✍رهبرانقلاب
متاسفانه مردم ما از زندگی و جنگهای پیامبر تقریباً چیزی نمیدانند؛ همینطور جسته و گریخته چیزی شنیدهاند؛ مثلاً اگر یک منبری داشته دربارهی موضوعی صحبت میکرده، بعد به مناسبت، چیزی از جنگ خندق یا مثلا جنگ حنین نقل کرده و مردم فهمیدند که جنگ حنینی هم بوده، جنگ حنینی که در قرآن از آن نام برده شده «و یوم حنین اذ أعجبتکم کثرتکم» چه جنگی بوده است، مردم از ابعاد گوناگون آن اطلاع چندانی ندارند؛ حتّی از جنگ احد - که به خاطر حساسیت آن خیلی تکرار شده است - هنوز شناخت کامل و درستی ندارند! مردم باید بدانند که پیامبر چند جنگ داشته است؛ در چند مورد از این جنگها خود پیامبر حضور داشته است؛ در چند مورد حضور نداشته است؛ با چه گروهها و چه عناوینی جنگیده است؛ شعارشان در جنگ چه بوده است. این وقایع را دنبال کنید!
۷۰/۱۲/۱۳
💠 @Rhabar
📌يکبار به ابراهيم گفتم: داداش، اينهمــه پول از کجا مياري؟! از آموزش و پــرورش ماهي دو هزار تومان حقوق ميگيري، ولــي چند برابرش را براي ديگران خرج ميکني!
📍نگاهي به صورتم انداخت و گفت: روزي رسان خداست. در اين برنامه ها من فقط وسيلهام. من از خدا خواستم هيچوقت جيبم خالي نماند. خدا هم از جایی که فکرش را نميکنم اسباب خير را برايم فراهم ميکند.
#شهید_ابراهیم_هادی ❤️
به روحش ۳ صلوات💐
📿اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والعاقبه والنصر✨✨✨
۳۱۳✨
🇮🇷@Khoday_khob_ebrahim💖
🍃🌼🍃🌸🍃🌹🍃🌼🍃🌸🍃
#آرامش_دلها
تو اوج درگیری وعملیات بودیم.شرایط خیلی سخت وروحیه نیروهای ما خراب بود. از همه طرف به سمت ما شلیک می شد.دشمن حلقه محاصره را کامل کرد. در این شرایط ابراهیم بر روی بلندی رفتو با صدای بلند فریاد زد:الله اکبر...اشهد ان لا اله الا الله
وقتی اذان ونام خدا به گوش ما خورد چنان آرامش پیدا کردیم که گویی هیچ خبری نیست! دشمن هم با نوای ملکوتی ابراهیم عقب نشینی کرد.وقتی ابراهیم پایین آمد،یکی از رفقا بهش گفت:خیلی عالی بود.با صدای شما آرامش پیدا کردیم.ابراهیم یاد آور شد که:من نبودم این یاد خدا بود که آرامش ایجاد کرد:
ألا بذکر الله تطمئن القلوب
آگاه باشید که تنها با یاد خدا دلها آرام ومطمئن می گردد.رعد/28
کتاب خدای خوب#ابراهیم
📿 اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والعاقبه والنصر✨✨✨
۳۱۳✨
🇮🇷@Khoday_khob_ebrahim💖
🍃🌼🍃🌸🍃🌹🍃🌼🍃🌸🍃
#هـــادیدلهـا
شما شهـــــــــدا بـوے آسمـان داریــد پـس بہ حــــرمت خـــــــ❤️ـــداے آسمانهـا شفـاعتــمان ڪنیــد.
بال و پـر پـرواز گــرفتہایـد، امــــا گہ گـــاهے نیــز خبر از زمینیــان غبـار آلــــود بگیـــریـد و پــا کمـــان کنید.
📿 اللهم عجّل لِولیکَ الفَرج والعافِیهَ و العاقِبَه وَالنَصر.✨✨✨
۳۱۳✨
🇮🇷 @Khoday_khob_ebrahim.
🍃🌼🍃🌸🍃🌹🍃🌼🍃🌸🍃
دلنوشته طلبه جهادی خانم در امور تغسیل و تکفین اموات کرونایی قائمشهر ۹۹/۳/۵
امروز هم به خواست خدا توفیق تغسیل و تکفین داشتیم ...
دیروز توی دلم میگفتم خدایا بسه دیگه فوتی نداشته باشیم .
بعد ترسیدم...
بعد با خودم گفتم خداوند هرکس را که بخواهد میمیراند و زنده میکند (یحیی و یمیت)
توکل برخدا هرچی خودش صلاح بدونه ...
ترسیدم از اینکه به خاطر غری که زدم توفیق ازم گرفته بشه ...
بالاخره از قدیم می گفتن میت روی زمین نمیمونه ...
من نباشم کس دیگری این کار رو انجام میده...
اما اگر فرصت رو از دست بدم میترسم راه خود سازی که برای ما به برکت این عمل جهادی باز شده بسته بشه و بی نصیب بمونم .
به خاطر همین با خودم عهد بستم که دیگه حتی یه غر کوچیک هم نزنم ...
شاید نظر رحمت الهی شامل حال ما هم بشود...
از شب قبل میدونستم که باید امروز برم ،خودم رو آماده کرده بودم ،برنامه هامو همه ردیف کرده بودم ،ناهارم رو زودتر آماده کرده بودم ،سر سفره ناهار با من تماس گرفتن که باید زودتر از موعد بریم .دخترم متوجه تعجیل من شد و امروز برای اولین بار با گریه مانع رفتن من میشد ،هر جوری بود سرش رو گرم کردم ،ولی باز تا توی کوچه همراهم اومد ،حتی پشت ماشین دوید ...
تا اینکه پدرش باهاش صحبت کرد و گفت :مامان داره میره یه جای خطرناک که کرونا هست ...بچه ها که نباید برن ...میگفت مامان میره منم باید باهاش برم ،گفتم چی میخوای بخرم برات ،گفت هی چی نمیخوام فقط تو رو میخوام ،باباش بهش گفت من هستم گفت تو رو نمیخوام مامانمو میخوام ،نگاه من میکرد میگفت تو رو ندارم ...😭😭😭
نمیدونم چرا داشتم این صحنه ها رو از دخترم فیلم میگرفتم ...
گریه ام گرفت ،یاد فرزندان مدافعان حرم افتادم که وقتی پدرانشون میخواستن برن چجوری جلوی راهشون می ایستادن و و با صداو گریه کودکانشون التماس میکردن که بابا نرو...
نمیدونم شاید خدا راهی برای ما قرار داده که گوشه ای از حال اون عزیزان رو درک کنیم ...
البته اینم بگم دل مادر تو این شرایط واقعا کنده میشه 😭 اما دل خودم رو با روضه حضرت رقیه سلام الله علیها آروم میکردم ...
و این افکار قوت قلبم میشد...
نصرت خانم ما امروز خیلی کاراش سریع و تر و تمیز بدون خستگی و معطلی پیش رفت .خدا رحمتش کنه اما شاید باور نکنین ،احساس میکردم روحش خیلی سبک باله ...
نصرت خانم ما مادر ۷ دختر بود ...
و روی کفنش ادعیه ، با تربت کربلا نوشته شده بود و مثل حوله های پارچه ای قدیمی نخاشو تزیین کرده بود ...
دخترش میگفت فکر همه چی رو کرده بود ...
وسایل تکفینش تکمیل و با مستحبات کامل کامل بود ...
معلوم بود خیلی حواسش جمع بوده...
دخترش میگفت با وجود اینکه ۷ دختر داشت همیشه دعا میکرد به قول مازندرانی ها دست ئش دیگران نشه ...
و همینطور هم شده بود و سریع از دنیا رفته بود ...
انشاالله خدای مهربان این مادر عزیز رو قرین رحمت خودش قرار بده ...
و با حضرت زهرا سلام الله علیها محشور بشه...
خیلی احساس خوبی نسبت به این مادر عزیز دارم ...
بالاخره بهشت زیر پای مادران است ...🌹🌹🌹
شادی و نکات مومنانه👇
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
💠به حبیب گفتم وضع خط خوب نیست. گردان را ببر جلو
آهسته گفت : بچه ها به خاطر خوردن کنسرو فاسد همه مسموم شدند . . .
امکان برگرداندن آن ها به عقب نبود و بچه ها با همان حال خراب شش روز در حال دفاع بودند…..
🍃حبیب گفت : اگه می تونی یکی از بچه های مجروح را ببر
بعد دیدم با احترام زیاد نوجوانی را صدا زد.
ترکشی به سینه اش اصابت کرده بود و جای زخم را با دست فشار می داد.
✳️سوار شد تا حرکت کردم صدای اذان از رادیو ماشین بلند شد . تصمیم گرفتم کمی با این نوجوان حرف بزنم.
گفتم برادر اسمت چیه؟جواب نداد نگاهش کردم دیدم رنگ به
رو نداشت، زیر لب چیزهای می گوید.
فکر کردم لابد اولین بار جبهه آمده و زخمی شده کپ کرده برا همین دیگه سوال نکردم.
🌸مدتی بعد مودب و شمرده خودش را کامل معرفی کرد .
✨گفتم چرا دفعه اول چیزی نگفتی؟
گفت نماز می خواندم .
💠نگاهش کردم از زخمش خون می زد بیرون…
گفتم ما که رو به قبله نیستیم، تازه پسرجون بدنت پاک نیست لباست هم که نجسه.
☘گفت حالا همین نماز را می خونیم تا بعد ببینیم چی میشه و ساکت شد.
گفتم نماز عصر را هم خوندی ؟گفت بله
گفتم خب صبر می کردی زخمت را ببندند بعد لباست را
عوض می کردی، آن وقت نماز می خوندی.
✨گفت: معلوم نیست چقدر دیگه تو این دنیا باشم فعلا همین نماز را خوندم رد و قبولش با خدا.
💠گفتم : بابا جون تو چیزیت نیست یک جراحت مختصره زود بر می گردی پیش دوستات.
🔴با خودم فکر کردم یک الف بچه احکام نماز را هم شاید درست بلد نیست والا با
بدن خونی و نجس تو ماشین که معلوم نیست قبله کدوم طرفه نماز نمی خونه!!
♻️در اورژانس پیادش کردم و گفتم باز همدیگر را ببینیم بچه محل!
گفت: تا خدا چی بخواد.
با برانکارد آمدند ببرنش گفتم خودش می تونه بیاد زیاد زخمش جدی نیست فقط سریع بهش برسید…
🌟بیست دقیقه ای آن جا بودم بعد خواستم بروم رفتم پست اورژانس پرسیدم حال مجروح
نوجوان چطوره؟ گفتند شهید شد با آرامش خاصی چشم هایش را روی هم گذاشت و
رفت…..
💥تمام وجودم لرزید.
🌺بعدها نواری از شهید آیت الله دستغیب شنیدم که پاییز ۶۰ در تجلیل از رزمندگان فرموده:
🔵آهای بسیجی خوب گوش کن چه می گویم! من می خواهم به تو پیشنهاد یک معامله ای بدهم که در این معامله سرت کلاه برود !
🔷من دستغیب حاضرم یک جا ثواب هفتاد سال نمازهای واجب و نوافل و روزه ها و تهجدها و شب زنده داری هایم را بدهم به تو،
🌕 و در عوض ثواب آن دو رکعت نمازی را که تو در میدان جنگ بدون وضو پشت به قبله
با لباس خونی و بدن نجس
خوانده ای از تو بگیرم... آیا تو حاضر به چنین معامله ای هستی...؟!
🌹خاطرات شهید حسین همدانی
t.me/msfkashan
هدایت شده از #رسانه_بصیرتی_ اخلاقی_کاشانی_ها
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم
مستند آمریکائی از تکنولوژی ایران
t.me/msfkashan
#فلفل_قرمز
🌶آیا میدانید فلفـــل قرمز، یکی از
🌶طبیــــــــــــــعیترین خوراکیهای
🌶چربـــــــــــــــــــــــــــــیسوز است.
🌶مصـرف فلفــل قرمز در وعدههای
🌶غــذایی از مهم ترین عوامل برای
🌶افزایش سوخت و ساز بدن است.
🍑 @tebebagher
#پوسته_شدن_دست
✨ اگر پوست سر انگشتان شما
ناگهان پوسته پوسته شده،
ممکن است کمبود
ویتامین ب داشته باشید
❗️ از غذاهایی غنی از نیاسین
مانند :
ماهی،
بادام زمینی
و قارچ استفاده کنید
🍑 @tebebagher
#خواص_پیاز
🌸✨امام صادق(؏)می فرمایند:
🔸تــــب را مےبـــُرد
🔸پياز خستگے را مےبرد
🔸اعصاب را قوے مےڪند
🔸قدمها را چاپڪ مےڪند
🔸نيروے جنسے را زياد مےڪند
📚كافے(ط الاسلامیه) ۳۷۴/۶
🍑 @tebebagher
#پیاز
〽️ پیاز به
گردش خون کمک کرده
هضم غذا را تسریع بخشیده
وآب بدن را
کاهش می دهد امری که
به افزایش سوخت وساز کمک می کند.
🍑 @tebebagher
🌹💠پس از کتاب " سه دقیقه در قیامت " و استقبال کم نظیر از این کتاب، انتشارات شهید ابراهیم هادی کتاب دیگری تحت عنوان🌷 " بازگشت " منتشر کرد، اما اینبار نه از زبان یک نفر بلکه ماجرای چندین رزمنده است از مشاهدات آنها از فضای برزخ بهشتی و نحوه شهادت این رزمندگان... به شما توصیه می کنم. حتما این کتاب را تهیه نمایید.
⭕و اما شما هم اینک یکی از داستان تکان دهنده و زیبای این کتاب را پیش رو دارید...
💠 💠آخرین روزهای اسفند ۱۳۶۴ بود. در بیمارستان مشغول فعالیت بودم. من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم. با توجه به عملیات رزمندگان اسلام تعداد زیادی مجروح به بیمارستان منتقل شده بود. لحظه ای استراحت نداشتیم اتاق عمل مرتب آماده می شد و تیم جراحی وارد می شدند.
داشتم از داخل راهروی بیمارستان به سمت اتاق عمل می رفتم، که دیدم حتی کنار راهروها مجروح خوابیده!! همین طور که جلو میرفتم یک نفر مرا به اسم کوچک صدا زد، برگشتم اما کسی را ندیدم می خواستم بروم که دوباره صدایم کرد، دیدم مجروحی کنار راهروی بیمارستان روی تخت حمل بیمار از روی شکم خوابیده و تمام کمر او غرق خون است. رفتم بالای سر مجروح و گفتم شما من را صدا زدی؟ چشمانش را به سختی باز کرد و گفت: بله، منم کاظمینی .چشمانم از تعجب گِرد شد، گفتم محمدحسن اینجا چه کار میکنی؟
محمدحسن کاظمینی سال های سال با من همکلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرضای اصفهان زندگی می کردیم. حالا بعد از سال ها در بیمارستانی در اصفهان او را میدیدم. او دو برادر داشت که قبل از خودش و در سالهای اول جنگ در جبهه مفقود شده بودند. البته خیلی از دوستان میگفتند که برادران حسن اسیر شده اند.
بلافاصله پرونده پزشکی اش را نگاه کردم. با یکی از جراحان مطرح بیمارستان که از دوستانم بود صحبت کردم و گفتم این همکلاسی من طبق پروندهاش چندین ترکش به ناحیه کمرش اصابت کرده و فاصله بین دو شانه چپ و راست را متلاشی کرده طوری که پوست و گوشت کمرش از بین رفته، دو برادر او هم قبلاً مفقود الاثر شدند. او زن و بچه هم دارد اگر می شود کاری برایش انجام دهید.
تیم جراحی خیلی سریع آماده شد و محمدحسن راهی اتاق عمل شد دکتر همین که میخواست مشغول به کار شود. مرا صدا زد و گفت: باورم نمیشه، این مجروح چطور زنده مانده بهقدری کمر او آسیب دیده که از پشت می توان حتی محفظه ای که ریه ها در آن قرار می گیرد مشاهده کرد!! دکتر به من گفت: این غیر ممکن است، معمولاً در چنین شرایطی بیمار یکی دو ساعت بیشتر دوام نمی آورد بعد گفت: من کار خودم را انجام می دهم. اما هیچ امیدی ندارم ، مراقبتهای بعد از عمل بسیار مهم است. مراقب این دوستت باش. عمل تمام شد یادم هست حدود ۴۰ عدد گاز استریل را با بتادین آغشته کردند و روی محل زخم گذاشتم و پانسمان کردم .دایرهای به قطر حدود ۲۵ سانت، روی کمر او متلاشی بود. روز بعد دوباره به محمدحسن سر زدم حالش کمی بهتر بود، خلاصه روز به روز حالش بهتر شد . یادمه روز آخر اسفند حسابی براش وقت گذاشتم، گفتم فردا روز اول عید است مردم و بستگان شما به بیمارستان و ملاقات مجروحین میآیند. بگذار حسابی تر و تمیز بشیم همینطور که مشغول بودم و او هم روی شکم خوابیده بود به من گفت می خواهم به خاطر تشکر از زحماتی که برای من کشیدی یک ماجرای عجیب رو برات تعریف کنم. گفتم بگو میشنوم، فکر کردم می خواهد از حال و هوای رزمندگان و جبهه تعریف کنه. ماجرایی را برایم گفت که بعد از سالها هنوز هم وقتی به آن فکر میکنم حال و هوایم عوض میشه.
ادامه دارد ...
[۵/۱۸، ۰۰:۰۶] +98 936 855 7432: ⭕ادامه ماجرا ...
💠محمد حسن بی مقدمه گفت: اثر انفجار را روی کمر من دیدی؟ من با این انفجار شهید شدم، روح به طور کامل از بدنم خارج شد و من بیرون از بدنم ایستادم و به خودم نگاه می کردم یک دفعه دیدم که دو ملک در کنار من ایستادند. به من گفتند: از هیچ چیزی نگران و ناراحت نباش تو در راه خداوند شهید شده و اکنون راهی بهشت الهی خواهی شد. همراه با آن دو ملک به سمت آسمان ها پرواز کردیم در حالی که بدن من همینطور پشت خاکریز افتاده بود . در راه همین طور به من امید می دادند و می گفتند نگران هیچ چیزی نباش خداوند مقام بسیار والایی را در بهشت برزخی برای شما و بقیه شهدا آماده کرده.
در راه برخی رفقایم را که شهید شده بودند میدیدم آنها هم به آسمان می رفتند کمی بعد به جایی رسیدیم که دو ملک دیگر منتظر من بودند دو ملک قبلی گفتند اینجا آسمان اول تمام می شود شما با این ملائک راهی آسمان دوم میشوی از احترامی که به ملائک آسمان دوم گذاشته شد فهمیدم، ملائک آسمان دوم از لحاظ رتبه و مقام از ملائکه آسمان اول برترند. آن دو ملک هم حسابی مرا تحویل گرفتند و به من امید دادند که لحظاتی دیگر وارد بهشت برزخی خواهی شد و هر زمان که بخواهی می توانی به دیدار اهل بیت علیه السلام بروی. بعد من را تحویل ملائکه آسمان سوم دادند همین طور ا