#فضائل_۱
📜نبی اکرم صلی علی الله علیه وآله:
🔸خداوند متعال برای برادرم، علی بن ابی طالب، فضائلی قرار داده که جز خدا نمیتواند آنها را شمارش کند؛
🔸هرکس یکی از فضائل او را در جایی بنویسد، تا زمانی که نشانهای از آن نوشته به جا بماند، ملائکه برایش استغفار می کنند؛
🔸هر کس به فضیلتی از فضائل علی گوش دهد، خداوند گناهانی را که او با گوش خود مرتکب شده، میبخشد؛
🔸و هر کس به نوشتهای بنگرد که فضائل علی در او نوشته شده است،خداوند گناهانی را که بیننده آن فضیلت با چشمانش مرتکب شده میبخشد.
📕بحار؛ ج۳۸،ص۱۹۶
••|@andisheh_alavi_110|••
💌نهجالبلاغه کتاب عمل است.
📜نهجالبلاغه واقعا کتاب عمل است، کتاب معرفی اسلام است.
از قول من به دشمنان اسلام هم بگوئید، به آنهایی که اسلام را هی میکوبند، هی نیش میزنند، هی زهر میریزند؛ اینهایی که هی خوششان میآید به هر مناسبت یک حملهای به اسلام بکنند آقایانی که توی قشرهای جدید روشنفکری هستید، از قول بنده به اینها بگوئید که اینها اگر میخواهند اسلام را رد کنند، قبلا یک دور نهجالبلاغه را بخوانند.
🎙 مقام معظم رهبری (مدظله العالی)
••|@andisheh_alavi_110|••
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
پارت اول
میخائیل ایوانف،کشیشی نبود که حین سخنرانی اش مکث طولانی داشته باشد و یا زل بزند به مرد جوان غریبه ای که انتهای سالن ایستاده بود با چشمهای بادمی اش به او نگاه می کرد. فکر کرد مرد غریبه، حاجی کیا از آذری زبان هاست گاهی برای درخواست کمک به کلیسا می آیند.
کشیش عرق پیشانی اش را با دستمالی که در دست راست می فشرد پاک کرد، چشم از مرد غریبه گرفت و به سخنرانی اش ادامه داد.
بعد مکثی کرد و نفس بلندی کشید.
بار دیگر نگاهش به مرد غریبه افتاد که کیف سیاه رنگ نسبتاً بزرگی را به سینه اش فشرده بود و با چهره ای مضطرب و نگران به او خیره شده بود.
یک مرد غریبه ی مسلمان با یک کیف سیاه در یک کلیسای ارتدکس ، چیزی نبود که کشیش بتواند از کنار آن به راحتی بگذرد. از فکرش گذشت که یک مرد چچنی ممکن است به قصد شومی وارد کلیسایش شده باشد و دست به اقدامی تروریستی بزند. این فکر او را وا داشت تا هر چه زودتر به سخنرانی اش پایان دهد.
نگاهش را از جمعیتی که دست هایشان را به حالت دعا، مقابل سینه هایشان گرفته بودند به جوان غریبه دوخت که حالا صورتش از ترس قرص یا هیجان و شاید هم از گرمای داخل سالن،کمی سرخ شده بود. دستهایش را مقابل صورتش گرفت و سخنرانی اش را با چند دعا به پایان برد. سپس صلیبی به سینه کشید و از پشت تریبون کنار رفت و در فضای باز مقابل محراب ایستاد.
جمعیتی در صفی منظم و آرام از مقابل او عبور کرد و او دست بر سر آن ها میکشید و تبرک شان می کرد.
سالن کلیسا که خالی شد، کشیش فرصت یافت تا با دقت بیشتری به مرد غریبه نگاه کند. مرد حدود ۳۰ سال داشت. لباسی مندرس پوشیده بود. بیشتر شبیه فروشندگان پوشاک در بازار ایز مایلوا بود. غریبه در زیر نگاه پرسشگر کشیش، با قدم های آهسته جلو آمد. نگاه کشیش از چهره مضطرب مرد به کیف سیاه چرمی دوخته شد که غریبه آن را مانند کودکی خردسال به سینه اش فشرده بود. وقتی مقابل کشیش رسید، ایستاد و پرسید شما... شما پدر میخائیل ایوانف هستید؟
کشیش تبسمی کرد و پاسخ داد بله پسرم من میخائیل ایوانف هستم، با من کاری داشتید ؟
غریبه نفس بلندی کشید. اضطراب چند لحظه پیش از نگاهش رخت بست. کشیش اما هنوز با تردید و ابهام به او نگاه می کرد. غریبه با نگاهش به کیف اشاره کرد و گفت من یک کتاب قدیمی دارم،خیلی قدیمی...
این بار نوبت کشیش بود که نفس بلندی بکشد پس او فروشنده ی یک نسخه قدیمی. اما کشیش آنقدر تجربه داشت که تا غریبه ها را نیازموده خود را خریدار نسخه ی خطی معرفی نکند.
گفت: آیا شما نباید به یک خریدار کتاب های قدیمی مراجعه میکردید؟ اینجا کلیساست پسرم.
غریبه گفت: به من گفته اند شما خریدار کتاب های خطی نفیس هستید. کتاب من یک کتاب استثنایی است.
کشیش به چهره ی غریبه با دقت بیشتری نگاه کرد او را یک کتاب فروش حرفه ای نسخه ی خطی ندید. از آن دست اقلیتهایی به نظر می رسید که پس از فروپاشی شوروی آنها را اخراج می کردند.
پرسید: پسرم چه کسی گفته است من خریدار کتاب های خطی هستم؟ گمان می کنم راه را اشتباه آمده اید.
ادامه دارد...
••|@andisheh_alavi_110|••
Hossein Taheri - Mahe Man Alie 2 (320).mp3
5M
🌱مدحِ شبونه
ماه من علی، تنها تیکه گاه من علی، ماه من علی…
••|@andisheh_alavi_110|••
خورشید اگر محو تماشای تو نیست
دلگیر مشو، ز پشت کوه آمده است
❣السلام علیک یا امیرالمومنین علی بن ابی طالب
••|@andisheh_alavi_110|••
✍دِلْنِوشتْ
سلام رفیق، شبت بخیر
آره با خودتم! با تویی که شب از نیمه گذشته و هنوز بیداری!
فکرشو بکن، سرازیری قبر، حس تنهایی و غریبی... از تاریکی هم که میترسی
همه رفتن تنهات گذاشتن ...
وقتِ سوال و جوابت رسیده.
از شدت وحشت می لرزی میگی خدایا من هیچی ندارم کمکم کن.
یکدفعه آقایی، سیدی، سروری، مولایی از راه برسه و بگه این شیعه ی منه دست نگه دارین... عذابش نکنید! به حقِ منِ علی(علیه السلام) ببخشیدش!
حتی فکر کردن بهش قشنگه☺️
💌الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
شبت با همین اندیشه قشنگ، علوی!🌙
••|@andisheh_alavi_110|••
شنبه را دوست دارم
شنبه شروع يک هفته ى جديد
براى ادامه دوست داشتن و انتظار آمدن توست...
❣سلام امام زمانم
••|@andisheh_alavi_110|••
48.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌خدایا من علی(علیه السلام) را دوست دارم.
••|@andisheh_alavi_110|••
#داستان
ناقوس ها به صدا در می آیند
پارت ۲
غریبه با حالتی یاس آلود به کشیش چشم دوخت و بعد سرش را برگرداند و به دربِ بزرگِ سالن نگاه کرد. انگار از چیزی هراس داشت. کشیش فکر کرد شاید کتاب همراه او یک کتاب سرقتی باشد. او فرصت کافی داشت تا غریبه را بیشتر بیازماید.
به نظرم خسته ای پسرم ! من هم دست کمی از تو ندارم. بهتر است روی این نیمکت بنشینیم و حالا که به اینجا آمده ای، نگاهی به کتاب بیندازیم.
هر دو روی نیمکت ردیف اول نشستند. غریبه کیف چرمی اش را روی پاهایش گذاشت. نگاه کشیس از روی کیف ،به زانوهای غریبه افتاد.
شلوار کتانی تیره ای پوشیده بود که هر دو زانوی آن پارگی داشت. کفش هایش هم یک جفت کتانی کهنه بود که پارگی پنجه های هر دو جفت، به طور ناشناس ناشیانه ای دوخته شده بود.
کشیش پرسید اسمت چیست پسرم ؟ اهل کجایی ؟
غریبه در حالی که زیپ کیف را باز میکرد، پاسخ داد رستم رحمانف... تاجیک هستم،اما مدتی است در مسکو، در یک شرکت ساختمانی به عنوان نگهبان کار می کنم.
کشیش به دست رستم نگاه کرد که داشت بقچه ای را از داخل کیف بیرون می آورد. کیف را روی زمین انداخت ،بقچه را روی زانوهایش گذاشت و گفت: داخل این بقچه یک کتاب قدیمی است. دوستم که آن را دید، گفت مال هزار و چهار صد سال پیش است. خطش عربی است. شاید یک کتاب دینی ما مسلمانان باشد.
ذهن کشیش هنوز روی هزارو چهارصد سال میزد. کتابی با این قدمت یک گنج واقعی است. هنوز هیچ کتابی با این قدمت به دست نیامده است. او توانسته بود با سرمایه ای اندک ، 270 نسخه از کتاب های قدیمی را خریداری کند و گنجینه ی ارزشمندی در اختیار داشته باشد، اما هنوز کتابی به قدمت هزاروچهارصد سال ندیده بود . قدیمی ترین کتاب او، مربوط به قرن شانزدهم میلادی بود، یک کتاب با خط عربی که آن را با دو واسطه از یک مرد اُزبک خرید بود. آیا واقعاً کتابی متعلق به قرن ششم میلادی در نیم متری او ،بقچه پیچ شده بود؟
دلش میخواست بقچه را از دست او بگیرد،گره اش را باز کند و بزرگترین شانس زندگی اش را لمس کند، اما کشیش با تجربه تر از آن بود که چنین حرکت بچه گانه ای از خود نشان دهد .با خونسردی گفت: بعید است کتابی از چهارده قرن پیش مانده باشد. شاید قدمتش چهار یا پنج قرن بیشتر نباشد...
می خواهی بازش کنی تا من نگاهی با آن بیندازم ؟
رستم با دست به در بسته ی کلیسا اشاره کرد و گفت ممکن است در کلیسا را از داخل ببندید پدر؟ من کمی میترسم...؟
کشیش پرسید از چه می ترسید؟ کسی به داخل کلیسا نخواهد آمد. رستم هنوز به در بسته چشم دوخته بود.کشیش که او را نگران دید، گفت نترس پسرم! اینجا خانه ی خدا است، امن است، ما هم کار خلافی نمیکنیم.
رستم اما به این حرف کشیش ایمان نداشت ،هم کلیسا چندان امر به نظر نمی رسید و هم فروش یک کتاب قدیمی ،جرم بود .گفت هر دو نفر روز به دنبال من بودند. تا پشت در کلیسا هم آمدند. فکر کنم آنها به دنبال سرقت این کتاب باشند .من از آن ها میترسم پدر!
حالا بیم و هراس در کشیش بیش از رستم ، ضربان قلب او را بالا برد . فکر کرد این جوان ناشی، ماموران کا.گ.ب را با خود آورده است .
بلافاصله بلند شد. سعی کرد قدم هایش را بلند و آهسته بردارد و گیره ی در را از داخل بیندازد. اگر ادعای عجیب غریبه نبود و اگر به معجزه اعتقاد نداشت او را بی درنگ از کلیسا بیرون می انداخت و سرنخی به دست ماموران امنیتی نمی داد، اما تا کتاب را نمیدید و به قدمت آن پی نمی برد، بیرون کردن او حماقت بود.
پس از بستن گیره ی در، بازگشت.
سعی کرد خون سردی اش را حفظ کند. گفت: نگران نباش پسرم ! با من بیا تا به اتاقک پشت محراب برویم. آنجا دنج و امن است.
ادامه دارد...
••|@andisheh_alavi_110|••