eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
170 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #حورا 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حورا و امیر مهدی همان هفته در جوار حرم امام رضا عقد کردند. همه بودند جز مهرزاد... نیامدنش عمدی نبود. جلسه مشاوره با آقای یگانه داشت و نمی توانست آن را کنسل کند. بعد عقد زنگ زد و به هر دو تبریک گفت و برایشان آرزوی خوشبختی کرد. حورا و امیر مهدی را دست به دست دادند و آن ها را راهی صحن انقلاب برای زیارت، کردند. امیر مهدی در پوست خود نمی گنجید. حورا هم تپش قلبش بالا رفته بود و از استرس دستانش می لرزید. امیر مهدی با دیدن حال حورا خنده اش گرفت. _چرا انقدر می لرزی حورا؟؟ _هی..هیچی.. خب حق بده دیگه. امیر مهدی خندید و گفت: باشه خانمی حق با شما. حالا دستمو بگیر که حرم شلوغه دوست ندارم به کسی بخوری. حورا دلش غنج رفت از غیرتی شدنای همسرش. دستش را گرفت و آرام فشرد. چه حس نابی بود داشتن مرد محکم و با غیرتی مثل امیر مهدی. حورا چقدر خوشحال بود و ته دلش انگار قند می سابیدند. عشق همین بود. اصلا عشق خوب است.. اگر یار خدایی باشد. حورا در دلش گفت: یار خدایی من... عاشقتم. " ى نورانيت،با خنده دلبر ميشود گونه هايت،در ميان ريش محشر ميشود هيچ دانى؟که وقتى تو صدايم ميزنے حال من از هر چه ادم هست،بهتر ميشود؟" مهرزاد همچنان درگیر صحبت های آقای یگانه بود. وقت های بیکاری در اتاق حورا با مطالعه کتاب خودش را سرگرم می کرد. بی خبر از فضای مجازی.. فکر مدافعان حرم بدجوری درگیرش کرده بود. برنامه های تلوزیون هم بی تاثیر نبود. چند روزی بود بیننده دائمی برنامه ملازمان حرم شده بود. بابغض خانواده شهدای مدافعان حرم بغض می کرد و چشمانش نمناک می شد. پیگیر خبرهایی از سوریه بود. عکس پروفایلش را عکس سردار سلیمانی گذاشته بود. یک روز که مشغول مطالعه کتاب محبوبش(سلام بر ابراهیم) بود، مارال با سر و صدا آمد. _وای دادش شنیدی چی شده؟ اصلا باورم نمیشه. _چی شده مارال؟ چرا اینهمه عصبانی هستی؟! _داداش نگو نشنیدی از صبح تو تمام شبکه اجتماعی پرشده از خبر شهادت حججی تو سوریه. _ این که تازگی نداره. ولی اینا خیلی مَردن از همه چیشون میزنن میرن برای دفاع از عمه سادات. _داداش این فرق داره بیا ببین. _چی؟ بیا ببینم. مارال خبر چگونگی شهادت شهید حججی را به برادرش داد. چشمان مهرزاد قرمز شد. روی پا بند نبود. همش با خودش حرف می زد. _وای اینا روی یزید رو هم سفید کردن. نامردا خیلی پستن. _داداش کجا بیرون نرو حالت خوب نیست. مهرزاد عصبانی کفشاش پوشید و به طرف مسجد رفت. بعد از خبر شهادت شهید حججی دیگر تو نمیتوانست در خانه بماند. آهنگ زنگ گوشیش مداحی سید رضا نریمانی شده بود. هر بار گوش می داد بیشتر مشتاق رفتن می شد. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حورا صبح برای نماز بیدار شد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت. چادر نمازی که برای جشن عقد مادر امیر مهدی برایش آورده بود را سر کرد. سجاده اش را هم پهن کرد. نمازش را که خواند، چند آیه ای از سوره «نساء»را تلاوت کرد. شعله گاز را روشن کرد و کتری را روی آن گذاشت. کمی هم آشپز خانه را تمیز کرد. صبحانه را که خورد لباس هایش را پوشید چادر مشکی خود را هم بر سر کرد. در آینه کنار در، نگاهی به خود انداخت ناگهان به فکر حرف امیر مهدی افتاد. "بی هیچ استعاره و بی هیچ قافیه چادر... عجیب روی سرت عشق میکند..." ناخود آگاه لبخندی زد و چادرش را جلوتر کشید.‌هنوز هم با امیر مهدی راحت نبود اما باید عادت می کرد. قرار بود بعد کلاسش ناهار را با هم بخورند. در رستوران روبروی همسرش نشسته بود و به حرف هایش گوش می داد. چقدر این مرد را دوست داشت. چقدر دلش برای ته ریش مردانه اش ضعف می رفت و چقدر دوست داشتنی می شد با پیراهن آبی چهار خانه اش‌‌. بعد ناهار به پیشنهاد امیر مهدی به پارک نزدیک خانه حورا رفتند.. حورا روی نیمکت پارک بافاصله از شوهرش نشست. اولین بار بود که با هم بیرون آمده بودند. امیر مهدی دو تا فالوده بستنی خریده بود ولی حورا رویش نمیشد که بگوید دوست ندارد. امیر مهدی چند سانت نزدیک حورا شد و حورا همان مقدار ازش فاصله گرفت. زیر چشمی نگاهش می کند. _ بخدا تو زنمـی ها حورا از خجالت سرخ میشود و سرش را پایین می اندازد. _خانم یکم بیا اینورتر بشین. تکان نمیخورد و به کفشهای امیر مهدی خیره میشود. _ دخترخانوم بیا اینورتر.. بابا زشته ها...فک میکنن مزاحمتم میان دستبند میزنن میفتیم زندان. ریزمیخندد و یک کم نزدیک تر می شود. _حداقل یجور بشین بستنی بخوریم. ای بابا...دخترجان باورکن اگر نزدیک بشینی گناه نداره ها. بخداثوابم داره کچلمون کردی. بازهم مکث حورا و سکوت بامزه اش. _حداقل نگام کن تا باصورت نرفتم توظرف بستنی. نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد، نگاهش میکند?. _اخه دوست ندارم. _ منو؟عه... _نه اونو. _کیو؟ _اون دیگه. _ وا... اون پیرمرده ک نشسته اونور؟ _نه بستنی، فالوده بستنی دوست ندارم _پس چرا اونجا نگفتی تا نخرم؟ _خجالت کشیدم. _ خوبه خجالت میکشی داری کچلمون میکنی...خجالت نمی کشیدی چی می شد. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
❤️ختم صلوات ❤️ 🔸به نیت سلامتی امام زمان (عج) و تعجیل در امر ظهور 🔸سلامتی رهبر عزیزمون و حل مشکلات ج
تعداد صلوات ختم شده تا الان ۹۷۰۰تا🎈 متشکرم از همراهی دوستانی که شرکت کردن ان شاءالله حاجت همه ی دوستان برآورده به خیر بشه . 🙏 التماس دعا 😊
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 ✍بہ بزرگے آرزویت نیندیش 🌸🍃بہ بزرگے ڪسے بیندیش ✨ڪہ میخواهد 🌺🍃آرزویت را برآورده ڪند ✨براى برآورده شدن 🌼🍃آرزوهایتان خُـღــدا ✨رابراے شما آرزو ميڪنم 🌸🍃🌺🍃🌼 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 @ansar_velayat_313
@ansar_velayat_313 🍃🌸 ‌🔵سرکلاس بحث این بود که چرا بعضی از پسرهایی که هر روز با یک دختری ارتباط دارند، دنبال دختری که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته اند برای ازدواج می گردند!😳 اصلا برایمان قابل هضم نبود که همچین پسرهایی دنبال این طور دخترها برای زندگیشان باشند!😏 این وسط استادمان خاطره ای را از خودش تعریف کرد:😅 ایشان تعریف میکردند من در فلان دانشگاه، مشاور دانشجوها بودم،😎 روزی دختری که قبلا هم با او کلاس داشتم وارد اتاقم شد،😳 سر و وضع مناسبی از لحاظ حجاب نداشت، سر کلاس هم که بودیم مدام تیکه می انداخت و با پسرا کل کل می کرد و بگو بخند داشت، دختر شوخی بود و در عین حال ظاهر شادی داشت.😅 سلام کرد گفت حاج آقا من میخواستم در مورد مسئله ایی با شما صحبت کنم، اجازه هست؟☝️ گفتم بفرمایید و شروع کرد به تعریف کردن. راستش حاج آقا توی کلاس من خاطر یه پسرَ رو میخوام،😍 ولی اصلا روم نمیشه بهش بگم،☺️ میخوام شما واسطه بشید و بهش بگید،🙏 آخه اونم مثل خودم من خیلی راحت باهام صحبت میکنه و شوخی میکنه، روحیاتمون باهم می خوره، باهم بگو بخند داره،😅 خیلی راحت تر از دختر های دیگه ای که در دانشکده هستن بامن ارتباط برقرار میکنه و حرف میزنه، از چشم هاش معلومه اونم منو دوست داره،😳 ولی من روم نمیشه این قضیه رو بهش بگم میخواستم شما واسطه بشید و این قضیه رو بهش بگید."😅 حرفش تمام شد و سریع به بهانه ایی که کلاسش دیر شده از من خداحافظی کرد و رفت.🚶 در را نبسته همان پسری که دختر بخاطر او بامن سر صحبت رو باز کرده بود وارد اتاق شد.☺️ به خودم گفتم حتما این هم بخاطر این دخترک آمده، چقدر خوب که خودش آمده و لازم هم نیست من بخواهم نقش واسطه رو بازی کنم!😏 پسر حرفش رو اینطور شروع کرد که: من در کلاسهایی که می رم،دختری چشم من رو بد جور گرفته،😍 میخوام بهش درخواست ازدواج بدم،😉 ولی اصلا روم نمیشه و نمی دونم چطوری بهش بگم!😳 بهش گفتم اون دختر کیه: گفت خانم فلانی!😐 چشم هام گرد شد، 😳 دختری رو معرفی کرد که در دانشکده به «مریم مقدس» معروف بود!!😥😳 گفتم تو که اصلا به این دختر نمی خوری😳 من باهاش چندتا کلاس داشتم، این دختر خیلی سرسنگین و سر به زیر ِ، بی زبونی و حیائی که اون داره من تا الان توی هیچ کدوم از دخترهای این دانشکده ندیدم، ولی تو ماشاءالله روابط عمومیت بیسته!😅 فکر میکنم خانم فلانی (همون دختری که قبل از این پسر وارد اتاق شد و از من خواست واسطه میان او و این پسر شوم) بیشتر مناسب شما باشه!😏 نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به پاسخ دادن: "من از دختر هایی که خیلی راحت با نامحرم ارتباط برقرار میکنن بدم میاد،😒 من دوست دارم زن زندگی ام فقط مال خودم باشه،😍 دوست دارم بگو بخند هاشو فقط با مرد زندگیش بکنه،😅😍 زیبایی هاش فقط مال مرد زندگیش باشه،👌 همه دردو دل هاشو با مرد زندگی ش بکنه،💑 حالا شما به من بگید با دختری که همین الان و قبل از ازدواج هیچی برای مرد آینده اش جا نذاشته من چطوری بتونم باهاش زندگی کنم؟!😒😥 من همون دختر سر به زیر سرسنگینی رو میخوام که لبخندشو هیچ مردی ندیده،💓 همون دختری رو میخوام که میره ته کلاس میشینه و حواسش به جای اینکه به این باشه که کدوم پسر حرفی میزنه تا جوابش رو بده چار دنگ به درسش ِ و نمراتش عالی!💞😍 همون دختری که حجب و حیاءش باعث شده هیچ مردی به خودش اجازه نده باهاش شوخی کنه، و من هم بخاطر همین مزاحم شما شدم، چون اونقدر باوقاره که اصلا به خودم جرات ندادم مستقیم درخواستم رو بگم." 😳 🔸🔷🔶🔹🔸🔷🔶🔹🔸🔷🔶🔹‌ @ansar_velayat_313
❤️ختم صلوات ❤️ 🔸به نیت سلامتی امام زمان (عج) و تعجیل در امر ظهور 🔸سلامتی رهبر عزیزمون و حل مشکلات جامعه 🔸برآورده شدن حاجات اعضای عزیز لطفاً تعداد صلوات مورد نظر خود را به این آیدی بفرستین . با سپاس 🙏 🆔 @karbalat_arezoome
🍃: یکی از دوستای شهید ابراهیم هادی میگفت ابراهیم هادی همیشه میگفت؛ مشکل حزب اللهی ها از جایی شروع میشه که خودشونو از همه پاک تر میدونن و ایرادای خودشونو نمیبینن تاخودمونو نسازیم نمیتونیم کسی رو درست کنیم... 👤| 🍃 👤| 🍂 ------------------------ @ansar_velayat_313 ♥️🍃
انصار ولایت ۳۱۳
❤️ختم صلوات ❤️ 🔸به نیت سلامتی امام زمان (عج) و تعجیل در امر ظهور 🔸سلامتی رهبر عزیزمون و حل مشکلات ج
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃   ❣🌹 خواهي برسي به چشمه آب حيات✨ ❣🌹 لبريز شود نامه ي تو از حسنات✨ ❣🌹 برروي سرت ببارد از حق بركات✨ ❣🌹 بفرست دمادم بر محمد صلوات✨ ❣ً اَللهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ❣ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 @ansar_velayat_313
✨🌙✨🌙✨ 💚خدایا 🌙به برکت این ماه ❤️ دلهایمان را از یاد حجتت سرشار کن 💖 و بالاترین خواسته هایمان را ✅ظهورش قرار ده. ⚜الهی امین.. @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #حورا 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مهرزاد تمام کار های ثبت نامش را کرده بود. تصمیمش هم قطعی بود. می خواست برود.. برود و جام شهادت را بنوشد. برایش لذت داشت که برای حضرت زینب جانش را هم بدهد. می دانست باید قید همه چی را در کشورش بزند و برود بجنگد.. او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. حورا را که از دست داده بود یعنی همه چی را از دست داده. هر چند حس قبلی را به او نداشت فقط ته ته قلبش هنوز هم حس هایی به او داشت که نمی توانست انکارش کند. فقط مانده بود اجازه مادر و پدرش که بعید می دانست قبول کنند که برای جنگ به سوریه برود. اما مهرزاد با این بهانه ها از تصمیمش منصرف نمی شد. هر طور که شده آن ها را راضی می کرد. فعلا تنها کسی که از تصمیم او با خبر بود آقای یگانه بود. او تنها مشوق او در این امر مهم بود. هنوز آن حرف آقای یگانه را به یاد داشت که او را به رفتن مصر تر می کرد. " تو اولین کسی هستی که تو جمع ما داره به این سفر ارزشمند اعزام میشه. سفری که میدونم خیلی مشتاقشی و دوست داری بری. اینو میخوام بهت بگم مهرزاد تو تازه تغییر کردی، یه جورایی تازه پاک شدی. تازه توبه کردی از همه گناهای گذشته ات اما تصمیم گرفتی بری. در صورتی که خیلی از بچه ها یا حتی خود من.. جرات رفتنو نداریم. بهت افتخار می کنم مهرزاد جان. می دونم که این همه لطف الکی و بی خود نیست. اول که راهیان نور الانم... مدافع حرم." مهرزاد سر راه خانه دو دسته گل گرفت تا بلکه با آن ها بتواند رضایت پدر و مادرش را بگیرد. به خانه رسید و با کلید در را باز کرد. _سلام بر اهالی خونه. مونا از اتاقش بیرون آمد و گفت:سلام داداش. چه خبره؟ خوش خبر باشی. _معلومه اونم چه خبر خوبی. مامان؟ بابا؟؟ خونه این؟؟ مریم خانم و آقا رضا با سرو صدای مهرزاد پایین آمدند. _ چه خبرته مهرزاد؟ سلام.. _سلام مامان خوشگلم. _سلام بابا جان. _علیک سلام پدر خودم. خوبین؟؟ مریم خانم قلبش لرزید. می دانست این خوشحالی مهرزاد خبر بدی را در پی دارد. _ این گل ها برای چیه؟ مهرزاد لبخندی زد و گفت: برای رضایت والدینم. مریم خانم با حرص گفت: باز چی زده به سرت؟ کجا می خوای بری که داری انقدر پاچه خواری می کنی؟ مهرزاد با دست مادر و پدرش را به سمت مبل ها هدایت کرد و گفت: مونا جان سه تا چای بیار آبجی. _باشه. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 وقتی نشستند و مونا چای ها را آورد مهرزاد شروع کرد به حرف زدن: مامان، بابا این جایی که می خوام برم با همه جاهای دنیا فرق داره. در واقع شما باید خوشحال باشین که دارم میرم اما خب.. شایدم دلخور بشین. ازتون عاجزانه می خوام که رضایت بدین تا برم. آقا رضا پا روی پا انداخت و گفت: کجا پسر؟؟ _ سوریه.. مونا هینی کشید و گفت: داداش اونجا که جنگه می خوای بری چی کار کنی؟؟ _ دفاع کنم از حرم عمه سادات حضرت زینب. مریم خانم با جیغ برخواست و گفت: چی؟؟؟ هیچ می فهمی داری چی می گی؟ می خوای بری وسط جنگ بگی چند منه!؟اصلا تو دست چپ و راستت رو بلدی که می خوای بری واسه من سوپر من شی دفاع کنی؟؟ مهرزاد تک لبخندی زد و گفت: مادر من، من۲۶سالمه خیلی وقته بزرگ شدم اما شما نمی دونی. دور از چشم همتون این همه بزرگ شدم و قد کشیدم. الانم تصمیمم قطعیه می خوام برم. آقا رضا فقط سرش را گرفت و چشمانش را روی هم فشرد اما مریم خانم فقط جیغ و داد می کرد. _ تو حق نداری بری. غلط کردی بری. من برای تویه احمق هزار تا آرزو دارم بفهم پسر. من مادرم آرزو دارم پسرمو تو کت و شلوار دامادیش ببینم. گریه اش گرفت و رو زمین نشست. مونا به سمتش دوید و گفت: همیشه باید آزارمون بدی. بس کن دیگه. _ تو هیچی نگو مونا. مادر من می دونم آرزو داری اما خب قرار نیست حتما شهید بشم که. شاید برگشتم. _همین شایدااا.. همینا منو می کشه مهرزاد. تروخدا این فکرو از ذهنت بیرون کن. کن عذابم ندادی پسر بس کن. _ اگه عذابت دادم پی بزار برم راحت شی‌. _ نه نمی زارم. اجازه نمیدم بری. مهرزاد خیلی محکم گفت: راضی میشی.. مثل دفعه پیش راضی میشی مادر من. مهرزاد که رفت، مریم خانم به سمت تلفن هجوم آورد و شماره حورا را گرفت. _ بله؟ _سلام حورا به دادم برس. _ سلام چی شده زن دایی؟ چرا گریه می کنین؟ کسی چیزیش شده؟ _ نه.. نه اما این پسره کله شق داره یه غلطایی می کنه. از پسش برنمیام حوراو نه من نه باباش. _ مهرزاد که پسر عاقل و فهمیده ایه. مگه چیکار کرده؟؟ گریه، مریم خانم را امان نمی داد. مونا هم سعی در آرام کردن مادرش داشت اما فایده نداشت. _ میخواد.. میخواد پاشن بره سوریه چمدونم جنگ و این حرفا.. تروخدا حورا یه کاری بکن اون حرف تو رو گوش می ده. تروخدا منصرفش کن. نزار بره من.. من براش هزار تا آرزو دارم. دامادیشو می خوام ببینم تو رو قسم میدم به همون خدایی که می پرستی باهاش حرف بزن، منصرفش کن. حورا اصلا حواسش نبود اما اشک هایش آرام روی گونه اش می ریخت. چقدر در دلش به حال مهرزاد غبطه می خورد. مگر با او چه کردند که این همه تغییر کرده؟ مگر شهدا با او چه کرده اند که حضرت زینب او را سوریه هم طلبیده است؟ کاش همه مثل مهرزاد لیاقت داشتند. _ زن دایی غصه نخورین. گریه نکنین مهرزاد جای بدی نمیره. منو قسم ندین چون همچین کاری نمی کنم. مهرزاد تصمیم خودشو گرفته و زندگی خودشه به من ربطی نداره. مطمئن باشین به حرف منم نمی کنه. _ چرا می کنه.. تو بگو. _ شرمنده نمی تونم. بعدشم زن دایی شما باید افتخار کنین به مهرزاد. جوونی که بعد چند روز تغییر همچین تصمیمی بگیره قابل ستایشه. من اگه جای شما بودم با آرزوی سلامتی و افتخار راهیش می کردم بره هرچند مادر نیستم نمیدونم دل کندن از فرزند چقدر سخته اما من.. من که بهش افتخار می کنم. مریم خانم با عجز و ناله گفت: کاش.. کاش باهاش ازدواج می کردی حورا. درستش می کردی.. نمی زاشتی بره. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
♦️هر سحر روضه 😭 ❣مرا ز ڪوچہ ، بہ گودالِ نیـزه ها بردے ❣گریز روضہ زدن، جاے دیگرے رسـم است ❣شڪست پهلویِ مردے میان یڪ گـودال ❣کہ سهم بردن از ارث مادرے ، رسـم است 🌙شبتون حسینی التماس دعا✋