انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #حورا 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #حورا
🌸
🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_صدوچهل_وسوم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
روز اعزام مهرزاد رسید. قرار بود با اتوبوس بروند. آقای یگانه و خانواده اش همراهش آمده بودند تا ترمینال.
حتی حورا و امیر مهدی هم آمده بودند.
مهرزاد داشت از تک تکشان خداحافظی میکرد.
جلوی پای مادرش زانو زد و پایش را بوسید. برخواست و به اشک های مادرش لبخندزد.
_ عه مامان قرار نبود گریه کنیا.
_نمی تونم مادر.. نمی تونم رفتن دردونه پسرمو ببینم و گریه نکنم. اصلا چرا اجازه دادم بری؟ نمیخوام بری بیا برگردیم خونه.
_ نمیشه قربونت بشم همه کارامو کردم الانم اتوبوس منتظرمه باید برم.
صورت مادرش را با دست گرفت و بوسید.
_قول بده خودتو اذیت نکنی.
_نمیتونم قول بدم... سخته مهرزاد.
مهرزاد مادرش را بغل کردو در آغوشش اشک ریخت. با این که مادرش در حق او و حورا بدی زیاد کرده بود اما باز هم مادرش بود.نمی توانست او را دوست نداشته باشد.
با بغض از او جدا شد و پدرش را در آغوش گرفت.
_ دلم براتون تنگ میشه بابا. اگه.. اگه برنگشتم نمی خوام مراسم آنچنانی برام بگیرین و خودتونو به زحمت بندازین. فقط یه وصیت دارم.. که جنازم برنگرده ایران. تو همون خاک سوریه دفن بشه.
آقا رضا اشک می ریخت و به حرف های پسرش گوش می داد. اگر او بر نمیگشت حتما همسرش دق می کرد.
چرا راضی شد به رفتنش؟ چرا تعهد داد که هیچ وقت از اجازه دادنش پشیمان نمی شود؟
پسر یکی یک دانه اش داشت به معرکه جنگ می رفت.ممکن بود باز نگردد.
مهرزاد را سخت در آغوشش فشرد و گفت: بسه دیگه از این حرفا نزن. نزار پشیمون شم.
مهرزاد از آغوش پدرش جدا شد و با لبخند به سمت مارال رفت. جلو پایش زانو زد و گفت: آبجی کوچیکه مواظب خودت باش هوای مامانم داشته باش.
مارال سری تکان داد و گفت: چشم.. به شرطی که برگردی.
مهرزاد با لبخند گفت:هرچی خدا بخواد.
صورت مارال را بوسید و به مونا رسید. خواهری که هنوزم که هنوز بود روسری اش فرق سرش بود و لجبازی از چهره اش می بارید.
مهرزاد به رویش خندید و دست پیش برد و روسری اش را جلو تر کشید.
_آبجی من دارم برای دفاع کردن از حرم میرم شما هم اینجا مدافع حریم خودت باش. نزار خوشگلیاتو کسی ببینه. نزار نامحرم چشمش به موهای قشنگت بیفته.
من میشم مدافع حرم تو هم مدافع حریمت باش.
صورت مونا را هم بوسید و به سمت امیر مهدی رفت. از خجالت سرش بالا نمی آمد. او در حق این پسر خیلی بدی کرده بود. یاد دعوای دانشگاه که می افتاد ناخودآگاه رنگ صورتش سرخ می شد و شرمش می شد که به چشمان معصوم امیر مهدی نگاه کند.
_ داداش.. من.. شرمندتم. گفتم دم رفتن حلالیت بگیرم ازت. درسته من حورا خانم رو دوست داشتم اما.. مقطعی بود. وقتی عشق خدا تو دلم جا گرفت.. هر چی جز خودش بود رو شست و بیرون کرد.
من تو رو از خودم رنجوندم.. صورتتو زخمی کردم.. اذیتت کردم داداش... منو ببخش.
امیر مهدی دست گذاشت زیر چانه مهرزاد و سرش را بالا آورد.
_ این حرفا رو نزن مهرزاد که خیلی ازت دلخور میشم. تو مثل برادر برام عزیزی. گذشته هم گذشته من فراموشش کردم. حلالت می کنم داداش برو به سلامت. خیلی به حالت غبطه می خورم. کاش منم جرات دل کندن از دنیا رو داشتم. کاش بی بی منم می طلبید.
امیر مهدی گریه اش گرفته بود و مهرزاد هم همینطور. دست روی شانه امیر مهدی گذاشت و گفت: مواظب خودتون باشین. دوست دارم همیشه خوشبخت باشین.
به حورا که رسید سرش را پایین انداخت. خیلی وقت بود که به او فکر نمی کرد. حالا حسی برادرانه به او داشت.
_ امیدوارم خوشبخت بشین حورا خانم. شما هم مثل مونا و مارال برام عزیزین. قدرخودتون و شوهرتون و زندگی عاشقانتون رو بدونین. خیلیا حسرت چنین زندگی هایی رو دارن.
_ خیلیام آرزو دارن مثل شما مدافع حرم بشن. خوش به سعادتتون. ما رو هم یاد کنین.
_به روی چشم، حتما. اگر اذیتی کردم تواین مدت منو ببخشین و حلالم کنین.
_ گذشته ها گذشته. ان شالله به سلامت برین.
نفر آخر آقای یگانه بود که با خوشی و لبخند او را بدرقه کرد و التماس دعا فراوان گفت.
مهرزاد ساک کوچکش را برداشت و به یک خداحافظی کوچک به سمت اتوبوس رفت.
آقا رضا و مونا به سختی مریم خانم را تا ماشین بردند. حورا و امیر مهدی هم با خداحافظی از آنها جدا شدند و رفتند.
#چادرم_یادگارمادرم_زهراست
#کپی_با_ذکرمنبع_ونام_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #حورا
🌸
🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_صدوچهل_وچهارم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
در راه برگشت مریم خانم هی گریه می کرد و اعصاب آقا رضا را بهم می ریخت.
_ خانم نمیبینی پشت فرمونم انقدر رو اعصاب من راه نرو. برو تو خونه گریه کن من حواسم پرت میشه.
مریم خانم با جیغ جیغ گفت: خب بشه.. پسرت داره میره وسط میدون جنگ اونوقت تو فکر حواس خودتی؟
چقدر تو بی عاطفه ای مرد؟
_ای بابا چه ربطی داره به حواس پرت من؟ خودت اجازه دادی بره چرا تقصیر من می ندازی؟
_ تقصیر توئه.. همه چی تقصیر توئه. اگه نمیزاشتی بره اون راهیان کوفتی یا با اون رفیقای شیخش بگرده این جوری نمی شد.
_ دیگه داری خیلی تند میریا دو دقیقه زبون به دهن بگیر. تو مشکل داشتی با اون بچه به من چه ربطی داره آخه؟
مونا با التماس گفت: مامان، بابا بسه تروخدا.
_ نه بزار بگم دخترم. تو این۳۰سال جیگر منو این زن خون کرده. بس که غر زده، دستور داده، زور گفته.. منم گفتم چشم. اما الان دیگه قضیه فرق می کنه.
مهرزاد نیست که بخوام بخاطرش سکوت کنم.
_یعنی.. چی؟؟
_ خودت خوب می دونی یعنی چی؟ فقط مشکلت مهرزاد بود که رفت. حالا دیگه ازت نمی ترسم.
مونا با تعجب پرسید: بابا چی می گی؟ چه خبره معلوم هست؟؟
_ آره. مهرزاد داداش تو نبوده و نیست.
مارال با جیغ گفت: چی!؟
مریم خانم که دیگر ساکت شده بود، گفت: رضاااا؟!
_ دیگه رضا تموم شد. تموم این ۲۵سالو فقط و فقط بخاطر پسرم مهرزاد صبر کردم اما دیگه صبر نمی کنم. بزار دخترا حقیقتو بدونن.
من قبل مادر شما یک زنی داشتم که بعد از به دنیا آوردن مهرزاد فوت کرد. وقتی فوت کرد، دوستش که میشه همین مادر شما اومد جلو من هی رژه رفت، هی خودنمایی کرد تا دل من احمقو برد.
قاپمو دزدید و با هم ازدواج کردیم. مهرزاد بزرگ و بزرگ تر شد و من بهش قبولوندم که مادرت مریمه نه زهرا خدابیامرز. اونم هنوز که هنوزه فکر می کنه مادرش این خانمه.
مارال و مونا از تعجب سکوت کرده بودند و قدرت حرف زدن نداشتند.
_ تا مهرزاد بود مادرتون هر چی می گفت می گفتم چشم چون می دونستم اگه خطا برم قضیه رو میره میزاره کف دست مهرزاد. اما الان که نیست دیگه از این خبرا نیست. من دیگه اون رضا نیستم.
تو این ۲۵سال فقط سکوت کردم اما دیگه بسه، خسته شدم خستههه
آقا رضا این ها را با داد می گفت و صدایی از مریم خانمو دخترا در نمی آمد.
همین طور داشت داد می زد که کنترل ماشین از دستش خارج شد و به کامیون بزرگی برخوردند.
عاقبت مریم خانم با همین تصادف خانه نشین شد. نخاعش قطع شده بود و دیگر نمی توانست راه برود. روی ویلچر افتاده بود و همه کار هایش را دخترانش انجام می دادند.
فراموشی هم گرفته بود و کسی را نمی شناخت. تنها اسمی که بر لبان او جاری بود، حورا بود. آقا رضا فقط گردنش شکسته بود و مونا هم دستش. اما مارال سالم و سلامت از تصادف برگشته بود.
وقتی حورا فهمید که این تصادف رخ داده و مریم خانم را خانه نشین کرده به سرعت خودش را به خانه آن ها رساند.
مریم خانم با دیدن حورا زد زیر گریه و فقط اسمش را زمزمه می کرد. حورا می دانست این حال و روز او برای چیست.
اما او که... نفرینی نکرده بود. حورا هیچ وقت برای مریم خانم بد نخواسته بود. پس چرا به این روز افتاده بود.
حورا در دل گفت: حالا به این جمله می رسم که میگن چوب خدا صدا نداره...
آن روز حورا پا به پای مریم خانم اشک ریخت و او را از ته دل بخشید، شب هم امیر مهدی به دنبالش آمد و با هم به خانه پدرشوهرش رفتند.
او خیلی خوشبخت بود.. با امیر مهدی خیلی خوشحال بود و زندگی آرام و خوبی داشتند.
شاید بعد آن همه سختی، این خوشبختی واقعا سهم حورا بود.. حق او بود که خوشبخت شود.
"آری
خوشبختی سهم کسانی است که گذشته برایشان جهنم بوده.
خوشبختی چیزی نیست که بخواهی آن را به تملک خود درآوری..
خوشبختی کیفیت تفکر است.
حالت روحیست.
خوشبختی..
وابسته به جهان درون توست …!
پس خوشبخت باش"
#چادرم_یادگارمادرم_زهراست
#کپی_با_ذکرمنبع_ونام_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #حورا
🌸
🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_صدوچهل_وپنجم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مهرزاد در اتوبوسی که مقصدش حرم بی بی زینب بود نشسته بود و با نوحه ای که پخش می شد گریه می کرد.
او هنوز هم سرنوشتش را نمی دانست اما آرزوی شهادت داشت. دوست داشت او هم به جمع شهدان مدافع حرم اضافه شود. دوست داشت جنازه اش در خاک سوریه، در جوار حضرت زینب دفن شود.
چقدر خوشحال بود که حضرت زینب او را طلبیده است.
به چفیه دور گردنش نگاه کرد و دستش را روی قلبش گذاشت. آرامش خاصی را پیدا کرد. این چفیه حس خوبی به او می داد. او سرباز بود.. سرباز مدافعی حضرت زینب.
الان می فهمید که چرا همه به حال او غبطه می خوردند و دوست داشتند جای او باشند. واقعا خوشحال بود. لبخند خدا را حس می کرد.
چفیه را بر چشماش گذاشت و هق زد.
"حسین آقام آقام
حسین آقام آقام آقام
منو یه کم ببین ، سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم ، عرق نوکریمه این
دلم یه جوریه ، ولی پر از صبوریه
چقد شهید دارن ، میارن از تو سوریه
من باید برم ، آره برم سرم بره
نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزیم بیاد ، نفس آخرم بره
حسین، آقام آقام
حسین، آقام آقام آقام
یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم
گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم
یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم
گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم
برای قربونی ، اسماعیل رو میدم با عشق
خودم با بچه هام ،فدای بانوی دمشق
منم یه مادرم ، پسرمو دوسش دارم
ولی جوونمو ، به دست بی بی می سپرم
بی بی قبول کنه ، بشه مدافع حرم
حسین، آقام آقام
حسین، آقام آقام آقام
اینا که از جنون ، یه کلمه نفهمیدن
شبیه شامیا ، به گریه هام می خندیدن
کنایه می زنن ، دلمو می سوزونو
می خوان با حرفاشون ، خالی کنن دل منو
قسم به اون بدن ، که چیدنش روی حصیر
منم شبیه اون ، عقیله ای که شد اسیر
به غیر زیبایی ، نمی بینم تو این مسیر
حسین(ع) آقام آقام
حسین(ع) آقام آقام آقام
ای سایه سرم ، تا که تو رفتی همسرم
همش بهونه ی ، تو رو می گیره دخترم
به جای لالایی ، روضه براش می خونمو
دم بابا باباش ، داره می گیره جونمو
گناه دخترم ، چی بوده که بابا ندید
گلم بابا می خواد ، جواب ناله شو بدید
فقط رقیه جون ، صدای بچه مو شنید
حسین، آقام آقام
حسین، آقام آقام آقام"
فقط بزارین آخر رمانم یه چیزی بگم.
فهمیدیم
امنیت کشور مدیون امثال شماست
نه مدعیان سازش و مذاکره.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم و موفقیت مدافعان امنیت صلواتی تقدیم کنیم
«اللهم صل علی محمد و آل محمد »
پــ🌸ـایــ🌺ـان
#چادرم_یادگارمادرم_زهراست
#کپی_با_ذکرمنبع_ونام_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
#سخن_نویسنده
خب خب خب رمانمونم تموم شد😊❤️
یه تشکری بکنم از همه کسایی که در طول مدتی که رمان نوشته می شد همراهمون بودن
آخر رمان روباز تموم کردم تا هر کس به سلیقه و خواست خودش تمومش کنه🌞
طی این ۵-۶سالی که رمان مینویسم شاید اولین باره که انقدر حس خوبی دارم. چون رمانم خواننده زیاد داشت و مسیرش واقعا جذاب و خوب بود برام.
گریم میگیره وقتی میبینم این همه جوون میرن شهید میشن بخاطر من و تو اونوقت ما اشک امام زمانمونو در میاریم😞😭
موفق باشید دوستای گلم💐
انصار ولایت ۳۱۳
❤️ختم صلوات ❤️ 🔸به نیت سلامتی امام زمان (عج) و تعجیل در امر ظهور 🔸سلامتی رهبر عزیزمون و حل مشکلات ج
تعداد صلوات ختم شده تا الان ۱۵۶۰۰تا🎈
متشکرم از همراهی دوستانی که شرکت کردن ان شاءالله حاجت همه ی دوستان برآورده به خیر بشه . 🙏
التماس دعا 😊
#ماه_رمضان
#یک_آیه
راه را از چاه معلوم کرده؛«قد تبین الرُّشدُ من الغی.» البته که اجباری در کار نیست، آیه اش را همه مان بلدیم؛«لا اکراهَ فی الدّین.» اما هیچ آدم عاقلی بین راه و چاه، دلش چاه نمی خواهد. اما وقتی «راه» را انتخاب کردی، رسم بازی عوض می شود. بازی، قاعده مند می شود و تو اگر بخواهی توی این میدان بمانی، باید قواعد بازی را رعایت کنی. دیگر به جای حرف خودم و دلِ خودم و نظر خودم، «حرفِ او» و «نظر او» و «دل او» مهم است. خیلی عاشقانه شد؟!
سوره بقره. آیه 256
🌿 @ansar_velayat_313
🍃🌸
#ریحانه
دختراني را مي شناسم كه
صورتي مي پوشند 💝
لاك 💅 قـرمز مي زنند
نـــاز مي کنند
عروسك دارند
لوس مي شوند گــآهي☺️
و لبخنـــد مي زنند.
اينهايي كه مي شناسم دخترند، ولي به دخترانه هايشان چوب حراج نزدند
ياد گرفته اند "همه" لايق دخترانه ها نيستند(1) 😌❤️
اينهــآ هم دختـرند، با چاشني چــادر و نمك حيــا... (2)
هنوز هم "بانمـك ها" پرطرفـــــــــــدارترند ... 😍
1.رسول اكرم (ص):بهترين زنانتان، آن زن بسيار مهربان و پاكدامن است كه براى شوهرش خودآرايى مى كند و از غير او خود را محفوظ نگه مى دارد
📚|كافى، ج5، ص324، ح1
2.رسول اكرم (ص):حيا خوب است ولى براى زنان خوب تر است
📚|نهج الفصاحه، ح 2006
🍃🌸 | @ansar_velayat_313
هدایت شده از « Seyed »
رفیقان میروند نوبت به نوبت
خوشا آن روز که نوبت برمن آید.💔
کانال شهدایی معرکه😍✨
تو هم دعوتی☺️✌️
http://eitaa.com/joinchat/2545156096C704456ac4f