eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
170 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
#ریحانه🌹 گذشت آن زمان که نفـــت را طلای سیــ⚫️ــاه میگفتند این روزها طلــــا تویــی و سیاه چـ💞ــادرت 🌸💎🌸💎🌸 #بانوی_طلایی💞 @ansar_velayat_313
عشق بازے هاے منـ💚🌸 پنجره دلم را باز کردم نسیم خنکے صورتم را نوازش میداد رقص نازگونهٔ گیسوانم گنجشکان دل نازک را به آواز دراورده بود این طبع زیبای طبیعت اطلسی های بیشماری را به شکفتن نشاند... برخلاف میلم از خیال آرام خود بیرون آمدم... با اشکهایم وضو گرفتم و سو به قبله دل سجاده عشق را پهن کردم و زمزمه گر آیات عشقی شده بودم که عاشقان آن دیار عاشقے را از بر بودند و من بودم شاگرد مکتب عشق❤️🍃 عشق لیلایی ست که همه را مجنون خود کرده بود... اے لیلای عاشقان گریه ز شوق وصالت را ز درد سوزناک فراقت را نصیبمان میکنے؟! ز شرم از سنگینی گناه و لحظات شیرین توبه را چه؟! نصیبمان میکنے؟! هواے پاک نفس هایت را به عاریت میگذاری؟ واژه ها در وصف رخ زیبای تو کم آوردند... ای علوی سیرت و محمدی صورت امام عصر ماتویی... بیا تا نماند درد فراقی... [تقدیم به امام زمانمــ💜] @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پدر امیر مهدی گفت: خب اگه اجازه بدین حورا خانم با این آقا امیر مهدی ما برن چند کلمه ای با هم حرف بزنن تا بیشتر باهم آشنا بشن. چطوره آقا رضا؟ مریم خانم از این صمیمیت پدر امیر مهدی با شوهرش خوشش نیامده بود اما آقا رضا با خوش رویی گفت: البته چرا که نه.. سمت حورا چرخید و گفت: حورا جان بلند شو آقا امیر مهدی رو ببر تو اتاقت با هم حرف بزنین بلند شو دایی جان.. حورا با کمی مکث امیر مهدی را به اتاق قبلی خود برد. اتاقی که گریه و ناراحتی حورا را دیده بود. نماز شب ها و مناجات های او را دیده بود. اتاقی که هنوز هم دست نخورده و مرتب بود. حورا در اتاق را باز کرد وگفت: بفرمایید. امیر مهدی کنار کشید و گفت:خانم ها مقدم ترند. حورا با لبخند پر از حیای همیشگی اش وارد اتاق شد. بعد هم امیر مهدی داخل شد و در را بست. وقتی نشستند هر دو سکوت کردند. هیچ کدام نمی دانستند درباره چه چیزی حرف بزنند یا از کجا شروع کنند. _حورا خانم نمیخواین شروع کنین‌؟ _نه شما اول شروع کنید. _حرفای اولیه رو که زدم و زدید فقط اومدم این جا بهتون بگم تا آخرش هستم و پا پس نمی کشم. اومدم که بهتون نشون بدم هر چی هم بشه من عقب نمی کشم و بالاخره خودمو به آرزوم می رسونم. حورا که منظور امیر مهدی را فهمیده بود با خجالت سرش را به زیر انداخت و لپ هایش گلی شد. درطول حرف زدن های امیر مهدی حورا با چادر سفیدی که از مادرش به ارث برده بود جلویش نشسته بود و سرش را لحظه ای بالا نیاورد... و چه خانومی شده بود. حورا‌ بعد از امیرمهدی خواست حرف بزند اما رویش نمیشد. "الا بذکر الله تطمئن القلوب" را در دلش خواند و شروع کرد به حرف زدن. _من کسی رو ندارم فقط خانواده داییم هستن که قبلا پیششون بودم ولی حالا جدا شدم در جریان که هستین؟! امیر مهدی سری تکان داد و حورا ادامه داد: دارم لیسانس دومم رو میگیرم و دوست دارم همسر آیندم همراهم باشه تو زندگیم. اجازه بده درسمو ادامه بدم. وسط حرف زدن حورا در اتاق باز شد و مریم خانم داخل شد. _بسه دیگه‌نمیخواین تموم‌کنین حرفاتون رو؟ شما که حرفاتونو قبلا زدین چه حرفی دارین مگه؟؟ حورا مثل همیشه سکوت کرد ولی امیر مهدی گفت: بله حرفامون تموم شده دیگه میایم خدمتتون. مریم خانم که رفت امیر مهدی به حورا گفت: ناراحت نباشین حورا خانم. حالا حالاها خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم. شرایطتون رو درک میکنم. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 با هم از اتاق بیرون آمدند و چند لحظه ای هم پیش خانواده ها نشستند که پدر امیر مهدی گفت: پس با اجازه آقا رضا ما رفع زحمت کنیم. خبر از شما... آقا رضا گفت: بله چشم خبرتون میکنیم.. خانواده حسینی با خداحافظی از خانه خارج شدند. حورا و آقا رضا تا دم در مهمانان را بدرقه کردند. موقع رفتن امیرمهدی به حورا گفت: دوست دارم جوابت بله باشه... آن شب فقط حورا دلش خانواده اش را میخواست. طبق معمول زندایی اش گفت :همه کارا خودت بکن واسه تو خواستگار اومده حورا خانم. حورا با تمام بغضی که در گلویش بود چیزی نگفت وتمام کارها را تا ساعت یک انجام داد و با اصرار به دایی رضا از او خواست بگذارد به خانه خودش برود. آن جا راحت تر بود. طبق معمول شب با گریه خوابش برد وصبح به دانشگاه رفت. هدی همان جای همیشگی منتظر حورا مانده بود. دیشب بخاطر رفتار زشت و معذبانه مریم خانم نتوانست خوب با او حرف بزند. _به به سلام عروس خانم. خوبی؟؟ _ وای سلام هدی.خوبم. تو خوبی؟ چه خبر؟ _منو ولش کن تو چه خبر فکراتوکردی جواب ما چیه؟ بابا به خدا این امیر مهدی گناه داره خوب نگاه وایستاده اونجا جوابشو بگیره. حورا نگاهی به سمتی که هدی اشاره می کرد انداخت و گفت: وای بگم خدا چکارت کنه ورش داشتی آوردی اینجا چکار آخه؟ _من نیاوردمش که خودش اومده . داره میاد باهات حرف بزنه من میرم. تو هم بعدا بیا. امیر مهدی اومد جلو و سلام و احوال پرسی کرد. حورا هم جوابش را مودبانه داد. امیر‌مهدی خیلی آروم از حورا پرسید: ببخشید که مزاحمتون شدم نتونستم صبرکنم خودم اومدم جوابتونو بشنوم. _ من باید ببینم ‌داییم نظرشون چیه؟ _ همه اینا رو میدونم من نظر خودتونو میخام بدونم. حورا دیگر نتوانست جلوی آن همه عشق نسبت به امیر مهدی را بگیرد. می خواست او هم بفهمد چقدر دوستش دارد. _من... من خودم جوابم مثبته. امیر مهدی زبانش بند آمده بود. با ذوق گفت: و...واقعا؟ وای خدایا شکرت. ممنونم حورا خانم خیلی خوشحالم کردین. امیرمهدی از ذوقش نمیدانست چه بگوید؟! فقط شاخه گل پنهان در زیر کتش را در آورد و جلویش گرفت و گفت: این شاخه گلم مال شما. حورا گل را گرفت و گفت: ممنونم خیلی خوشگله. _ من پس میرم خیلی کار دارم ..مواظب خودتون باشین. خدانگهدار. حورا باخودش کمی خلوت کرد و به جمله ای که امیر مهدی به او گفته بود فکر کرد. این مواظب خودت باش از صد تا دوستت دارم هم عمیق تر بود. چه حس قشنگی دارد که یکی دلش برایت تنگ شود، یکی مراقبت باشد و دل نگران تو و کارهایت باشد. همین طور در فکر بود که صدای هدی را شنید. _پس کجایی دختر؟؟بلند شو بریم تو کلاس استاد الان میاد. آن روز هم دانشگاه تموم شد و حورا به خانه رفت ونمازش را خواند. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
❤️ یا فاطمه الزهرا... من مطمئنمـ این چادر را خودشما برسرِما گذاشته اید با همان دست های مهربانتان... ❤️ #من‌چادرےام‌نگاه‌مادردارم😌✋ #کانالی_مخصوص_دختر_خانم_ها 😉 #پراز_پروفایلهای_دخترونه 😌😚 پشیمون نمیشید😄👇 https://eitaa.com/chaadorihhaaa
🌃معــــــشهداــــــراج🌃 کلناعباسک یا زینب شهادت برای ایرانیان افتخار است در ایران ما محسن ها زیادند شهیدمحسن حججی❤ #عشاق الشهادة تاسیس کانال ۹۶/۹/۲۹ https://eitaa.com/shahidsarbolandmohsenhojaji لینک کانال مادرپیام رسان سروش: [Forwarded from سروش]: https://sapp.ir/shahidsarbolandmohsenhojaji
شهدا افتادند ! تا ما بلندتر بایستیم پس بنگــــر که کجا ایستاده ای ...‼️ #شبتون_شهدایی 🌙 @ansar_velayat_313
سلام دوستان😍 لینک رسانه انصارولایت در تلگرام،سروش و ایتا👌 کانال انصار ولایت۳۱۳: @ansar_velayat_313 کانال شهید علی خلیلی: @shahidalikhalily شروع فعالیت اصلی از عید سعید فطر😇 همراه ما باشید❤️
دوستانی که تمایل به همکاری با رسانه انصارولایت رو دارند به آیدی زیر مراجعه کنند: 🆔 @Samsamemontaghem313
✅ حجت الاسلام ❇️ جراحی کردن خدا، قطع تعلقات و وابستگی هاست گاهی خدا تعلقات و وابستگی ها را می زند تا انسان رشد کند با این نفس عجیب و غریب نباید منم منم کنیم و فقط باید به درگاه الهی پناه ببریم و از او کمک بخواهیم. اولین راه این است که به درگاه الهی زار بزنیم و متوسل به اهل بیت (ع) شویم. اگر به اهل بیت(ع) متوسل شدیم و آنها خواستند جراحی مان کنند تا درست شویم، باید تحمل کنیم. چون شیطان و نفس به قدری با ما مخلوط شده که اگر خدا بخواهد آن بتها را بشکند ممکن است به ما هم ضربه وارد شود و دردمان بیاید و باید پای آن بایستیم. بزرگواری بود که می گفت: من یک موقع این دعا را از صمیم قلب می کردم که خدایا هر چه باعث شده من با تو قطع رابطه کنم و بین ما فاصله انداخته را قطع کن. بعد از این دعا غوغا شد .خدا وابستگی هایی که در وجود من بود را می خواست از من بگیرد مثل معتادی که به مواد وابسته است چون وابستگی ها درون ما بوده و به آن معتاد بودیم و جدایی از آن برایمان سخت خواهدبود. بدانید پس گاهی خدا تعلقات و وابستگی ها را می زند تا انسان رشد کند و قبل از آن هم خبر نمی دهد. پس باید آمادگی داشته باشد و بایستد و یک مرتبه زیر همه چیز نزند تا به حالات قبلی برگردد. @ansar_velayat_313
امام على عليه السلام: 🍃قيمَةُ كُلِّ امرِىًءما يُحسِنُ 🍃ارزش هر انسان، [ به] چيزى است كه نيك مى داند 📚حکمت 81 نهج البلاغه @ansar_velayat_313
|•📖 👈روایتی مفضل بن عمر از حضرت صادق(ع) پرسید : •|عشق|• چیست ❓ 🔅 حضرت فرمودند : "° قلوب خلت من ذکر الله فاذاقها الله حب غیره °" دل💓هایی که از یاد خدا خالی باشد خدا عشق غیر از خود را به آنها می چشاند.😔 تابه وسیله آن عشق، دل به 💫برگردد... !👌 🌸 📖| بحارالانوار . 💌🍃| @ansar_velayat_313