#وسواس
اختلال وسواس فکری-عملی در کودکان؛. در اختلال وسواس فکری- عملی کودک دارای افکار، احساس و ترس های ناخواسته ميباشد که وسواسهاي فکری خوانده میشوند و باعث میشوند که کودک احساس اضطراب کند.این وسواسهاي فکری باعث میشود کودک رفتارهایی انجام دهد که اعمال آیینی و یا اجباری خوانده میشود. وسواسهاي فکری چیست؟ ترسهايي هستند که کودک مبتلا به این اختلال نمیتواند فکر کردن راجع به آن را متوقف کند.کودک ممکن است که تشخیص دهد که افکارش بی معنی است،اما احساس اضطراب در مورد داشتن این افکار میکند.این ترس ها ممکن است شامل موارد زیر باشد؛. *افکار در مورد آسیب ،مرگ و یا بیماری خود یا اطرافیان * افکار راجع به اینکه یک لباس،یک شی ،یک نوع پوشش و .. خوش شانسی ،بدشانسی،خوب یا بد و آسیب زا یا ایمن است. * افکار راجع به پاکیزگی،آلودگی و ميکروبي بودن اشیا و وسایل مختلف * ترس و نگرانی از داشتن یک فکر بد،یا یک عبارت تکراری و نادرست و ترس از انجام اشتباه * ترس از شکستن قوانین،انجام یک کار بد و یا انجام یک گناه * ترس از بهم ریختن نظم و تقارن اشیا و وسايل منظور از اعمال آیینی و رفتارهای اجباری چیست؟. رفتارهایی که کودک مبتلا به این اختلال مرتبا انجام ميدهد. این اختلال باعث میشود که کودک احساس کند مجبور است یک سری اعمال و رفتارها را انجام دهد که مطمئن شود همه چیز مرتب،تمیز و امن و ميباشد.برای کودکان مبتلا، به نظر میرسد که آیین ها و اعمال تکراري نیرویی که از وقوع اتفاقات بد جلوگيري مي کند ایجاد میکند. اعمال آیینی و تکراری شامل موارد زیر میباشد؛ * شستن و تمیز کردن * پاک کردن مکرر و يا خط زدن و نوشتن مجدد ،خواندن مجدد و دوباره انجام دادن تکالیف درسی. *تکرار یک عبارت،لغت و سوال بیش از لزوم * به حساب آوردن یک سری اعداد به عنوان اعداد خوش شانسی و یک سری اعداد به عنوان اعداد بدیمن. * چیدن و به نظم کردن اشیا به ترتیب و با نظم کامل. * چک کردن مجدد برای اطمینان از اینکه چراغ خاموش است و یا در قفل است.و چک کردن مجدد و مکرر تکالیف درسی. * داخل و خارج شدن و طی کردن یک مسیر تکراری در زمانهای متعدد * انجام برخی اعمال غیر ضروری و زائد قبل از شروع تکالیف درسی و یا هر فعالیت دیگری.
@anche_bayad_bedanid
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
🌸💫نیایش شبانه
🌸💫خــــــداے مـــن
🌼💫میان این همه چشم
🌸💫نگاه تو تنها نگاهے ست
🌼💫ڪہ مرا از هرنگهبان
🌸💫و محافظے بے نیازمی کند
🌸💫نگـاهـت را در ایـن شـبـهـای
🌼💫نورانی ماه رمضان برای تمام
🌸💫عزیزان و دوستانم آرزو می کنم.
🌸💫بـاور کـن کـه هـمـیـشـه
🌼💫خدای تو در کنار تو است
🌸💫شبتون معطر به عطر خدا
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
آنچه باید بدانید .......
💢 #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از ا
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
ادامه دارد ...
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_چهارم
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
ادامه دارد ...
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای مهربونم دراین ماه پربرکت و نزدیک سحر
نورانی هر عزیزی خواسته و
حاجت شرعی داره حاجت روا بشه🤲🤲
آمین یا ربّ العالمین🙏🙏
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
Mohammadreza Taheri - Ey Khoda Sharmandatam (128).mp3
2.97M
🤲 یا ربنا ... یا ربنا ✨
🥀 اغفرلنا ... اغفرلنا ✨
#خلوت_دل
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#استوری
✨دعای روز بعد(مناسب برای انتشار در فضای مجازی)
صبح_ظهور
🔆 صبح ظهور تو ❣ شروع زندگی، شود اگر بیایی
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#دعای_سحر
#ماه_مبارک_رمضان
دعاى عظيم الشأنى را که از حضرت امام رضا عليه السلام نقل شده که فرموده اين دعايى است که حضرت امام محمد باقرعليه السلام در سحرهاى ماه رمضان مى خواندند:
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک مِنْ بَهآئِک بِاَبْهاهُ، وَکلُّ بَهآئِک بَهِىٌّ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِبَهآئِک کلِّهِ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک مِنْ جَمالِک بِاَجْمَلِهِ وَکلُّ جَمالِک جَميلٌ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِجَمالِک کلِّهِ،اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک مِنْ جَلالِک بِاَجَلِّهِ وَکلُّ جَلالِک جَليلٌ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِجَلالِک کلِّهِ، اَللّهُمَّ اِنّىاَسْئَلُک مِنْ عَظَمَتِک بِاَعْظَمِها وَکلُّ عَظَمَتِک. عَظَيمَةٌ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِعَظَمَتِک کلِّها، اَللّهُمَّ اِنّى اَسَئَلُک مِنْ نُورِک بِاَنْوَرِهِ وَکلُّ نُورِک نَيرٌ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِنُورِک کلِّهِ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک مِنْ رَحْمَتِک بِاَوْسَعِها وَکلُّ رَحْمَتِک واسِعَةٌ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِرَحْمَتِک کلِّها، اَللّهُمَّ اِنّىاَسْئَلُک مِنْ کلِماتِک بِاَتَمِّها وَکلُّ کلِماتِک تآمَّةٌ، اَللّهُمَ اِنّى اَسْئَلُک بِکلِماتِک کلِّهَا، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک مِنْ کمالِک بِاَکمَلِهِ وَکلُّ کمالِک کامِلٌ، 1
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِکمالِک کلِّهِ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک مِنْ اَسمآئِک بِاَکبَرِها وَکلُّ اَسْمآئِک کبيرَةٌ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِاَسْمآئِک کلِّها، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک مِنْ عِزَّتِک باَعَزِّها وَکلُّ عِزَّتِک عَزيزَةٌ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِعِزَّتِک کلِّها، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک مِنْ مَشِيتِک بِاَمْضاها وَکلُّ مَشِيتِک ماضِيةٌ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِمَشِيتِک کلِّها، اَللّهُمَّ اِنّىاَسْئَلُک مِنْ قُدْرَتِک بِالْقُدْرَةِ الَّتى اسْتَطَلْتَ بِها عَلى کلِّشَىْءٍ، وَکلُّ قُدْرَتِک مُسْتَطيلَةٌ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِقُدْرَتِک کلِّها، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک مِنْ عِلْمِک بِاَنْفَذِهِ وَکلُّ عِلْمِک نافِذٌ اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِعِلْمِک کلِّهِ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک مِنْ قَوْلِک بِاَرْضاهُ وَکلُّ قَوْلِک رَضِىٌّ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِقَوْلِک کلِّهِ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک مِنْ مَسآئِلِک بِاَحَبِّها اِلَيک وَکلُّ مَسآئِلِک اِلَيک حَبيبَةٌ 2
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِمَسآئِلِک کلِّها، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک مِنْ شَرَفِک بِاَشْرَفِهِ وَکلُّ شَرَفِک شَريفٌ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِشَرَفِک کلِّهِ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک مِنْ سُلْطانِک بِاَدْوَمِهِ وَکلُّ سُلطانِک دآئِمٌ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِسُلْطانِک کلِّهِ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک مِنْ مُلْکک بِاَفْخَرِهِ وَکلُّ مُلْکک فاخِرٌ، اَللّهُمَ اِنّى اَسْئَلُک بِمُلْکک کلِّهِ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک مِنْ عُلُوِّک بِاَعْلاهُ وَکلُ عُلُوِّک عالٍ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِعُلُوِّک کلِّهِ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک مِنْ مَنِّک بِاَقْدَمِهِ وَکلُّ مَنِّک قَديمٌ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِمَنِّک کلِّهِ، اَللّهُمَ اِنّى اَسْئَلُک مِنْ آياتِک بِاَکرَمِها وَکلُّ آياتِک کريمَةٌ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِآياتِک کلِّها، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِما اَنْتَ فيهِ مِنَ الشَّاْنِ وَالْجَبَرُوتِ، وَاَسْئَلُک بِکلِّ شَاْنٍ وَحْدَهُ وَ جَبَرُوتٍ وَحْدَها، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِما تُجيبُنى [بِهِ] حينَ اَسْئَلُک فَاَجِبْنى يا اَللَّهُ
صبح_ظهور
🔆 صبح ظهور تو ❣ شروع زندگی، شود اگر بیایی
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امیدوارم سال جدید
🌼دلت شاد و لبت خندان بماند
🌸برایت عمر جاویدان بماند
🌺خدا را میدھم سوگند بر عشق
🌼ھر آن خواھے برایت آن بماند
🌸الهی آمین 🙏🏻🌷
🌺پیشاپیش سال نو مبارک
۲۹ اسفند ۱۴۰۲