فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت شنیده نشده از شعرخوانی حاج #میثم_مطیعی در شهر مقدس قم
اعتراض ما به سستیهای تدبیر شماست
از #گرانیها، از این شش سال تاخیر شماست
مردم آرام ما از این تلاطم دلخورند
دلخوشان بازی برجام، مردم دلخورند
🌐 @andaki_tamol
💬روایت عضو هئیت رئیسه مجلس از جلسه شورای عالی انقلاب فرهنگی
🔹رئیس جمهور در جلسه شورای عالی انقلاب فرهنگی گفتند طرح گرانی بنزین خوب پیش می رفت تا این که برخی #مراجع_تقلید و #نمایندگان مجلس اعلام موضع کردند!!!
🔸تا دیروز مقصر درهمه امور دولت قبل بود!! یحتمل از امروز تا اخر دولت مقصر قوه قضائیه، #سپاه، مراجع تقلید ونمایندگان مجلس خواهند بود.
🌐 @andaki_tamol
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_96 حرف های علی تعجب من رو به دنبال داشت،رو به علی لب زدم: _علی واقعا اینجا با تمام جهان فرق
#پارت_97
خدایا اینجا کجاست؟
چرا این همه با بقیه جا ها فرق داره؟
همینطور داشتم با خودم حرف میزدم که علی با شوق و ذوق رو بهم گفت:
_امین...امین نگاه کن یزله رفتن عربا رو،دوست دارم یاد بگیرم میای بریم
از حالت چهره اش خندم گرفت:
_تو از چه چیزایی خوشت میا...
نزاشت حرفم تموم بشه،دستمو گرفت و دویید تا بهشون رسیدیم
وارد جمعشون که شدیم واقعا آدم تحریک میشد که باهاشون همراه بشه
علی به عربی یه چیزی به یکیش گفت که متوجه نشدم،اما از طرز رفتارشون متوجه شدم ازش خواست که یادش بده،اونم با کمال میل آروم آروم یادش داد
منم فقط نگاه میکردم
کم کم باهاشون همراه شد چفیه شم در آورد و دور میداد
واقعا صحنه خنده داری بود مخصوصا اولش که نمیتونست،یه فیلمی هم ازش گرفتم
مقداری باهاشون همراه شد و بعد ازشون خداحافظی کرد و اومد کنارم
خنده روی صورتش محو نمیشد،رو بهش گفتم:
_انصافا تو هم کارایی میکنی ها!
_تو نمیدونی چه لذتی داره
_بلد بودی چی بگی
خندید و گفت:
_نه یه چیزایی میگفتم،کی حواسش به من بود
ادامه دارد.....
✍️ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_97 خدایا اینجا کجاست؟ چرا این همه با بقیه جا ها فرق داره؟ همینطور داشتم با خودم حرف میزدم که
#پارت_98
_پس چطور دیگه همراهشون نرفتی؟
_آخه نمیدونی چی شد
_چی شد مگه؟
_همینطور که نمیدونستم چی دارم میگم،یه لحظه متوجه شدم یکیشون بد داره نگام میکنه،منم گفتم تا خراب نشد و نکشتنم برم،ازشون خدافظی کردم و اومدم
ولی امین تو نمیدونی چه لذتی داره،بیا تا یادت بدم
اینو گفت و شروع به یزله رفتن کرد ولی آروم یه چیزایی میگفت که خودش و من هیچی ازشون نمیفهمیدیم،اصلا فکر نکنم معنی هم داشته بودن
از کارش خنده ام گرفت و گفتم:
_ببین با کی اومدیم سفر،دیوونه خودشم نمیدونه چی میگه
چند لحظه ای رفت و بعد با شوخی اومد کنارم و گفت:
_اصلا تو لیاقت یادگیری این چیزا رو نداری،بعدا هم خواستی بیای پول باید بهم بدی ها،گفته باشم
_(خنده ملایمی)باشه،باشه
علی حال و هوای هردومون رو با کاراش عوض کرد و خنده بهش اضافه کرد،واقعا هم نیاز بود توی این گرما و خستگی خنده نیاز بود
اما کمی که رفتیم جلو باز حواسم رفت سمت جمعیت و صحنه های عجیبی میدیدم
پیر مرد بسیار کهن سالی که وایساده بود یه سینی هم تو دستش که به مردم خرما بده
با خودم میگفتم چرا فقط یه جا وایساده و سرشم هیچ تکون نمیده
بهش رسیدم خرمایی از سینی برداشتم و تشکری کردم،یک باره سرشو به طرفم چرخوند و گفت:
رحم الله والدیک
اون موقع متوجه شدم که نابیناست
درونم ول وله ای درست شد:
_آخه این پیر مرد چرا وایساده اینجور بند گرما؟
تو این سن باید بره استراحت کنه تو خونش بشینه نه اینکه وایسه اینجا و خرما بده
دلم میخواست ازش بپرسم چرا این
کارو میکنه اما بلد نبودم عربی صحبت کنم،به همین خاطر منتظر علی که
عقب تر بود موندم تا برسه
ادامه دارد.....
✍️ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol