#حماقت و #طمع، موجب #پشيماني و #خسران
شخصي سادهلوح و طمعكار در يكي از روستاهاي بغداد ميزيست. روزي سوار بر الاغ خود شد و گوسفندي را همراه خود برداشت تا به بغداد آورد و آن را بفروشد. طنابي بر گردن گوسفند بست و زنگولهاي بر گردن آن آويزان كرد و آن سر طناب را به دست گرفته، سوار بر الاغ، در حالي كه گوسفند در پشت سرش حركت ميكرد، وارد بغداد شد. سه دزد او را ديدند. يكي از آنها گفت: من ميروم و آن گوسفند را از او ميدزدم، بيآنكه متوجه شود. دومي گفت: اينكه آسان است، من ميروم و الاغ او را ميدزدم و ميآورم. سومي گفت: اينكه آسان است، من ميروم و لباسهاي تن او را ميدزدم و ميآورم و او را برهنه رها ميسازم. دزد اولي به دنبال او حركت كرد و در يك فرصت به دست آمده، طناب را بريد و زنگوله گوسفند را درآورده به دم الاغ بست و گوسفند را دزديد و بازگشت. آن شخص صداي زنگوله را ميشنيد و از سوي ديگر سر طناب در دستش بود و متوجه نشد كه گوسفند را دزديدهاند. دزد دوم خود را به ابتداي كوچهاي تنگ رسانيد و در همانجا ايستاد. وقتي آن شخص با الاغش به آنجا رسيد، جلو ايستاد و گفت: كارهاي مردم اين روستا عجيب و غريب است؛ مردم، زنگوله را بر گردن خر ميبندند، ولي اين شخص آن را بر دم خر بسته است. آن شخص ناگاه به پشت سر نگاه كرد، دريافت گوسفندش نيست و زنگوله بر دم الاغ بسته شده است. خيلي ناراحت شد و فرياد زد، گوسفند مرا چه كسي برد؟ دزد دوم گفت: من شخصي را ديدم كه گوسفندي را در همين كوچه برد.عبدالقادر گفت: لطف كن الاغ مرا نگهدار تا وارد كوچه شوم، بلكه گوسفندم را از دست دزد بگيرم. دزد دوم گفت: با كمال ميل در خدمت حاضرم. وي از الاغ پياده شد و به داخل كوچه دويد. در اين هنگام دزد دوم بر الاغ او سوار شد و آن را دزديد و بازگشت.عبدالقادر گوسفندش را پيدا نكرد و بازگشت، ديد الاغش را نيز بردهاند. در جست وجوي الاغ و گوسفندش بود كه دزد سوم بر سر راه او، در كنار چاهي نشست. هنگامي كه به آنجا رسيد، دزد سوم با ناله و فرياد ميگفت: كمك، كمك. متوجه او شد و گفت: چه شده؟ چرا آن همه داد و فرياد ميكني؟ الاغ و گوسفند من گم شده، تو فرياد و ناله سر دادهاي؟ دزد سوم به او گفت: الاغ و گوسفند كه چندان ارزشي ندارند. كيسهاي پر از دينار (اشرفي طلا) داشتم به داخل اين چاه افتاده است و من نميتوانم داخل اين چاه شوم، حاضرم ده دينار سرخ (طلاي ناب) به تو بدهم، اگر داخل چاه رفته و آن را بيرون بياوري. آن شخص الاغ و گوسفندش را فراموش كرد و با خود گفت: با ده دينار چند گوسفند و الاغ ميتوان خريد، پس لباسها را از تنش بيرون آورد و در كنار چاه نهاد و به درون چاه رفت و به جستوجو پرداخت. دزد سوم از اين فرصت استفاده كرد و لباسهاي او را برداشت و با خود برد. آن شخص همچنان در ميان چاه جستوجو ميكرد و فرياد ميزد در اين چاه چيزي نيست، ولي كسي پاسخ او را نميداد. سرانجام خسته شد و از چاه بالا آمد. وقتي خارج شد ديد لباسهايش را نيز بردهاند و هيچ كس نيست، دو تكه چوب از درختي گرفت و آن را محكم بر هم ميزد. مردم گفتند: مگر ديوانه شدهاي، چرا چنين ميكني؟ گفت: ديوانه نشدهام، بلكه از خودم نگهباني ميكنم تا مبادا خودم را نيز بدزدند.
#منبع: جوامع الحكايات
@Ancients