خاطرات نوشآباد ۲۸۹
راوی: فاطمه آتشکار
امروز عکس دسته جمعی معلمان مدرسه محتشم را دیدم که در حیاط پشتی آماده ورزش هستند.
تصویر آقای اصغر مشرقی را دیدم غمین شدم که دیدم ایشان دیگر نیستند. خداوند رحمت کند. روحیه شادی داشت و خوش اخلاق بود و گاهی هم با شوخ طبعی سر به سرما میگذاشت. آخه ایشان یه مدتی سرویس ما از کاشان به نوشآباد بود. پیکان زرد نارنجی داشت. داداش هم راهنما بود. به اتفاق آقای مرحوم فاضل گاهی برای بازدید از کلاس ها سری به ما در مدرسه شهلا صدر میزد.
روح شهلا هم که دختر بچهای بود، شاد باشد.
مدرسهای که پدر نیکوکارش با نام او ساخت خراب کردند.
من خاطرات زیبایی از آقای اصغر مشرقی به یاد دارم که بهتره برایتان بازگو کنم.
ایشان هرماه که برای گرفتن حقوق ما را به بانک آران و بیدگل میبرد، میگفت میخواهی حقوق بگیری گونی برداشتی که پول توش بریزی و یا وقتی من از آنجا گوشت میخریدم میگفت حتما یه خبری است برای مهمانها کباب درست کن...
خیلی شوخ بود و ما مسیر راه را متوجه نمی شدیم که چه موقع رسیدیم. شهید ناصر فکری هم سرویس مدرسه نوبنیاد بود و گاهی که سرویس نداشتیم ایشان مارا به مقصد میرساند. روحشون شاد چه انسانهای خوب و با مرامی بودند.
یک روز که کاشان خیابان امام تظاهرات و راهپیمایی سنگینی برپا شده بود من هنگام ظهر هرچه منتظر آقای مشرقی نشستم، نیامدند.
خیلی عجله داشتم بروم برای رفتن به کلاسم در نوشآباد. خودم خواستم که تنها بیایم و سرجاده سوار ماشین شوم.
میدانستم روز خطرناکی است ولی نمیترسیدم. پدرم گفت من همراه تو میآیم که ببینند یک پیرمرد دنبال تو هست و سربازها کاری با تو نداشته باشند.
وقتی به خیابان رسیدیم دود همه جا را گرفته بود. لاستیک ها را وسط خیابان آتش زده بودند.
سربازان به ما ایست دادند.
یکی از سروان های شهربانی که با پدرم دوست بود ما را شناخت و اجازه دادند که برویم.
وارد کوچهای شدیم که آقای مشرقی منزلش آنجا بود. چون من قبلا منزل ایشان را بلد بودم درب حیاط شان را زدیم.
آقای مشرقی آمدند به من گفت ما که مرد بودیم. امروز هیچکدام از خونه نیامدیم بیرون توعجب جراتی کردی بلکه بهت گلوله شلیک میکردند. زود برگرد برو خونه کی تو این اوضاع مدرسه میرود؟
از آقای مشرقی خداحافظی کردیم و برگشتیم. به این ترتیب تا مدتی کلاسها تعطیل بود و پس از پیروزی انقلاب دوباره مدرسهها باز شد.
خداوند تمام معلمان و اساتید که روحشان آسمانی شده و در عرصه فرهنگ و ادب زحمت کشیدند رحمت کند. روحشان شاد یادشان گرامی باد
🌷🍃☘🌸☘🍃🌷
🌸🍃🌼🍃
🌼کانال انوشزاد
کانالی برای تاریخ و میراث و خاطرات نوش آباد👇
https://eitaa.com/anooshzad
🌹🍃☘🍎☘🍃🌹
51.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🔴🔴رویداد هفته:
🔶 نمایی از چگونگی مرمت اب انبار تاریخی شهر نوش آباد در محور تاریخی و گردشگری شمال استان اصفهان و شهرستان آران و بیدگل.
🔸بی تردید احیا این مجموعه تاریخی گامی ارزشمند در جهت حفاظت از میراث گرانسنگ نیاکان و توسعه پایدار گردشگری در منطقه ایفا خواهد کرد.
🔸به اميد روزهای بهتر برای میراث هویتی این سرزمین کهن.
اداره امور فرهنگی ،روابط عمومی و امور اجتماعی اداره کل میراث فرهنگی استان اصفهان
برگزاری کارگاه نقاشی آثار تاریخی شهر نوش آباد در مسجد جامع شهر نوش آباد به مناسبت گرامیداشت روز گردشگری
🔹این کارگاه هم اکنون در ایوان جنوبی مسجد جامع در حال برگزاری می باشد.
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
خاطرات کویر (۳۸۹)
کوچ بی بازگشت
راوی: حسین فخری
نگاه انسانی، نگاهی بیکرانه است که با افقهای باز دنیا پیوند دارد.
این نگاه حتی در یک محدوده کوچک جغرافیایی حضور پیدا میکند و خورشید و ماه و مهر و گوَن و باد و شب و شکوه و ستاره را در خود شکوفا میکند.
ما در بچگی هر روز شاهد این شکوفایی بودیم...
دشت دولتآباد، همسایه دشت یحییآباد بود.
سازگاری زیادی بین مردم کویر بود که از نگاه انسانی سرچشمه میگرفت. بیشتر بهاییها در آن دشت ساکن بودند. چنانکه یهودیها هم چند مزرعه داشتند ولی همه در کنار هم زیست میکردند.
آب دشت ما که مسلمان بودیم، تلخ بود آب دشت آنها شیرین ...
آنها همراه با خانوادههای خود در دشت بودند، ما تنها.
آنها قالی بافی هم داشتند ما فقط کشاورزی.
آنها بسیار به هم کمک میکردند و به یاری همدیگر حمامی ساختند که ما نداشتیم.
آنها برای بچههای خود معلم هم داشتند. من سال اول ابتدایی را پیش آنها خواندم.
به همراه دختربچهها در یک اتاق مینشستیم و سواد یاد میگرفتیم.
قلعه ما به قلعه آنها وصل بود. اما با دو شریعت متفاوت...
یک نفر به نام نعمت در آن جا زندگی میکرد...
گاهی به من میگفت دین ما بهتره.
ما هم به آنها میگفتیم خیر، دین ما بهتره...
ولی دعوایمان نمیشد.
همه چیز در آرامش به سر میبرد.
آنها تا انقلاب هم بودند. اما کمکم ایدئولوژی عرصه زندگی را بر آنها تنگ کرد و نگاهها تغییر کرد...
تا جایی که خیلی از آنها دیگر نتوانستند بمانند و مجبور شدند به کوچ ....
🌸🍃🌼🍃
🌼کانال انوشزاد
کانالی برای تاریخ و میراث و خاطرات نوش آباد👇
https://eitaa.com/anooshzad
نویسنده: سید محمد علوی
🌹🍃☘🍎☘🍃🌹
خاطرات کویر (۳۹۰)
ثروتی از دانش و حس داشتم
راوی: حسن محبوبی
اسم پدرم یحیی بود.
با شغل چارواداری و با چالاکی و جسارت...
از وقتی که به خاطر می آورم، در دشت یحییآباد ساکن بودیم.
از جمله دشتهایی که زن و بچه و خانواده هم حضور داشتند.
پدر و عموهایم به نام های: نوری و صدفی و محبوبی و فرزندانشان طایفه بزرگی در این دشت بودیم.
پس از خشک شدن این دشت، همه ساکن تهران و کرج و استرالیا و کانادا شدند.
این مزرعه تنها جایی بود که در آن کلاس درس دایر بود.
یک اتاق کوچک قلعه را به عنوان کلاس درس سفید کاری کرده بودند تا معلمی به نام خادمالله به بچهها درس بدهد.
اما سن و سال من به کلاس نمیرسید.
بچههای مزارع همسایه مثل هاشمآباد و دولتآباد به این اتاق میآمدند و درس میآموختند.
همه یک کتاب داشتند.
یادم هست حسین اباذر بلند بلند درس را جواب میداد و میگفت پوست بُز پر مو است...
یکی از عموهایم رادیو داشت. رادیو پدیده نوبر بود.
من در عالم کوکانه گمان میکردم آدمها توی رادیو هستند.
سواد خواندن و نوشتن در کنار رادیو چشم و گوشها را باز میکرد.
آقای امینیان از شبکه بهداشت برای مبارزه با آفات با ماشین جیپ به دشت میآمد.
همو میگفت وقتی بشود که همه باسواد بشوند و آگاهی بالا برود...
عرض کردم که پدرم چاروادار بود.
گاه با قاطرها بار به اصفهان میبرد.
یک بار رفت و شش ماهی از برگشتنش گذشت.
از او دل کندیم.
در نوشآباد برایش مراسم ختم گرفتند.
اما یک شب اهالی ده صدای زنگ قاطرهایش را شنیدند و دیدند که برگشته است.
میگفت بار به کشور روسیه بردم.
اودر ۹۰ سالگی در تهران از دنیا رفت.
آرامگاه او در باغ بزرگی در قلعه حسنخان است....
🌷🍃☘🌸☘🍃🌷
🌸🍃🌼🍃
🌼کانال انوشزاد
کانالی برای تاریخ و میراث و خاطرات نوش آباد👇
https://eitaa.com/anooshzad
نویسنده: سید محمد علوی
🌹🍃☘🍎☘🍃🌹
خاطرات کویر (۳۹۱)
راوی: حسن محبوبی
در سپهر روشن دیروز
چهار فصل کویر سرشار بود از هوای زندگی و امید به فردا....
سختی زیاد بود ...
فقر هم کاملا عریان و آشکار....
ولی قناعت و دریا دلی و حجب و حیا و نجابت سرمایه های اصلی مردم روزگار بود ...
باغهای انار و انجیر و انگور یحییآباد پر بود از موسیقی باد...
هنوز برای من خاطرهانگیز است.
قالیبافی زنها در مزرعه یک شعر روان بود همراه با همه تلون رنگ ها و تنوع آرزوها ....
رعیت باغ میافراشت و زن ها همان باغ و گل و درخت را بر فرش میبافتند.
این مزرعه یک حمام هم داشت که گاهی تامین نفت آن با من بود....
در کویر ۴ باب حمام عمومی وجود داشت.
البته مزرعههای فیضآباد، فخرآباد و هاشمآباد هم حمام خزینه داشتند.
حمام یحییآباد را اصغر مجنونیان ساخته بود.
برای تهیه نفت به مشکان میرفتیم.
من نوجوان بودم و گاه این مسیر را بایدبه تنهایی و همراه الاغ میرفتیم.
این جاده بر عکس جاده نوشآباد خیلی خلوت بود. چون کسی در جاده دیده نمی شد، وهمانگیز میشد.
اما جاده کویر نوشآباد از شلوغی مَثلی شده بود که میتوان آب به دست هم داد.
از مشکان با دو ظرف ۲۰ لیتری نفت برمیگشتم. درب ظرف را کهنه میگذاشتند و گچ میریختند که در طی ۱۰ کیلومتر راه نشت نکند.
خاطره تلخی از اون حمام ها هم دارم.
یک روز یکی از رعیتها پس از حمام کردن، چای مینوشد که چای بعد از حمام واقعا کیف آور بود.
اما رعیت بیچاره پس از مدتی حالش بد میشود ...
وقتی بررسی کردند دیدند در لوله کتری عقربی بوده که جوشیده شده !
حال ببینید حال رعیت بی خبر را ...
چای با طعم عقرب که شانس آورد و جان سالم به در برد.
اتفاقی که چندین بار در کویر تکرار شده بود و گاه آب کوزه و کتری عقربی میشد !
کویر بود و سختیهایش ...
یک بار هم بود که آسمان حساب از دستش رفت و یک ماهی باران آمد.
در بعضی جاها تا شکم الاغها در گِل فرو میرفت.
وقتی آفتاب شد بعضی سقفها شروع به ریختن کرد.
از جمله سقف اصطبل ما که بر سر حیوانات خراب شد و دو تا از آنها تلف شدند.
با این همه سختیها آرامش و لطافت بر دشت حاکم بود.
🌷🍃☘🌸☘🍃🌷
🌼کانال انوشزاد
کانالی برای تاریخ و میراث و خاطرات نوش آباد👇
https://eitaa.com/anooshzad
نویسنده: سید محمد علوی
🌹🍃☘🍎☘🍃🌹