اعضای ایرانی و خارجی شرکتکننده در کنگره بزرگداشت هزارمین سال تولد فردوسی در جلوی درب تالار جنوبی مدرسه دارالفنون (1313ش). در این تصویر آرتور کریستن سن (ایرانشناس دانمارکی)، سعید نفیسی، بدیعالزمان فروزانفر، مجتبی مینوی، رضازاده شفق، غلامرضا رشید یاسمی، دكتر محمد قریب، ولادیمیر مینورسکی (ایرانشناس روس) و ... دیده میشوند.
🗞 @ancients
ماجرای جالب دوی ماراتن !
یکی از بزرگترین جنگهای میان هخامنشیان و یونانیان، نبرد “ماراتن” در سال ۴۹۰ قبل از میلاد بود. در این جنگ که در زمان داریوش بزرگ روی داد، نیروی نظامی هخامنشیان برای اولین بار از یونانیان شکست خورد !
دلیل نبرد میان هخامنشیان و یونانیان، دخالت یونان در امور سرزمین های غربی هخامنشیان بود. این بهانه زمانی شدت گرفت که یونانیان، سفیران داریوش اول را بر خلاف اصول دیپلماتیک به چاه انداختند !
پس از قتل سفیران، داریوش فرمان حمله به یونان را صادر کرد اما هخامنشیان در این نبرد شکست خوردند. یک سرباز یونانی برای رساندن خبر پیروزی به آتن، مسافت ۴۲ کیلومتری دشت ماراتن تا شهر را دوید و پس از اعلام پیروزی از شدت خستگی درگذشت. از آن پس یونانیان برای تحقیر پارسیان دوی ماراتن را در میان بازیهای المپیک خود جای دادند !
🗞 @ancients
بلندترین گنبد آجری جهان در سلطانیه استان زنجان توسط ایلخانیان بنا شده
🗞 @ancients
مجنون از راهی میگذشت جمعی در حال نماز خواندن بودند. مجنون از لا به لای نمازگزاران رد شد. نمازگزاران بدون اتمام نماز به مجنون هجوم برده و او را کافر و بی دین خواندند. مجنون گفت : مگر چه کردم؟! گفتند : مگر کوری که از لای صف نماز گزاران میگذری.
مجنون گفت : من چنان در فکر لیلا غرق بودم که وقتی میگذشتم حتی یک نماز گزار را هم ندیدم ، شما چطور مدعی عشق و بندگی خدایید و در حال صحبت با خدا همگی مرا دیدید و نمازتان را برهم زدم؟!
🗞 @ancients
حکایت👌👇👇
آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت.مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.بازرگان گفت:من کلاغی دیدم که کودکی می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است،چگونه می گویی کلاغ کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد،کلاغ کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟مرد دانست که قصه چیست،گفت:آری موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل
📕#کلیله_و_دمنه
@ancients