• ایشون هم خانم ظهرابی عزیز که با یک
ماژیک تو این لوکیشن با حسوحال خوب
همچین اثری رو خلق کرد..
.شهید حمید سیاهکالی مرادی🥀.
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
.
این ها تیکه های از سفر های راهیان نور من بود
قول میدم هر چند وقت یک بار یک تیکه رو
براتون بذارم🥺♥️
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
بسم رب الشهداء و صدیقین
همون هاییکه میتونم بگم فقط آرزو برآورده
میکنن..
گلستان شهداء اصفهان که رفتم ازشون کلی
درخواست کردم
که یکیش راهیان نور بود و یکیش..
دیدار یار..
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
حتی از روز قبل رنگ آسمون تهران هم به
افتخار ما صورتی شده بود 💕..
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
.
از هدیههای قشنگمون تا کارت و ربانهایی که
باید به چوبپرخادمیمون میزدیم همه صورتی
بود..
چوبپرخادمی؟ آره چوبپرخادمی صورتیای
که قرار بود مارو برسونه به یه بارگاه صورتی
ـــــ ــ 🎀 ـ
همه چی از چهارشنبه هفته قبل ساعت ۲۳:۰۰
شروع شد، دقیقا وقتی که خانم ظاهری قشنگم
پیامی بهم داد به جهت محقق شدن آرزوم. ..
اهالی بیت قبول کرده بودن #لشگر_فرشتگان
خادم و کادر اجرایی برنامه باشن، ظرفیت فقط
۱۰۰ نفر بود و من اولین نفر از اون ۱۰۰ نفر بودم..
تا پیام رو دیدم جیغ بلندی توی خونه کشیدم،
همه پوکر وار نگاهم کردن که پیام رو به خالهم
که کنارم بود نشون دادم و گفتم: برم؟..
با لبخند بهم گفت: آره خاله جان.. حتما برو..
سر ساعت ۲۳:۳۰ با ذکر #یا_زهرا اعلام آمادگی
کردم و فرم اطلاعات رو کامل و بهعنوان اولین
نفر پر کردم..
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
~🌸 ـ .
همگی نگران استعلام بودیم و از اون بدتر
نگران این بودیم که گفته بودن زیر ۱۸ ها
تائید نمیشن ..
روز یکشنبه بود که گفتن همگی تایید شدن
حتی زیر ۱۸ سالهها 🥺 ..
اونموقع داشتم بااال درمیاوردم از خوشحالی.
با مدیر فرشتگان #اران_و_بیدگل بلیط گرفتیم
و روز دوشنبه راه افتادیم سمت اسلامشهر آخه
مدیر اسلامشهر اونجا یک محل اسکان برامون
تدارک دیده بود .
خلاصه بعد از اتوبوس و مترو و اسنپ رفتیم
اسلامشهر و از پله های حسینیه رفتیم بالا، از
همون اول نوشته و اطلاعات روی تخته نشون
از این میداد که اینجا مال خودمونه😉✌️🏽 ..
بالا که رفتیم یک میز برای مقاومت، یک میز
کاملا صورتی و میز دیگه پویشی بود؛ دیوارا
و حتی پرچم به پنجره همه صورتی و پویشی
از همینجا ممنونم از مدیر و گروه اسلامشهر🥺
بابت اون پذیرایی و استقبال جذابشون از مااا🥺♥️
تا صبح اونشب بیدار بودیم، استقبال از بچهها
شام و پذیرایی و هدیه دادن رو همه باهم
انجام دادیم و شاید باورتون نشه ولی ساعت ۲
و خورده بود که تازه جلسه ما با خانم ظاهری
شروع شد🦦😂 .
ساعت ۳ جلسه تموم شد و من نامههایی که به
دست همهی بچه ها نوشته شده بود رو یکی
یکی با بچهها داخل پاکت گذاشتیم آدرس و مهر
و برچسب پویش رو زدیم داخل یک پلاستیک
بزرگ نارنجی ریختیم و ساعت ۴:۱۵ سوار دوتا
اتوبوس شدیم و رفتیم به خدمت زائرای آقا..
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
.🫀ـ !
شما فکر کنین یهویی ۱۰۰ تا دختر با روسری
صورتی از اتوبوسها پیاده شدیم و رفتیم برای
ورود به داخل بیت..
سریع گشتنمون تموم شدیم و ایستاده همون
لحظه یه جلسه چیدیم مکانمون شیفتمون
مجدد مشخص شد و ایستادیم برای خدمت به
زائرها .. من و سه تا از بچه ها رابط بودیم آخه
نه گوشی داشتیم نه بیسیم؛ اما انقدر سر خادم
و انتظامات اونجا شلوغ شد که حتی ما هم
دویدیم به کمک.. اولش عین حرم امام رضا
صف مارپیچی ساختیم و بینش راه میرفتیم
تا صف ها به هم نریزه و با حرفامون سعی می
کردیم زائرهارو سرگرم کنیم
_ قربونتون من صفا به هم نریزه ..عزیزای من
همه خیلی خوش اومدین، خوش به سعادتتون
التماس دعا.. صفا دوتایی نشهها .. وای که شما
چقدر زیبایین.. لباساتون چقدر قشنگه🥺✨
خیلیا بغلم کردن و بوسیدنم.. با خیلیا هم کلام
شدیم و صحبت کردیم خیلیها این سعادت رو،
اینکه خادم #حضرت_عشق بودیم رو بهمون
تبریک گفتن..
مشغول مرتب کردن صف ها بودم که عزیزی از
بیرون اومد و گفت لعیا بیرونیها دارن از سرما
قندیل میبندن جا به جا بشین، چشمی گفتم و
با یه بچهها رفتیم سر کوچهی بیت همون اول
اول، هرکسی میومد داخل و مارو با اون حمایل
بنفش و روسری و چوبپر صورتی میدید باذوق
و لبخند سرشار از ذوق یهو میگفت: وااااییی
چه صورتییی😍💗!!
ماهم چون از فضای داخل خبردار بودیم گفتیم:
تازه داخلو ببینین چی مییگین😌😉 ..
خلاصه کلی هم خوش آمد به اقشار مختلف از
بانوان و دختران میهن عزیزم حتی به کسایی
که هم زبون با ما هم نبودن دادیم و نزدیک به
قندیل شدن بودیم که گفتن دوتاتون برین داخل
تا نیروی تازه نفس بیااد..
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
• 🍇 . ـ!
داخل که رفتیم قرار شد یکسریا که بدون کارت
اومده بودن رو مرتب کنیم که یهو یه انتظامات
اونجا منو گرفت نشوند روی صندلی و گفت: با
کارتهارو چک کن و اجازه بده برن داخل کلی
هم مراقب باش، ازینکه همچین مسئولیتی به
این سنگینی روی دوشم بود با چشمای اندازهی
توپ تنیس و دهنی باز چشمی گفتم و نشستم!
چون اخر جمعیت بود حدود ۱۰ نفر رو که چک
کردم بچه ها صدام زدن که بیا اینجا...
نمیدونستم چه خبره پس کارتا و جایگاهم رو
تحویل دادم و رفتم کنار بچهها که گفتن: گفتن
اگر این بی کارتارو نظم بدیم و زود برن داخل
ماهم میتونیم بریم ..🥺 از ذوق میخواستم
جیغ بزنم پس با لبخند دوباره رفتیم بین خانما
و با کلی قربونصدقه اون جمعیت رو یک صف
مرتب کردیم و یکی یکی فرستادیمشون داخل..
ـــــ 🐳 ؛
همینکه جمعیت به آخر رسید قرار بر این شد
که با بچههای خودمون مرتب صف بشیم ولی
اینجا هم من خادم شدم و با قربونصدقه رفتن
بچههای خودمون هم زیر ده ثانیه مرتب شدن..
یکی یکی میرفتیم و گیتها نزدیک میشدیم
حسش میکردم.. به جایی رسیدیم که غرفهی
صورتی خودمون بود و یهو با دوتا بچهها جیغ
زدیم😭🥺💘 یه خادما گفت: چهخبره
چیشد؟
با ذوق گفتیم: خیلییی خوشگلههه. گفت: اره
چیه مگه؟ باخنده گفتیم: آخه غرفهی خودمونه،
کلی بهمون خندیدن😂!! باهم رفتیم سمت این
موکتهای آبی،همون گلیمهای کهبا غزاله دست
کشیدیم روش ببینیم واقعیه؟ دیدیم آره، جنس
گلیمهای خونه مامانبزرگها رو داشت، کلی ذوق
کردیم .. رفتیم روی سکو ایستادیم و برای بار
آخر گشتنمون و اون موقع بود که من و غزاله
داشتیم میوفتادیم به گریه از شدت قلقلکی بودن🤣
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
" 💖ـ !
لحظه وصال داشت فرا میرسید؛ آروم آروم
جلو رفتیم از داخل دستگاه هم رد شدیم و به
ورودی حسینیه رسیدیم؛✨ به خدا که داشتم
حس میکردم معنویت اون فضارو، نمیدونستم
رهبرم اومده یا نه، ولی حسی میگفت داخله..
خادمهامون دیوار انسانی صورتیای تشکیل
داده بودن و کسی نمیتونست بره داخل، حتی
انتظامات و پاسدارای اونجا به ما خادمها گفتن
اینجا نمیتونین برین باید برین بالا😭! فکر کن
تا لب آب مارو رسونده بودن، میخواستن تشنه
برمون گردونن، یهلحظه غم عالم تو دلم نشست
سمت اونور قدم کج کردم که یهو دیدم خانم
جعفریان عزیزم، مدیر پویش اصفهان داره بال
بال میزنه و دست برامون تکون میده امیدی تو
دلم جوونه زد سریع خواستم برم اونور که یه
خانمهای پاسدار جلومو گرفت، گفتم مسئولمه
شاید میخواد شیفت عوض کنه گفت: نه اصلا
بفرمایین بالا، یهو خانم جعفریان با اون لهجه
شیرین اصفهانیشون گفت ببخشید اینا بچههای
کادر اجرایین تاحالا اقارو ندیدن فقط سهثانیه
ایستاده اقارو ببینن، انتظامات اونجا نگاهی به
قیافه زار من و دوستام کرد و گفت پس زود ما
هم چشمی گفتیم و با ذوقی وصف نشدنی از
دیوار انسانی صورتی رد شدیم و پشت اون
جمعیت شلوغ ایستادیم.. یهو دیدم یکی منو
کشید، گفت بیا، بیا ببین🥺 .! مدیر یه شهرهای
جنوب بود یادم نیست آبادان یا اهواز؛ خودمو
کشیدم بالا و دیدمش، من عینک نداشتم ولی
نورانی و راحت میتونستم ببینمش که چه با
صلابت و دقت نشسته بودن، همون لحظه که
چشمم روشن به جمال و صورت زیباشون شد
چشمام پر از اشک شد.😭 نتونستم جلوی
خودمو بگیرم و با گریه دست رو سینه گذاشتم
و فقط قربون صدقهی این آقا رفتم .♥️ '
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !