بعد فوت مادرم زندگی برگ جدیدی از خودشو بهمون نشون داد
چیزهایی که برای من ناز پرورده سخت بود
عروس خونه ای پر رمز و راز شدم
و بیخبر از همه جا تک و تنها وارد خونه ای شدم که سرنوشتمو به کل زیر و رو کرد
سرنوشتی از دهه ۳۰
داستانی واقعی از سرگذشت دختری زیبا بنام ناز بانو🌹
https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676
آنچه گذشت...(نوستالژی)
🥀نازبانو🥀 #88 صبح شد و بیدار شدیم عصر قرار بود برام خنچه بیارن و خونه تقریبا اماده بود نیر اومد جلو
🥀نازبانو🥀
#89
از مدل حرف زدن بتول فهمیدم بی چاک دهانی بتول به کی رفته
شمسی همونطور که میرفت گفت با اینا دهن به دهن نزار مهم مردت هست که طرفدار تو هست
خوب بخور خوب بپوش خوب بخواب و خوب بگرد تا بچه ات خوب رشد کنه مثل طلعت نگیری بخوابی و بچه رو تلف کنی با این حرف به جون زن عمو آتیش زد و در و محکم بست و رفت
پدر چند ساعت بعد به خونه برگشت و موقت آتس بس تو خونه بپا شد بعد از ظهر هم خانوم جانم اومد
با دیدنش انگار جانی تازه پیدا کرده باشم
نگاهش هنوز همونطور بی روح و مریض بود
پدر پرسید چرا تنها اومدین؟
خانوم جان بی حوصله گفت آقا جان با ابراهیم میاد حال خوشی نداره
پدر و خانم جان دور حیاط راه افتادن و همه چی رو بررسی کردن که کم و کسری نباشه
خانکم جان فرستاد چند تخت دیگه هم از همسایه ها اوردن و دور حیاط چیدن
خانوم جان نگاهی به دور و برش کرد و گفت پس دم راهیتون کو
پدر گفت من که از این چیزا سر در نمیارم
خانوم جان اینبار با صدای بلند گفت شما سر در نمیاری این همه زن تو این خونه هم نگفتن خنچه اوردن دم راهی میخواد؟
بعد نگاهی به زن عمو کرد و گفت ماشاءالله گیس سفیدم که تو خونه بود
زن عمو بدون اینکه نگاهی به خانوم جان کنه زیر لب چیزی گفت و روشو برگردوند
خونه شلوغ بود و همه منتظر بودن
نیر صدام کرد و گفت پدرت و خانوم جان و یه جوری سرگرم کن من این اتو رو بدم حسینعلی ببره
از شانس نیر پدر رفت اتاق طلعت و خانوم جان و هم من بردم اتاقمون تا موهامو نشون بدم
خانوم جان سرمو بوسید و گفت چطور موهات اینطور صاف شده ملک ناز هم سیر تا پیاز قضیه رو بهش گفت
خانوم جان با چشای گرد شده گفت امان از نادانی میترسم اخر سر این دختر با این کاراش هم خودشو هم مارو تو دردسر بندازه بعد هم بلند شد و رفت گوشه حیاط و مسعول درست کردن دم راهی شد
سعید یه میز اورد و خانوم جان روش آیینه گذاشت بعد کاسه بلوری اورد و توش و پر از اب کرد و داخلش یه برگ سبز انداخت و گذاشت جلو آیینه
طلعت یه ظرف بزرگ نقل اورد و خانوم جان با محبت ازش گرفت و گفت چطوری دختر جان طلعت بدون اینکه حرفی بزنه به گریه افتاد خانوم جان گفت جونت سلامت باشه طلعت جون جلوی مردت کم گریه کن گریه زن اونو تو چشم مردش خوار و ضعیف میکنه
از قدیم گفتن بچه اول مال کلاغه ماشاءالله جوانی و سالم هنوز فرصت داری
باور کن روزی دورت انقدر از بچه های ریز و درشت پر میشه که یادت میره یکیشونو از دست دادی
طلعت چشمهاشو پاک کرد و به خانم جان به لبخندی زد انگار همین چند تا جمله بهش کلی امید داد
خانوم جان سر شونه طلعت زد و گفت برو لباس قشنگ بپوش ناسلامتی تو مادر خوانده عروسی و طلعت بدون هیچ حرفی سراغ کاری رفت که همیشه از اون متنفر بود.
من و ملک ناز نگران نیر بودیم که دیر کرده بود اما کمی بعد اومد تو اتاقمون و لپ های خشکش گل انداخته بود و چشاش میخندید نگاهی بهم کرد و گفت چرا لباس نپوشیدی
ادامه دارد...
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
لوستر قدیمی مادر بزرگم
ارسالی اعضای محترم کانال🙏🌹
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
سلام
سورمه دان قدیمی قجری
ارسالی اعضای محترم کانال🙏🌹
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺