🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #حورا
🌸
🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_صدوسی_وسوم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به ساعت نگاه کرد. دیر وقت بود وسایلش را جمع کرد و خوابید.
صبح باصدای ساعت از خواب بیدار شد، یک لیوان چای نوشید و کمی خانه اش را مرتب کرد.
به سراغ موبایلش رفت تا پیام هایش را چک کند. با خود گفت مگر جز هدی کسی دیگری هم هس که پیام بدهد؟
«چقدر خوبن آدمایی که حتی وقتی خودتم حواست به خودت نیست هواتو دارن»
حدسش درست بود، هدی گفته بود که آقای حسینی با آقا رضا صحبت کرده و آقا رضا هم قبول کرده بود. برای شام آن ها را دعوت کرده بودند و حورا چقدر از این مهمانی ها بیزار بود.
حورا سری تکان داد و گفت: باز باید زخم زبون های زن دایی رو گوش کنم.
آهی کشید و به حمام رفت.
در خانه آقا رضا، زن و شوهر باز هم داشتند با هم بحث میکردند. مهرزاد هم نظاره گر این بحث بود و اخمی بر صورتش نشسته بود.
دیگر طاقت نیاورد و گفت: مادر من آخه مگه یه مهمونی چقد از وقت شما رو می گیره یا اگه بخواین غذا درست کنید چی ازتون کم میشه؟
مریم خانم گفت : چشمم روشن کم مونده بود تو به من دستور بدی.
_مادر جان من دستور ندادم ولی..
_ولی نداره که من نه از این دختره خوشم میاد نه از اون خانواده خواستگارش.
مهرزاد برای پایان دادن به بحث گفت: بابا من از بیرون شام میگیرم تمومش کنین.
_ خیلی خوشم میاد ازشون که پسرم میخواد بره براشون شامم بگیره. هی بشکنه دستی که نمک نداره.
مهرزاد پوزخندی زد و به اتاقش رفت. از طرفی از ازدواج امیر مهدی و حورا خوشحال بود و از طرفی دیگر از رفتار مادرش ناراحت.
#چادرم_یادگارمادرم_زهراست
#کپی_با_ذکرمنبع_ونام_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #حورا
🌸
🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_صدوسی_وچهارم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مهرزاد کمی استراحت کرد. قراربود بعد از ظهر با آقای یگانه و چند تا از بچه ها که در شلمچه با هم آشنا شده بودند به مسجد محل بروند.
به ساعت نگاه کرد دیگر وقتی نمانده بود لباس هایش را پوشید و در آینه نگاهی به خودانداخت.
چقدر این تغییر را دوست داشت .
تغییری که مسیر زندگی اش را عوض کرده بود و چه کسی می دانست که سرانجام مهرزاد چه خواهد شد؟!
سکوتی خانه را فراگرفته بود به نظر می آمد که مریم خانم دیگر بحث را ادامه نداده و بیخیال ماجرا شده.
از آن طرف، هدی با امیر رضا به بازار رفته بودند.
لباسی بلند و سفیدی چشم هدی را گرفته بود. با خود گفت این لباس چقدر به حورا می آید.
اما مانده بود که به امیر رضا بگوید یا نه.
دیگر طاقت نیاورد و گفت: امیر رضا؟
_جانم؟
_میگم که... اون لباسه قشنگه؟!
_کدوم خانمی؟
_همون لباس سفیده که پشت ویترینه .
امیر رضا نگاهی انداخت و گفت : آره خانومی بریم تو مغازه بپوش ببینیم خوبه یا نه.
هدی گفت: چیزه ... میگم که من برا خودم نمیخوام که برا دوستمه.
_خب اشکال نداره، بریم بخریمش. برای دوستت اشکالی نداره؟
_نه عزیزم چه مشکلی؟! ممنون.
اما ته دل هدی می دانست که حورا ممکن است لباس را قبول نکند. یا شاید پولش را بدهد. اما در هر صورت لباس را خرید.
فروشنده لباس را به دست هدی داد و امیر رضا پول آن را حساب کرد.
از بازار که بیرون آمدند موبایل امیر رضا زنگ زد.پدرش بود که از او خواست به مغازه برود تا امیر مهدی بتواند به کار هایش رسیدگی کند.
#چادرم_یادگارمادرم_زهراست
#کپی_با_ذکرمنبع_ونام_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
❤️ختم صلوات ❤️ 🔸به نیت سلامتی امام زمان (عج) و تعجیل در امر ظهور 🔸سلامتی رهبر عزیزمون و حل مشکلات ج
تعداد صلوات ختم شده تا الان ۸۷۹۳تا🎈
متشکرم از همراهی دوستانی که شرکت کردن ان شاءالله حاجت همه ی دوستان برآورده به خیر بشه . 🙏
التماس دعا 😊
🌹🌹دعای روز دوم ماه مبارك رمضان
💠💠 اللهمّ قَرّبْني فيهِ الى مَرْضاتِكَ وجَنّبْني فيهِ من سَخَطِكَ و نَقماتِكَ و وفّقْني فيهِ لقرآئةِ آياتِكَ برحْمَتِكَ يا أرْحَمَ الرّاحِمين.
✅ خداوندا، مرا در اين روز به رضا و خشنوديت نزديك ساز
✅ و از خشم و غضبت دور فرما
✅ و براي قرائت آيات قرآنت توفيق ده، به حق رحمتت اي مهربانترين مهربانان.
🔰التماس دعا
🍃 @ansar_velayat_313
نمی دانم
ریشه بد حجابی چیست؟
ولی یه چیزی را خوب میدانم
اینکه 👈
از همین الان می توانی شروع کنی
با حیا و با حجاب بودن را .☺️✅
🔸یک همت والا میخواهد
🔸و یک یاعلی رسا
🔸تو میتوانی...
اگر اهلش هستی بسم الله ...☺️😍👍👍
رمضان بهانه خوبیست☺️
💠کانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحیماً تُوبُوا إِلَى اللَّهِ جَمیعاً
أَیُّهَا الْمُؤْمِنُونَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُون💠
@ansar_velayat_313