو منهدم کردین با این دستای مبارک؟! مُبٺ‍‌لا: پوتین: به جون خودم تا قول ندید تشریف میارید مسکو دستاتونو ول نمیکنم Regina🖇🌱: پوتین: آقا یه دست رو سر ما بکشید خدا به ما نگاه کنه شاید منم مثل شما شدم یه روزی!(: پوتین: اصلا حالا که تعارف می‌کنید و نمی‌آید ما هم نمی‌ریم!😐😂 مُبٺ‍‌لا: پوتین: نمیاید نیاید حداقل عیدی منو بدید MAHDINAR✒♣️: پوتین: دفعه بعد یه کیسه برنجی بیارم از نور هایی که از پیشونیتون می‌ریزه به عنوان تبرک ببرم روسیه! ◔͜͡🍀nina: شنیدم هرکس میاد پیش شما ازتون چفیه و انگشتر میگیره میشه لطفا اون چفیه رو هم بدین من !! اخه میخوام اگر مردمان روسیه ازمن پرسیدند ای پوتین خوش شانس چه برایم اورده ای بگویم پارچه ی از جنس نور از دیار ایران زمین 🙄🙄 مهندس محسن: پوتین: سیدنا شما فقط بگو خِشتَک کی بِدَرَم همین! پوتین:اقا حالا اِنبار دیگه ببخششون من خودم ضامنشون میشم که داستان بنویسن شما اوقات تون تلخ نشه جون من، فداتون بشم پوتین: مِگم اقا شما چقدر لاستیکی (پوشاک) برای این آمریکایی ها وانگلیسی های پدر... خریدید. مخوام دستم بیاد که الکی اصراف نکنم مگم حیف لاستیکی نباشه، بیام جول بکنم زیرشون چطوره؟ عِمران واقفی: پوتین: به شولوخوف گفتم یه رمان درجه یک بهتر از دن آرام بنویسه. اونم درباره انقلاب ایران. کرتیم به مولا علی. fatem
🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷: . باز لالهِ خونین کاشتند در این وطن‌ نامرد مردمانِ داعش صفتِ دَنی شعار نویس‌‌ها و اسپری های قرمز جواب نداد. کلاشنیکف های داعشی را استخدام کرده‌اند. مَهِ یاس: سردار را کشتن تا راحت سر به دار کنند. بچه را یتیم و مادر را داغ دار کنند. 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷: داعشی گرامی‌، همان شعار نویسی ات را ادامه بده. سلف مختلط و رقصیدن و بوسیدن ادامه همان جهاد نکاح است. اللّٰه: سرمان برای جدا شدن از تن برای وطن درد می‌کند😭😭😭😭 یاسَنا: هنوز رهپویان وصال و راضیه کشاورزها را فراموش نکرده بودیم! یادمان می‌ماند... گریه‌هایمان را پشت پلک های خسته‌مان نگه می‌داریم و به وقتش... مَهِ یاس: مگر اسیر هستی که شعار آزادی شده تکه کلامت؟ خبر داری اسیر نفسی، این همه خون و‌خونریزی برای چه؟ 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷: خون که چیزی نیست. فدای وطن. فدای حرم. ولی بدانید کاری با شما خواهیم کرد که لیزر با غده سرطانی می‌کند. هر بچه ای که یتیم می‌کنید، بزرگ خواهد شد؛ قوی خواهد شد؛ مثل موشک بالستیک به رویتان هوار خواهد شد. مَهِ یاس: حرم حرمت دارد. خون انسان بی گناه حرمت دارد، زائر حرمت دارد. سر چی همه‌ی حریم ها را شکستی؟ نادیا: -برای چی کشتین؟ +برای رقصیدن،برای ترسیدن به وقت بوسیدن... 💔:)) 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷: آخه نامرد، با کلاشنیکف زن می‌کشند؟ مَهِ یاس: لابد او خواهر کسی نبود. :): داعشی فقط اونی نیست که اسلحه دست میگیره و زن و بچه ی مردمو سر نماز میبنده به رگبار، داعشی تر ازاون، اونیه که بعد از شنیدن خبر، سرشو از پنجره ی خونش کرده بیرون که بگه: "مرگ بر دیکتاتور"! داعشیِ کوچه ی خودت را بشناس... #:( 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷: - دنیای زنان بعد از براندازی و زن، زندگی،آزادی چجوریه؟ - مثل حرم شاهچراغ، امروز. :): بخاطر خواهرم، خواهرت، خواهرامون...!!! 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷: -قربان! رقیصدن کف خیابان و رباتهای کف توئیتر کافی نیست. - آدم بکشید. تا می‌تونید. مَهِ یاس: آخر هم چیزی دستت را نمیگیره هرچی هم داشتی از دست میدی. قابل توجه بعضی‌ها که میگن باید به هدفمون برسیم، ازاین اعتراضات باید نتیجه بگیریم. MAHDINAR✒️♣️: فردای آزادی هرروز امروزِ شاهچراغ... :): رفت توی حرم. جلوی شبستان پربود از نمازگزار. زود چادرنماز سپیدش را سرکشید و پشت همه، جلوی در شبستان ایستاد. دستهایش را بالا برد. _سه رکعت نماز مغرب میخوانم، برای رضای خدا، قربةً الی الله. همان‌دم، صدای رگبار، چلچراغهای شبستان را تکان داد. دعایش مستجاب شد. #:( سَڔآݕ.مٻم✍🏻: برای آزادی خون می‌دید یا خون می‌گیرید؟ . مهندس: خون درد رنج خواب قاب زخم فشار روان حرف کاربر به قتل رسیده🙃💔: خدا رحم کند نه بر قاتلان نه بر بی رحمان نه بربی عقلان رحم کند بر دل ها مان از شاهچراغ به بعد.... 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷: دوست عزیزی که هم‌اکنون کف خیابان و کف دانشگاه شعار زن زندگی آزادی می‌دهی؛ هر عملی یک مقدمه دارد. مقدمه حملات تروریستی همین اغتشاشات است. لطفا به تصویر شهدای این واقعه خوب نگاه کن. قاتل سید الشهدا فقط شمر نبود. تمام کسانی که در صف یزید بودند قاتل حسین بن علی علیه‌السلام هستند ولو هزار سال بعد به دنیا بیایند. یعنی راضی به قتل حسین علیه‌السلام باشند. اگر کسانی باز هم به اغتشاش ادامه دهد یعنی راضی به قتل و غارت در این مملکت هستند. از مراجع قضایی خواستارم خدا را در نظر بگیرند و به هیچ ضد انقلاب مزدور یا احمق بی سوادی که همه خواسته‌اش آلت‌اش است رحم نکند. یا علی مددی مَهِ یاس: حرف و عملش یکی نیست، مردی رگباری شعار می‌دهد «زندگی» ولی تفنگش «عدم زندگی» راشلیک می‌کند. مرد که نامرد. نورسان💫: الان خیلی دلم میخواست بگ
م که.: نوبت ماست که دیگه بتازونیم....! حیف رأفت اسلامیم اجازه نمیده... مَهِ یاس: لعنت بر هم وطنی که خون هم وطن را ریخت تا هم رنگ بیگانه بشه. ‌roghani: سلبریتی ها و دوستان عزیز لیدر اعلام کردن برا ما شیراز تو جغرافیای ایران نیست :) شیرازی ها هم ایرانی نیستن. ما فقط برا ایرانی ها دل می‌سوزونیم :)... ..............: _بخاطر خواهرم، خواهرت، خواهرامون... _بقیه زن ها رو با گلوله می‌بندن، چون خواهراشون نیستن... 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷: آهای کورش پرستان، شیراز پایتخت آریایی‌‌تان است. حرفی نظری؟ ‌roghani: - برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون... - آها، همون زنه که بچه تو بغلشه؟ حله! می‌زنمش... MAHDINAR✒️♣️: هنگام شفق بود... مَهِ یاس: به خاطر خواهرم، خواهرت، خواهرامون... برو کم لاف بیا، برادران ما آنهای بودند که به خاطر آزادی ما جنگیدند و خون دادند، نه شما «نا برادران، نامردان» که خون می‌گیرید. Arn: شاعر شدم از وقتی خون قاضی میدان شد...شعری که سرودم را جسمیست که بی جان شد... ‌roghani: تاریخ همواره در حال تکرار است... و تاریخ تحریف نخواهد شد :) Arn: از شاهچراغ امد نجوای به خون خفته....بر من تو بخوان روضه<فتوای جنون گفته.... ‌roghani: و دوباره حکایت چادر های خونی :) ایگل: برای کشتن زن و بچه ها با کلاشینکف برای زنده زنده سوزوندن بسیجی ها برای رقصیدن روی خون شهیدا برای آزادی حواله کردن آلت تناسلی به مخالفها برای سرکوب هر کسی که غیر ماست برای آویزان کردن جنازه از درخت وتیر برق ها برای ساختن جوی خون توی حرم ها برای ویران کردن‌ سرزمین اجدادی برای اینکه من پر از عقده و شهوتم برای نابودی اسم ایران برای آتش زدن قرآن برای نابودی شاهچراغ و امام رضا برای تکه تکه کردن خاکمون برای سوزوندن روسری ها برای عریان گشتن تو خیابون ها برای.... برای نابودی هست و نیستمون برای زن زندگی آزادی Arn: قصه انگشت با تسبیح اخر به خلیفه اش رسید.....نذر چون بیش از صد است باید به اول باز گشت....در رهت نذر هزاران جان عاشق کرده ایم...خون ما رنگین ترست از جان مظلوم شهید؟... :): فقط اونایی خواهراشونن که روسری از سر بکنن، لخت شن، فحش بدن و وحشی بازی در بیارن.
هدایت شده از MAHDINAR✒️♣️
می‌روم کلوت. می‌خورم بلوط. میای بریم لوت؟!
MAHDINAR✒️♣️: ظلم این است که جمهوری اسلامی با وجود چنین تجمع‌های چند هزارنفره‌ای، فقط به خاطر شعار دادن چهار تا عقده‌ای آن هم ته یک کوچه بن‌بست، سرنگون شود! 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷: اولا ما مخالف شعار دادن چهار تا عقده ای ته کوچه بن بست یا حتی باز نیستیم. بیان شعار بدهند و مطالبه کنند. ولی اغتشاش و تشنج و دروغ‌پراکنی و قمه‌کشی و ... علاوه بر اینکه گناهِ، ظلم به دیگرانِ، موجب رسیدگی قضایی می‌شه. یعنی کسی که مرتکب جرم بشه معادل اون جرم قصاص خواهد شد. نگرانی ما از سرنگونی جمهوری اسلامی نبوده و نیست چون کسی را در مقابل خودمان نمی‌بینیم در این حد. مگر ضعف درونی. تنها نگرانی و حساسیت ما کسانی هستند که ظاهر خودی دارند و مردم فکر می‌کنند این‌ها ذخایر نظام و عناصر فرهنگی هستند. در حالی که اینها دچار کژتابی فکری و عقیدتی هستند. اسم نمی‌یارم، ولی رسم می‌یارم. طلبه‌ها و آخوندهایی که حجاب را به هر بهانه‌ای کوتاه و کوتاه و کم می‌کنند با استدلال های دینی. مثلا امام خمینی هم مخالف حجاب‌با چادر و اینجوری بوده، حرف بیخود. مثلا الگوی نوجوانان ما نباید محمدحسین فهمیده باشه، بلکه باید بهنام محمدی باشد، مثلا همین حرفهایی که بعضی از این آخوندهای خلع لباس شده زده‌اند... اینها خطرناکترین موجودات جمهوری اسلامی هستند.
هر چند که از روی شهیدان خجلیم شک‌ نیست که مدیون سلیمانی این آب و گلیم...🤓🌱 به یاد: آقای واقفی و درختان باغ انار استاد رحیمی استاد سیاه‌تیری استاد اسکوئیان سید حامد آقا ماحد میرمهدی مهدیناری‌ها همسایه‌های بزرگوار: سماع، سودا، کامیلا، متوهم، لیلا، t.h، مجنون واژه‌ها و... 🖋♣️ @ezdehameeshgh @anarstory
هیچ‌. باز هم هیچ. هیچ دیگر؛ و دیگر هیچ. هیچ چیزی که تازه باشد نبود. موکب سال‌های قبل هم بود. زائر بود. باحجاب و بی‌حجاب و مخالف و موافقِ جان بر کف بودند، کودک و نوجوان و جوان و بزرگ و کوچک و پیر هم. راه هم همان بود که بود. دو طرف‌ش پرچم و موکب و وسط‌ش آتش برای سرمای دست‌ها. دو طرف راه هم جنگل کاج و سرو. همه چیز مثل سه سال قبل و شاید... باشکوه‌تر. کاج‌ها شاید کمی بلند‌تر، مفتخر تر به طالع مسعود‌ خویشتن از همسایگی با "او" و "آن‌"ها و این‌ها و ما. زوار شاید یک سال بزرگ‌تر، یک سال عزادارتر، یک سال عاشق‌تر. خبری از دود نبود. از صدای مهیب که تا محله‌های اطراف برود... صدایی که بشنودش گنبد جبلیه، بشنودش قلعه‌ دختر، بادگیرِ مدرسه ابراهیمیه و یخدان و رود خشکیده‌ی مویدی. از جیغ و فریاد و ترس و خون و آه و مرگ... مرگ نه! از شهادت هم خبری نبود. هیچ نبود‌. و هیچ یعنی همان بی‌ همه چیزی که بترسد از طفل هفت هشت ساله و از سنگ قبری که درازایش هفت هشت وجب باشد. شمرده‌ام؛ دقیق همینقدر است! هیچ نبود؛ و هیچ یعنی از سگ پست‌تر، بزدلی که بترسد از زائر او هم... از مسیر منتهی اليه به مزارش هم... امسال اما بود. خبری از خون، از صدای مهیب که پیچید تا خانه‌مان، از دود و مرگ هم... باز هم مرگ نه‌، خبری از شهادت. خبری از نجاست آمد، و نجاست یعنی همان صهیون. صهیونی که شاید کلاس آموزش نظامی گذاشته بود برای اولین قاجار... صدایی پیچید، دودی رفت هوا با روح چند شهید. و این شد آغاز حماسه‌ای که تاریخ خواهد نوشت آن را. 🖋♣️
مهدینار پور محمدی: ای اولاد یهودا! این تیزی سنان شما نیز بگذرد! بیداد ظالمان شما نیز بگذرد! این عوعوِ سگان شما نیز بگذرد! گرد سم خران شما نیز بگذرد! ناچار کاروان شما نیز بگذرد! تاثیر اختران شما نیر بگذرد! نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد! بادی که در زمانه بسی شمع‌ها بکشت بر رونق چراغدان شما نیز بگذرد! و اقدام کوبنده‌ی سلیمانی‌ها... بر خرابه‌های شهرهایتان نیز بگذرد! 🖋♣️ من باران بوسه‌ام را می‌فرستم بر کف پوتینی که قرار است در خرابه‌های تل‌آویو قدم بگذارد... 🖋♣️ دنبال برادرش می‌گشت شاید؛ که شهید شد. 🖋♣️ د.خاتمی: از میان ویرانه‌های حیفا و تل‌آویو خواهند گذشت و در بیت المقدس پشت سر امام زمان نماز خواهند خواند مهدینار پور محمدی: تشنه بود شاید؛ که رفت طرف موکب و ساچمه آمد طرف قلب‌ش... 🖋♣️ مهدے حسنوند: . اون فرماندهانی که هشت سال با دست خالی مقابل تمام کشورهای دنیا جنگیدن نمیدونن چطوری انتقام خون مردمشونو بگیرن ولی تویی که سطح درگیری‌هات در حد دعوای زنگ آخر مدرسه‌س میفهمی؟ . د.خاتمی: امروز از کرمان به آسمان هفتم دالانی از نور باز شد و ملائک به همراه قاسم سلیمانی آمدند به پیشواز شهدای سیزده دی شاید لحظه آخر آب را تعارف امام حسین کرد، شهید موکب مزار حاج قاسم. به ما بگویید که در دنیا چگونه زیستید که این‌قدر گران خریدند شما را. صهیون مار بر دوش ، هوس خون جوان کرده بود. این بار خون جوان شیعه. انرژی عظیم آزاد شده از خون پاک زوار حاج قاسم، طوفانی خواهد شد که تل‌آویو را به ویرانه تبدیل خواهد کرد. مهدینار پور محمدی: امروز مادران را کشتند؛ چون مادر است که دو دستی سلیمانی تحویل جهان می‌دهد. چون از دامن مادر، پسر به معراج می‌رود... از سلیمانی‌های بعدی خوب می‌ترسند! 🖋♣️ در سرمای خشک و سوزان کرمان؛ بخار از خون گرم روی آسفالت نباید بلند می‌شد... 🖋♣️ د.خاتمی: فکرش را بکن. حزب‌الله از شمال. یمن از جنوب. و ایران از شرق وارد بیت المقدس خواهد شد. چقدر با شکوه است جهان بدون صهیون و آنگاه مصلای قدس تطهیر خواهد شد و آماده می‌شود برای نماز گزاردن پشت سر قطب عالم امکان. در جهان بی‌صهیون. z.askari: امروز دیدیم چگونه یک کودک با خون به عهدش وفا می‌کند. همان کودکی که دست راست کنار گوشش گذاشت و فریاد زد: «عهد میبندم حاج قاسمت بشم» دستش را روی شکم برآمده‌اش گذاشت. استخوان گلویش سفت شده بود، گفت: مامانی..تو رو با نفرت از اسرائیل به دنیا میارمو بزرگ می‌کنم .. میـرمهدی: یک سوال ❗️ چرا نشنیده‌ای که تا به حال دشمن کنسرت‌ها و پارتی‌ها را بمب گذاری کند؟! آنجاهم که جمعیت نسبتا زیاد است، چرا مدام به مکان‌های زیارتی حمله تروریستی می‌شود؟! می‌دانی پاسخ چیست؟ دشمن از مردم شهوتران یا پی لهو و لعب و خوشگذرانی که نمی‌ترسد! دشمن از مردمی می‌ترسد که قدم می‌گذارند در راه بیداری اسلامی در راه مکتب حاج قاسم آنهایی که از ظلم صدایشان در می‌آید و مقابل ظالم می‌ایستند! د.خاتمی: به موش‌های پلشت بگو:« شما که اینقدر از مرگ می‌ترسید چرا با دم شیر بازی می‌کنید؟» 🇮🇷شباهنگ 🇮🇷: ‌ مگه حاجی نمی‌گفت: ما ملت امام حسینیم... دیدید درست میگفت پس پیروزی از آن ماست به زودی با قائم انتقام میگیریم انتقام مادر انتقام حاجی انتقام شهید متوسلیان انتقام کودکان غزه انتقام سیدالشهدا علیه السلام.... انتقام تمام مظلومان عالمو خود آقا خواهند گرفت و ما همراهان ایشون هستیم ان‌شاءالله مهدینار پور محمدی: آنگاه که باید می‌بودم و ترکشی هم مهمان جمجمه‌ی من می‌شد و خونم روی مسیر القاسم می‌ریخت، نبودم و نشد و نریخت... حالا بروم گلزار که چه؟! 🖋♣️ ملیکه: تو اشتباه کردی! بد وقتی زدی! بد مکانی زدی! گور خودت را هرلحظه داری بیش‌تر می‌کنی! بزار لااقل به ۲۵سال برسی، فکر کنم خیلی عجله داری! سودابه احمدی: ماده موش صهیون جیر جیر کرد : پوریم را دوباره با خون ایرانی ها رنگ خواهیم کرد ! نمی داند که‌ ایران دیگر شاه مست ندارد ؟! این خون ها تاوان هوشیاری سلیمانیست که در رگ های ایران می جوشد ! ملیکه: دقت کرده‌ای که چقدر خدا در شهادت را به‌روی ما باز می‌کند اما هربار ما با آن فرسنگ‌ها فاصله داریم؟! عیبی ندارد! دلم خوش است که مأموریت مهمی را بر دوشم خواهد گذاشت؛ شاید ذخیره‌ایم برای روزهای آینده... د.خاتمی: و هر کس را میعادیست برای حضور در بارگاه حق تعالی. چه کردید شما که در روز میلاد حضرت نور، دالانی از نور از زمین تا به آسمان هفتم کشیده شد و با استقبال سردار، به دیدار یار رفتید؟
سودابه احمدی: شاید خواب دیده بودند که مهمان مخصوص حاج قاسم هستند . چه همه مهمان ! میزبان سلیمانیست! سلیمان وار می پذیرد ! بعضی را روی زمین ، اما یک عده مهمان اختصاصی اند ! صدای انفجار بود ؟! شاید صدای در مهمان خانه ی آسمان بود ! آن بالا را ببینید ، حاج قاسم دست بلند کرده ! بفرمایید ، از این طرف بیایید بالا ! د.خاتمی: به من بگو وقتی به جای زیارت مزار، خود حاجی با لشکر فرشتگان به استقبالت آمدند، چه حسی داشتی؟ . ملیکه: بکشید و بترسید... بکشید و بترسید... بکشید و بترسید... هرچه بیش‌تر بکشید، باید بیش‌تر بترسید... خون شهید، درخت انقلاب را رشد می‌دهد... خون شهید، بغض ملت اسلام را بیش‌تر می‌کند... اشک‌های ما، درخت نفرت و خشم از شما را در درونمان بارورتر می‌کند... بکشید ما را! هراسی بر ما نیست، هرچه ترس است از آن شما هست و خواهد بود... تو از سردار بزرگ ما بسیار می‌ترسیدی و می‌ترسی! حق‌هم داشتی! شاید برای برخی‌ها عجیب باشد، اماتو از زائران اوهم می‌ترسی! بازهم حق داری!! خنده‌دار است! می‌گویند در ایران سیل خون راه می‌اندازیم!! تو جرئت پرتاب موشک نداشتی! چطور می‌خواهی سیل خون راه بیندازی؟! لابد می‌خواهی در تمام ایران بمب جاسازی کنی، آری؟! احمقانه نیست؟! این‌که از ملتی که آرزویشان شهادت است، بکشی... بعد توقع داشته‌باشی که آن‌ها بترسند! نه حتما قصدشان کم کردن نسل انقلابیون است؛ نسل سلیمانی، یار رهبری، ملت امام حسینی! یعنی نمی‌دانستند که ما کم نمی‌شویم؟! ما می‌جوشیم و زنده‌تر می‌شویم؟! شایدهم خشمشان را خالی کردند... بالاخره رو به افول‌اند... هرکسی‌هم باشد به همه‌جا و همه‌چیز چنگ زده و عقده خالی می‌کند... او در هراس است! مهدینار پور محمدی: کشتی چون می‌دانستی اگر بزرگ شود سلیمانی می‌شود... 🖋♣️ ملیکه: روز مادر است... تبریک به آن مادرانی که فرزندشان، امروز در کرمان، در کنار مزار سردار بزرگمان، به ثمر نشستند... دعایتان به اجابت رسید... پروردگارا! فرزندم را عاقبت بخیر کن... سودابه احمدی: دراکولا استعفا داد . وی در نامه ای سرگشاده از نادیده گرفته شدن کلیه ی حقوق ادبی ، حقوقی و شخصیتی خود به مجامع عادله ی دنیا شکایت کرد . در قسمتی از این شکایت آمده؛ ابهت و شکوه خونخواری من به سخره گرفته شده است . هر کار اصولی دارد . حتی خون آشام بودن ! در برج مخروبه ی خودم، توی تابوت تمرگیده بودم و هر از چند گاهی دو دندان نیشم را در گردنی فرو می بردم . این صهیون ها آبروی حرفه ای و خانوادگی ما را به یغما برده اند ! در مرام ما دراکولاها خون بچه ها ممنوع است . این دراکولاهای بی شناسنامه دارند با خون بچه ها خودشان را خفه می کنند ! این کار توهین به شرافت هر خون آشامیست! وی در ادامه عاجزانه افزود : بدین وسیله برائت خود را از خون آشام های صهیون اعلام می کنم و خاطر نشان می کنم ، رژیم خون آشامی غیر دارکولایی بچه خوارانه شان هیچ ارتباطی با صنف ما ندارد . خون نیوز لات صهیون خوب سر و ته کوچه را پایید ! انگار کسی نبود ! خالی بود . دستی به سبیل لاخ لاخ دم موشی اش کشید و صدای جیغ مانندش را به سرش انداخت : نفس کشششش ! بچه می خوام که رو به رو واسته، تا حالیش کنم دنیا دست کیه ! صدای بلند مردانه ای از انتهای کوچه برخواست : هاپچه! لات صهیون هفت تیر را کشید ، چپ و راست و بالا و پایین و شصت پایش را زد و جیغ و داد کنان فرار کرد توی زیر زمین خانه اش . بابای بچه پاشنه اش را سر کوچه ورکشید . لبخند زد و زیر لب گفت : چه عطسه ای صدا داری بود ! مهدینار پور محمدی: یک سنگ قبر هم ترس دارد برایتان؟! 🖋♣️ سودابه احمدی: انشالله خواب به چشم های جغد ملوخشان نیاید ، که ما را بی خواب کردند 😏 در تاریخ استعمار چیزهای عجیبی می خوانید . جسد پاتریس لومومبا را در اسید آب کردند . او کسی بود که داشت دست بلژیکی ها را از منابع کنگو (کشور دست بریده ها) کوتاه می کرد ! یک سنگ قبر نباید می داشت ! نه مزار نه شاید مزارش فردا الهام بخش کنگویی های دیگری می شد که پدر بزرگ ها و مادر بزرگهای دست بریده شان را دیده بودند . آن دست های بریده، جریمه کم کاری برای ارباب بود ! قهرمان خطرناک است ! اسطوره مقاومت سم است ! کسی که‌ به‌ زیارت اسطوره ی مقاومت می رود ، یعنی سودای برخواستن دارد . پس خطر است ! تاریخ تکرار می شود نسخه های رفتار استعمارگر همان است ! ولی این جا ایران است ! قبلها سیاوش ها از آتش می گذشتند در این سرزمین ! حالا که ملت امام حسین شده‌! این خود خطر است آتش فشان است بمب هسته ایست! حق بدهید ! می ترسند ! سگ شريف است به سگ بودن . این ددان را به هیچ جانوری تشبیه نکنید . عقوبت اخروی دارد !😐
مهدینار پور محمدی: من بوسه می‌زنم به کف پوتینی که قرار است از روی خاک نجس نتانیاهو رد شود... 🖋♣️ لعنت به ساچمه‌ای که تو رو گرفت از مادرت تو روز مادر... 🖋♣️ ولی بعضی مادرا، روز مادر کادوشون یه شهید کوچولو بود از طرف حضرت زهرا...🙂🌱 Fateme Aghajani: صبح جمعه بود ... تنها بودم بیدار که شدم ،‌ از دیدن پست های اینستاگرام برق از سه فازم پرید . بدو رفتم سمت تلویزیون زیر تیتر شبکه یک به همراه پرچم مشکی شده و آرم شبکه یک را که دیدم ، چنان سیلی خوردم که یک دفعه وسط پذیرایی ولو شدم . دست خودم نبود ، راستش را بخواهید فکرشم نمیکردم شهادتش اینگونه ویرانم کند ، یا بهتر است بگویم آنقدر از نظرم بزرگ و اسطوره بود که مرگی برایش تصور نمیکردم من منتظر آن روزی بودم که با همان ابهت صدایش پشت تریبون اعلام کند " هنوز به ۲۵ سال نرسیده است که اسرائیل به درک واصل شد " اشک هایم بی اختیار می چکیدند و با دستم توی سرم میزدم ... سردار ، پدر امنیت ایران ، بچه هایت یتیم شدند ، در نبودنت حالا چطور با آرامش بخوابیم ؟ تو بزرگ تر ما بودی ، با وجودت احدی حق نداشت به ایران چپ نگاه کند، چه برسد به اینکه بخواهد کشتار گاه راه بیاندازند😭 حالا اما ۵ سال گذشته از صبح جمعه ۵ سال است یتیم شده ایم ... ۵ سال است نه فقط ایران که کشورهای مسلمان هم یتیم شده اند . که اگر بودی ، حتم داشتم نمیگذاشتی اینگونه غزه تار و مار شود . سردار در آخرین لحظات چه گذشت در گلزار شهدای کرمان ؟ تو میدانستی نه ؟ داشتی میدیدی و جگرت برای زائرانت خون میشد آری ؟ حتم دارم خودت یک به یک آن هایی که قرار بودند شهید شوند را انتخاب کردی ، هر چند که نمیخواستی حق حیاتشان را بگیری . اما خوشا به سعادتشان در روز تولدبانو و در جوار شما زندگی را با شهادت به پایان رساندند لیاقت می خواهد . حتم دارم یک به یک با بانو در آخرین لحظات سرشان را به سینه گرفتید و آرامشان کردید. و یک راست بردیدشان پیش خودتان برای پذیرایی . آخر میدانید شنیده بودم شما خیلی خوب از مهمان هایتان پذیرایی میکنید . خوشا به سعادتشان ‌‌‌که در کنار شما مرگشان به پایان رسید سمائی: آنانکه همچون مگس دورِ سر فلسطینیان وز وز می‌کنند تا آنان را به کوچ اجباری وادارند بدانند که ایران عرصه سیمرغ است؛ و عرصه سیمرغ جولانگاه مگسان نمی‌باشد. احمقان، ما را از مرگ می‌ترسانند که خورشید را رها کنیم. به قصدِ نجس کردن دریا، دستان نجسش را به درون آب دریا فرو برد. ای بر پدرت لعنت! دریا با یک فضله‌ موش نجس نمی‌شود. ༺Ya Zahra༻: 🥀 گلزار شهدا دوباره گلزاری از شهدا شد... تسلیت محضر صاحب الزمان (عج) حاج قاسم که رفت، انگار داره بهترینها رو هم با خودش میبره .... و بهترین ها گلچین شدند و با شهادت رفتند.... ما موندیم و روزگار تلخ زندگی زمینی..... پرونده ما کجا بسته میشه؟ پیمانه ما کی پر میشه و چجوری از این دنیا میریم ؟ آیا ما هم مثل شهدا عاقبت بخیر میشیم؟؟؟ کسی خبر داره؟؟ اللهم الرزقنا توفیق شهادة فی سبیلک . توییت حاج‌مهدی یک سوال مادرانه، تیر خیلی درد داشت؟! امیرحسین فرخ: در سالروز چهارمین سالگردش، جمعی از رفقایش را هم پیش خودش بُرد(:
- "واقعا تو این حوزه علمیه چه اتفاقی داره می‌افته؟!" این را به طلبه‌ای گفتم که داشت با بند عباش بازی می‌کرد و جوابی نداشت بدهد! *** داشتیم با سبحان از مدرسه بر می‌گشتیم. مثل همیشه جای آنکه شریعتی را بگیریم و برسیم مشتاق، از شریعتی شانزده زدیم تا برویم میدان گنجعلیخان و بازار، و از بازار برسیم مشتاق. جلوی مدرسه ابراهیمیه که رسیدیم، دیدم جلوی طلافروشی کنارش، خانمی کشف حجاب کرده. جلوی مدرسه ابراهیمیه هم دو نفر ایستاده بودند. از صورت فابریک و نگاه سر به زیرشان حدس زدم از طلاب ابراهیمیه باشند. رفتم جلو و آرام پرسیدم: "شما دو نفر طلبه‌اید؟!" - "بله... چطور؟!" - "چند دیقه‌ایه دارم می‌بینمتون. خواستم بپرسم چرا به این خانم تذکر ندادید..." - "الان اگه من تذکر بدم چی می‌شه؟! می‌گه‌ به تو چه!" نگاهی به خانم کشف حجاب کرده که حواسش به ما نبود کردم و گفتم: "اولا قطعی نیست بگه به تو چه! شاید بگه‌ به توچه! ولی ظاهرا شما کتاب واجب فراموش شده رو نخوندی برادر! اگه این کتابو خونده بودی می‌دونستی همین به تو چه‌ای که بهت می‌گه یعنی نهی از منکرت اثر داشته. تازه شایدم‌ نگه به تو چه. احتمالات مختلف وجود داره!" خندید و گفت: "این کتاب از کیه حالا؟! چیه اصلا؟!" - "راهبرد‌های حضرت آیت الله خامنه‌ای در زمینه امر به معروف!" تعجب توی نگاهش موج می‌زد. - "گفتم حتما از یه نویسنده‌ایه کسیه حالا!" به سر در مدرسه اشاره کردم و گفتم: "واقعا تو حوزه علمیه کرمان چه اتفاقی می‌افته؟! انصافه که یه طلبه در مورد مهم ترین واجب اسلام نظرات و دیدگاه‌های رهبری رو ندونه؟! در حالی که شبکه‌های ماهواره‌ای هفته‌ای یه ساعت آموزش ضد امر به معروف دارن؟!" مشغول بازی با نخ عباش شد و هی تنظیم‌شان می‌کرد رو به روی هم. خداحافظی کردیم اما دیدم بهترین موقعیت برای دادن اولین تذکر است‌. قبل از اینکه از جلوی حوزه ابراهیمه رد بشویم و برویم، بلند گفتم: "خانوم شالتون افتاده. لطفا رعایت کنید." سرش را از توی گوشی‌اش آورد بیرون و با چند جفت چشم که منتظر واکنشش بودند مواجه شد‌. پوفی کشید و شالش را از توی کیفش در آورد و انداخت روی سرش. راهمان را گرفتیم و رفتیم... قلبم مثل جوجه‌ای که به پوسته‌ی تخم مرغ می‌زند تا بشکند و بیاید بیرون، به سینه‌ام می‌کوبید. باورم نمی‌شد! کاری که کرده بودم را مرور کردم. خیلی وقت بود شروط وجوب امر به معروف و نهی از منکر و واجب فراموش شده و استفتائات مراجع را خوانده بودم و می‌دانستم هیچ جوره نمی‌شود از زیر تذکر دادن در رفت. اما نمی‌توانستم تذکر بدهم. دست و پایم شل می‌شد و قلبم تند می‌زد. انگار توی گلویم، سد ساخته بودند جلوی همانجا که حروف و کلمات از آنجا بیرون می‌آید. نهایت امر به معروفم این بود که از کنار هر گناهی رد می‌شدیم، بلند به سبحان می‌گفتم: "اینا که آزادی نیس برادر من! اینا اوج اسارت نفسه!" اما این بار، توانسته بودم اولین تذکر لسانی‌ام را بدهم و بروم... به لطف طلبه‌ی عزیز! 🖋♣️ یک انار @anarstory
- "هوف... باشه!" دختر بی‌حجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم اخمی به ما کرد و به راهش ادامه داد. *** چهارشنبه بود و بعد از زنگ نماز، کلاسی نداشتیم که تشکیل شود. حوصله‌ی خانه رفتن را هم نداشتم. دلم قدم زدن می‌خواست. به سبحان گفتم: "بیا با حسینخانی و بچه‌ها، پیاده بریم تا آزادی. از اونجا هم سوار خط می‌شیم و می‌ریم خونه." سبحان که قبول کرد، تا ته کوچه‌ی مدرسه دویدیم و خودمان را رساندیم به بچه‌ها. پیشنهاد "جرئت و حقیقت" بازی کردن را احمدی داد و چون در حال حرکت بودیم، قرار بود یک نفر داوطلب شود. من، داو طلبیدم و احمدی پرسید: "جرئت یا حقیقت؟!" - "جرئت!" یاد دوران بچگی‌ افتادم که در جواب هر "جرئت"ی می‌گفتیم: "برو آب بپاش رو اون دختره یا متلکی چیزی بپرون و بیا..." اما مسئله برای اکیپی از سال دهمی‌های مدرسه صدرا فرق می‌کرد. احمدی گفت: "تو که تو صبح‌گاه‌های مدرسه نیم ساعت از امر به معروف حرف می‌زنی، به اولین دختر بی‌حجابی که دیدیم باید تذکر بدی..." کاری را نخواسته بود که نکرده باشم؛ اما امر به معروف گروهی؟! تجربه‌اش را نداشتم! - "اصلا بیاین یه کاری کنیم... با توجه به تعدادمون، گروهی و سازماندهی شده به یه نفر تذکر بدیم! پایه؟" همه قبول کردند. یک لحظه ایستادم و دور و برمان را پاییدم گفتم: "ما الان هشت نفریم... من و سبحان و احمدی و حسینخانی و سعید و عقیل و نیک‌پور و بدرآبادی! از هم جدا می‌شیم و با چند تا گروه دو سه نفره با فاصله‌ی خیلی خیلی زیاد از هم، به یه خواهر کشف حجاب کرده با لحن‌های مختلف تذکر می‌دیم." حسینخانی گفت: "خب بقیه‌ش!" - "بقیه‌ش معلومه دیگه! الحمد لله قد و قواره‌هامون به هم نمی‌خوره و انقدر منضبط و منظمیم که لباسامونم فرم مدرسه نیست! طرف باید خیلی باهوش باشه تا بفهمه با همیم!" - "منطقی می‌زنه داداش... تازه شاید فکر کنه از چند تا مدرسه مختلفیم." در جواب حرف عقیل گفتم: "می‌مونه گروه بندی.‌‌.. من و سبحان..." - "شما همه!" سبحان که این را گفت همه زدیم زیر خنده. - "آقا من و سبحان و سعید یه گروه، حسیخانی و احمدی یه گروه دیگه، عقیل و نیک پور، بدرآبادی هم هم باید همت کنه تنهایی تذکر بده! باشه؟!" وقتی همه تایید کردند، گفتم: "حالا می‌مونه فاصله... من و سبحان و سعید همینجا وایمیستیم تا شما ازمون کامل دور بشید. بعد حسینخانی و احمدی می‌مونن و بقیه‌تون می‌رید جلوتر. بعدم عقیل و نیک‌پور، جلوتر از همه‌م بدرآبادی که باید تنهایی تذکر بده.‌ فقط حواستون باشه... همه‌مون به یه شکل نمی‌گیم خانوم حجابتون! طرف نباید به هیچ شباهتی بین ما هشت نفر پی ببره. هر کدوممون یه جور تذکر می‌دیم‌. عقیل و نیک‌ پور اصلا چیزی نگن! بعدم..." نیک پور پرید وسط حرفم و گفت: "پس چی بگیم؟!" - "وقتی از کنار خانومه رد شدید، تو بردار به عقیل بگو: "اینا که آزاااادییی نیست! غرب با همین آزادیا به اینجا رسیده! فقط نه خیلی آروم بگو نه خیلی بلند. نرمال و عادی. بعدم وانمود کنید خانومه رو ندیدید اصلا." ادامه دادم: "پس اول بدرآبادی‌ می‌گه خواهرم حجابتون، بعد عقیل و نیک‌پور با هم حرف می‌زنن، بعدم حسینخانی می‌گه خانوم لطفا شالتونو سر کنید. آخرشم که من و سبحان و سعیدیم و من باهاشون یه جور دیگه صحبت می‌کنم..." احمدی گفت: "اگه با تذکر بدرآبادی حجاب کرد چی؟!" - "گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم!" - ادامه دارد 🖋♣️
من و سبحان سعید ماندیم همانجا که اتاق فکر تشکیل شده بود؛ و بقیه رفتند. وقتی توی چشممان تبدیل شدند به نقطه‌ای کوچک و محو شدند، شروع کردیم به راه رفتن و حرف زدن. از امتحان اصول و عقاید شنبه می‌گفتیم اما من ذهنم جای دیگری بود. با خودم می‌گفتم: "یعنی جلوتر قراره چه اتفاقی بیفته؟! بدرآبادی تنهایی چیکار می‌کنه؟! یه وقت عقیل وسط کار نزنه زیر خنده و گند بزنه به همه چی!" بالاخره رسیدیم به تنها خانمی که توی پیاده رو کشف حجاب کرده بود. احتمال دادیم همان باشد. سعید و سبحان پشت سرم ایستاده بودند. رفتم جلو و گفتم: "سلام... ببخشید... می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم؟!" - "بفرما امرتون!" - "شما اهل ایران هستید یا توریست هستید؟!" بلند خندید و گفت: "عزیزم از حرف زدن و چهره‌م معلوم نیست ایرانیم؟!" - "زنده باد و ایران و ایرانی... حرف زدن و چهره‌تون که واسه ایرانه، ولی پوشش‌تون ایرانی نیست‌. اگه ایرانی هستید باید بدونید حجاب یه قانونه و کشف حجاب جرمه. دور و برتوند نگاه کنید! ببینید! خیلیا بهتون چیزی نمی‌گن ولی نوع نگاهشون اصلا جالب نیست... خصوصا آقایون که نگاهشون معانی خوبی نداره و برازنده‌ی شما نیست." تعجب کرد و چند ثانیه‌ای چیزی بینمان رد و بدل نشد. دختر دور و برش را نگاه کرد و همان موقع دید دو تا پسر که به ظاهرشان می‌خورد دانشجو باشند، با نیش باز و نگاه خیره دارند نگاهش می‌کنند و حرف‌هایی می‌زنند. صدایم را قاطع‌تر کردم و گفتم: "خانوم شالتونو بپوشید!" لبش را از داخل دهان جوید و ابروهایش را داد بالا و گفت: - "هوف... باشه! بیا..." دختر بی‌حجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم اخمی به من کرد و به راهش ادامه داد... اما این‌ تمام ماجرا نبود... دختر که از ما دور شد، دنبال هم گشتیم و به هم ملحق شدیم. همه کنجکاو شدیم واکنش خانم، چه بوده. بدرآبادی گفت: "به من گفت به تو چه و... شکر‌خوردنش به تو نرسیده. بعدم چند تا فحش ناجور داد و رفت..." نیک پور گفت: "من حرفی که گفته بودیو به عقیل زدم... دختره یه نگاه ناجوری بهمون کرد! - "به منم گفت اگه ناراحتی تو نگاه نکن." این را حسینخانی گفت و ادامه داد: "شما سه نفر چیکار کردید!" سعید گفت: "مهدی ازش پرسید شما ایرانی هستید؟ بعدم که گفت اره، مهدی گفت پس حجاب قانونه و باید رعایت کنید و از این حرفا. اونم شالشو پوشید و رفت! من و سبحانم ساکت بودیم" - "پس چرا به من گفت به تو چه و انقد فحش داد؟!" به بدرآبادی گفتم: "این دقیقا همون چیزیه که رهبری می‌گه. رهبری می‌گه وقتی تذکر می‌دید، گناهکار به نفر اول ممکنه فحش بده، در راه خدا این فحشو بشنوید عیبی نداره، به نفر دومی که تذکر می‌ده هم ممکنه فحش بده ولی شدت فحشش هر دفعه کمتر و خفیف‌تر می‌شه... واکنش این خانومه واسه بدرابادی بدتر از همه بود. ولی به تدریج اروم و خفیف‌تر شد. به ما که رسید کلا رعایت کرد‌..." و به آزادی که رسیدیم، از هم جدا شدیم و هر کداممان رفتیم پی کارمان. 🖋♣️