فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕اوصاف علی
✨به گفتگو ممكن نیست
💕گنجایش بحر
✨در سبو ممكن نیست
💕ماندم كه علی
✨را به چه تشبیه كنم
💕تشبیه علی
✨جز به علی ممكن نیست
💕پیشاپیش #میلاد_امام_علی ع و روز پدر مبارک باد🌸🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۳ رجب در پیش است
فضایل مولا را فریاد بزنیم
@anche_bayad_bedanid
مهربانوهای عزیز سلام🌹
روز مرد نزدیکه
به نظرم اومد چند جمله ای هم از مردها بگیم...
کلی عکس و متن دیدم اینروزا برای روز مرد...
خانمی که کیکی به شکل جوراب درست کرده
یا دسته گلی از جوراب...
جملاتی مثل ....
در ظاهر شاید تمام اینا شوخی به نظر برسن اما...
توی این زمونه مرد بودن جرات میخواد
واقعا مردانگی میخواد که برای رفاه حال زن و بچه صبح زود بزنی بیرون و تو تاریکیه شب برگردی...
مردهای این دوره جوانی و زندگی کردن رو فراموش کردند
مسئولیت زندگی، بی سر و صدا دونه دونه موهای تیره شون رو سفید میکنه...
راستی خانما، تا حالا همسراتون از آرزوهاشون براتون گفتن؟
بی انصافیه که اینهمه گذشت و مظلومیت و تلاش مردها رو نبینیم
بانو....!
گاهی نگاهی به دستهای همسرت بنداز...
و به خطوطی که در اطراف چشم ها و پیشونی همسرت داره عمیق میشه...
گاهی به جای اینکه تو آغازکننده باشی،
سکوت کن و اجازه بده که لحظاتی او هم گوینده باشه و از خودش بگه...
بانو..!
گاهی عکسهاشو از جوانی تا الان کنار هم بچین و باور کن فقط تو جوانیتو توی این خونه نذاشتی...
مرتب تلاششو در ترازو قرار نده
و باعرضه بودن و نبودنش رو ، با کمتر و بیشتر داشتن دارائیهاش قیاس نکن...
سعیش رو ببین...
و تغییراتشو بخاطر تو و زندگی مشاهده کن...
موهای سفیدش را ببین...
بانو!
باور کن جهان هرگز به صلح نمیرسه اگر ما غرق مظلومیت خودمون باشیم...
تربیت کامل نمیشه ،
اگر یاد نگیریم که تمسخر مردان و زنان،
در حقیقت تمسخر بخش مهمی از خودمونه...
کاش یاد بگیریم بزرگ کردن و بزرگ دیدن همسرمونو...
پدری کردن هاش رو...
از بزرگیش برای بچه هامون بگیم
کاش به جای هدیه دادنها و گرفتن ها،
زمانی رو صرف شنیدن بدون قضاوت کنیم
بانو جان بیا امسال کنار هر هدیه ای که برای همسرت گرفتی، توی یه برگ کاغذ حداقل 20 تا ویژگی همسرت رو هم بنویس و ازش بخاطر این ویژگی هاش تشکر کن...
(اون رو هم ضمیمه ی هدیه ات کن)
مطمئن باش نتایج شگفت آوری در وجود خودت و او خواهی دید...
یادمون باشه بین ما،
سپاسگزاری و مشاهده همه جانبه ی افراد خیلی کم شده...
و نوشته ی تو سپاسگزاری بزرگی خواهد بود برای جهان و جهانیان ...
🌺 🍃پیشاپیش ولادت امیرالمومنین وروز شیر مردان سرزمینم مبارک🍃🌺
@anche_bayad_bedanid
آنچه باید بدانید .......
مهربانوهای عزیز سلام🌹 روز مرد نزدیکه به نظرم اومد چند جمله ای هم از مردها بگیم... کلی عکس و متن دید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آنچه باید بدانید .......
💞 #عاشقانه_دو_مدافع 📚 #قسمت_سی_و_سوم _بعد از یک هفتہ کلنجار رفتـݧ باخودم بالاخره جواب سجادے رو دادم
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_سی_و_چهارم
_اردلان اومد تو اتاقمو گفت...
اسماء پاشو بریم بیروݧ
با بی حوصلگے گفتم کار دارم نمیتونم بیام
روسریمو بازور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیروݧ
_صداشو کلفت کردو گفت وقتے داداش بزرگترت یہ چیزے میگہ باید بگے چشم
با دادو بیداد هام نتونستم جلوشو بگیرم
خوب حداقل وایسا آماده شم
باشہ تو ماشیـݧ منتظرم زودباش
_سرمو تکیہ داده بودم بہ پنجره و با چشم ماشیـݧ هایے رو کہ با سرعت ازموݧ رد میشدݧ و دنبال میکردم
با صداے اردلاݧ بہ خودم اومدم.
اسماء تو چتہ❓مثلا فردا بلہ برونتہ باید خوشحال باشے.چرا انقد پکرے❓
_نکنہ از تصمیمت پشیمونے❓هنوز دیر نشده ها❓
آهے کشیدم و گفتم چیزے نیست.
نمیخواے حرف بزنے❓
کجا دارے میرے اردلان❓برگرد خونہ حوصلہ ندارم.
_داشتم میرفتم کهف و الشهدا باشہ حالا کہ دوست ندارے برمیگردم الاݧ
صاف نشستم و گفتم نه نه
_برو. کهفُ دوست داشتم آرامش خاصے داشت.
نیم ساعت داخل کهف بودم
خیلے آروم شدم تو ایـݧ یہ هفتہ همش استرس و نگرانے داشتم هم بخاطر جوابے کہ بہ سجادے دادم هم بے خیالے ماما.
اردلاݧ اومد کنارم نشست: اسماء میدونم استرس دارے واسہ فردا
_آهے کشیدم و گفتم نمیدونے اردلاݧ مـݧ تو وضعیت بدیم یکم میترسم بہ کمک ماماݧ احتیاج دارم اما...
اینطورے نگو اسماء باور کـݧ ماماݧ بہ فکرتہ..
بیخیال. بہ هر حال ممنوݧ بابت امشب. واقعا احتیاج داشتم..
یک ساعت بہ اومدݧ سجادے مونده بود...
_خونہ شلوغ بود ماماݧ بزرگترهاے فامیلو دعوت کرده بود
همہ مشغول حرف زدݧوباهم بودݧ
ماماݧ هم اینورو و اونور میدویید کہ چیزے کم و کسر نباشہ
_از شلوغے خونہ بہ سکوت اتاقم پناه بردم
روتخت ولو شدم و چشمامو بستم
تمام اتفاقاتے کہ تو این چند سال برام افتاده بودو مرور کردم یاد اولیـݧ روزے کہ سجادے اومد تو اتاقم افتادم و لبخند بہ لبم نشست
سجادے ݧحالا دیگہ باید بگم علے
درستہ کہ از آینده میترسم اما احساس میکنم با علے میتونم ایـݧ ترس و از بیـݧ ببرم
غرق در افکارم بودم کہ یدفعه....
✍ ادامه دارد ....
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_سی_و_پنجم
_غرق در افکارم بودم که یدفعه
بابا وارد اتاق شد
بہ احترامش بلند شدم
إ اسماء بابا هنوز آماده نشدے❓
از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم_الاݧ آماده میشم
باشہ حالا بیا بشیـݧ کارت دارم
_چشم
اسماء جاݧ بابا اگہ تا الاݧ نیومدم پیشت و درمورد انتخابے کردے نظرے بدم یا باهات حرف بزنم واسہ ایـݧ بود کہ اطمیناݧ داشتم دخترے کہ مـݧ تربیت کردم عاقلانہ تصمیم میگره و خوانوادشو روسفید میکنہ.
_الاݧ میخوام بهت بگم بابا مـݧ تا آخر پشتتم اصلا نگراݧ نباش
مامانتم همینطور
دستمو گرفت و گفت:
چقد زود بزرگ شدے بابا
_بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریہ نمیدونم اشک شوق بود یا اشک غم
اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء مـݧ فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہ ها گریہ میکنے❓
_پاشو پاشو آماده شو الاݧ از راه میرسـ...
کمدمو باز کردم یہ مانتوے سفید با روسرے گل بهے کہ مامان بزرگ از مکہ آورده بودو سر کردم
_با یہ چادر سفید با گلهاے ریز صورتے
زنگ خونہ بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم
علے با ماماݧ و باباش و خواهرش جلوے در وایساده بودݧ
یہ کت و شلوار مشکی با یہ پیرهن سفید تنش بود
_یہ دستہ گل یاس بزرگ هم دستش بود
سرشو آورد بالا و بہ سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور
صداے یا اللہ هاے آقایوݧ و میشنیدم
_استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیروݧ
ماماݧ همراه با ماماݧ بزرگ اومدݧ تو اتاق
مامان بزرگ بغلم کردو برام "لا حول ولاقوه الاباللہ" میخوند
_ماماݧ هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسیـنم میکرد
وارد حال شدم و سلام دادم.
علے زیر زیرکے نگاهم میکرد
_از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکوݧ میداد
مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند
پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد
_بزرگتر ها مشغول تعییـݧ مهریہ و مراسم بودند
مهریہ مـݧ همونطور کہ قبلا بہ مادرم گفتہ بودم یک جلد قرآن چندشاخہ نبات و ۱۴سکہ بهار آزادے بود
سفر کربلا و مکہ هم بہ خواست خوانواده ے علے جزو مهریم شد
_همہ چے خیلے خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبہ ے محرمیت خونده بشہ تا اینکہ بعدا مراسم عقد رو تعییـݧ کنــ.
بعد از رفتنشوݧ هر کسے مشغول نظر دادݧ راجب علے و خوانوادش شد
بے توجہ بہ حرفهاے دیگراݧ دست گل و برداشتم گذاشتم تو اتاقم
_مث همیشہ اتاق پر شد از بوے گل یاس شد
احساس آرامش خاصے داشتم .
ساعت ۸ و نیم صبح بود مامانینا آماده جلوے در منتظر مـݧ بودݧ تا بریم محضر
چادرم و سر کردم و رفتم جلوے در
اردلاݧ در حال غر زدݧ بود:
اسماء بدو دیگہ دیر شد الاݧ میوفتیم تو ترافیک
دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشیـݧ و گفتم:ایشالا قسمت شما
خندید و گفت :ایشالا ایشالاـ
_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
✍ ادامه دارد ....
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_سی_و_ششم
_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
بابا جلوے محضر پارک کردو از موݧ خواست پیاده شیم
علے با دیدݧ ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور کہ لبخند بہ لب داشت بہ نشونہ سلام خم شد
_اردلاݧ خندید و گفت ببیـݧ چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده
محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم کردم.
اردلاݧ دستم و گرفت و از ماشیـݧ پیاده شدیم
ماماݧ و بابا شونہ بہ شونہ ے هم وارد محضر شدـݧ
منو اردلاݧ هم با هم علے هم پشت ما
با ورود ما بہ داخل محضر همہ صلوات فرستادند
_فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلاݧ کشید و برد سمت سفره ے عقد
دختره با مزه اے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے،درست مثل چشماے علے داشت.
_مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریرے کہ بہ گفتہ ے خودش براے زݧ علے از مکہ آورده بود و سرم کرد و روصندلے نشوند
_هیچ کسي حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود
عاقد علے و صدا کرد
آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشوݧ بہ عروس خانومہ یکے هم هواے دامادو داشتہ باشہ
_با خجالت رو صندلے کنارے مـݧ نشست
باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و مـݧ الاݧ کنار علے نشستہ بودم و تا چند دیقہ ے دیگہ شرعا همسرش میشدم
استرس تموم جونم و گرفتہ بود.
_دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم
عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت کہ خطبہ عقد و جارے کنہ
علے قرآن و گرفت سمتم و در گوشم گفت:
بخونید استرستوݧ کمتر میشہ
قرآن رو باز کردم
_"بسمِ اللہ الرحمـݧ ارحیم"
یــــس_والقرآن الکریم...
آیہ هاے قرآن و تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم
تو حال و هواے خودم بودم کہ با صداے حاج اقا بہ خودم اومدم
_براے بار آخر میپرسم
خانم اسماء محمدے فرزند حسیـݧ آیا وکیلم شما را بہ عقد آقاے علے سجادے فرزند محمد با مهریہ معلوم در بیاورم❓آیا وکیلم❓
همہ سکوت کرده بودند و چشمشوݧ بہ دهـݧ مـݧ بود
چشمامو بستم
خدایا بہ امید تو
_سعے کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم
با اجازه ے آقا امام زماݧ،پدر مادرم و بقیہ ے بزرگتر ها
"بلہ"
_صداے صلوات و دست باهم قاطے شد و همہ خوشحال بودݧ
علے اومد نزدیک و در گوشم گفت:مبارکہ خانوم
از زیر چادر حریر نگاهش کردم
خوشحالے و تو چهرش میدیدم.
حالا نوبت علے بود کہ باید بلہ میگفت.
با توکل بہ خدا و اجازه ے پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر هاے جمع
"بلہ"
_فاطمہ انگشتر نشونو داد بہ علے و اشاره کرد بہ مـݧ
دستاے علے میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد
سرشو آورد بالا و چادرمو کشید عقب و خیره بہ صورتم نگاه کرد
حواسش بہ جمع نبود همہ شروع کردݧ بہ دست زدݧ و خندید.
دستشو فشار دادم و آروم گفتم:
زشتہ همہ دارݧ نگاهموݧ میکنـ.
_متوجہ حالت خودش شد و سرشو انداخت پاییـݧ
مامانینا یکے یکے اومدݧ با ما روبوسے کردݧ و براموݧ آرزوے خوشبختے میکردݧ
اردلان دستم و گرفت و در گوشم گفت
دیدے ترس نداشت خواهر کوچولو
دیگہ نوبتے هم باشہ نوبت داداشہ
خندیدم و گفتم:انشا اللہ
علے و رو در آغوش کشید و چند ضربہ بہ شونش زدو گفت خوشبخت باشید
_بعد از محضر رفتم سمت ماماݧ اینا کہ برگردیم خونہ
مادر علے دستم رو گرفت و رو بہ مامان اینا گفت
خوب دیگہ با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو میبریم...
✍ ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺 شب عاشقانگی است و من
🍃🌺 شده ام گدای تو یاعلی
ولادت با سعادت علی بن ابیطالب (ع) بر دوستداران آن حضرت مبارک باد 🌸
Karami - Sang Kaqaz 2.mp3
8.21M
🌈| سنگ کاغذ قیچی
🌸با صدای: مجتبی کرمی
❤️باهمراهی گروه سرود فطرس
💛شعر: مجتبی کرمی، حسین سقازاده
🎹تنظیم: حسن دینا
سلام به پنجشنبه🌹🍃
سلام به روزپرانرژی
سلام به دوستان ارجمندم
امروزتان زیبا و
روزگارتون پربرکت🌹🍃
سرنوشتتون روشن
خانه دلتون عاشقانه
امیدوارم که
روزتون قشنگ🌹🍃
عمرتون باعزت و بلند
سفره هاتون پر برکت🌹🍃
مشکلاتتون اندک
شادی هاتون بسیار🌹🍃
و لطف خدا همراهتون باشه
پنجشنبه تون زیبا🤗
@anche_bayad_bedanid
سلام
صبحتون به زیبایی گل
قلبتون به زلالی آب وکارهای روزمرهتون روان وجاری چون جویبار
یک دنیاخوشبختی برای تک تک شما عزیزان آرزومندم
مثل گَل شاداب باشید
صبحتون پر ازشادی وزیبایی
@anche_bayad_bedanid