eitaa logo
هیئت بانوان انصارالشهداء_یزد
188 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
737 ویدیو
51 فایل
بسم رب الزهرا 💚جلسه هفتگی شبهای جمعه ساعت ۱۹💚 ارتباط با @f_h_hosseinii ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۱۶۲ 🎬 انور حکم کرد که تمام پرستاران دریک اتاق عمل بزرگ جمع شدند ودختر بچه ای کوچک هم اوردند. اسحاق انور لباسش راعوض کرد ولباس اتاق عمل راپوشید وبه من اشاره کرد تا دم دستش باشم وبه پرستاران گفت تا خوب اعمال وحرکاتش را زیرنظر داشته باشند.... دقیقا مثل کلاس تشریح داخل دانشگاه,که استادمان جسد یک مرده نگون بخت را برایمان تشریح میکرد,همچین حالتی بود,دختربچه ی زیبا ومعصوم را که تااخرین لحظه بانگاه ترسانش همه مان را زیرنظر داشت. روی تخت خواباندند وبیهوشش کردند... خدای من....نهههه......حالا علت تمام کارهایشان رافهمیدم.... وای من....اخر پست ورذل بودن تا کجا؟؟پول دوستی وشیطان پرستی تا چه حد؟؟خدااااا این کودکان بیگناه به چه گناهی باید قطعه قطعه شوند وهر عضو انها با قیمتی گزاف به هرجای دنیا برود.....اری اینان درصدد قاچاق اعضا...انهم ازاین اطفال بیگناه بودند.... در دلم گفتم:خدایا چگونه اینهمه جنایت را میبینی واینجا را درچشم بهم زدنی کن فیکون نمیکنی؟!.... خداااا این ظلم تاکجا بایدپیش برود تا حجتت رابرسانی؟؟ وباخودزمزمه کردم,عجب صبری خدا دارد!!! انور برای اینکه طریقه ی درست وسالم دراوردن اعضای بدن این کودکان بیچاره را یاد این پرستاران ادم خوار بدهد کلاس گذاشته بود ودخترک زیبای اسیر هم قربانی این کلاس بود واعضایش هم پولی بود که اسراییل میبلعید. البته طبق گفته ی انور این یک تمرین بود وکاراصلی راهفته ی اینده انجام میدادند. دخترک که بیهوش شد ودست انور به چاقو رفت وشکم این کودک بیگناه را درید ,چشمانم سیاهی رفت ودیگر چیزی نفهمیدم.... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۱۶۳ 🎬 چشمانم را که باز کردم خودم را روی تخت همان بیمارستان کذایی دیدم با سرمی که به دستم وصل بود. تختهای اطرافم ,همان کودکان نگون بخت بودند که قرار بود اسراییل با قطعه قطعه کردنشان ,تجارت کند وکار خودش راسکه نمایند. از آن پرستاران ادم خوار وانور خون اشام خبری نبود وبچه ها بانگاهی معصوم به من چشم دوخته بودند,که دخترکی زیبا با موهای بلند وچشمانی عسلی ,از تختش پایین امد وکنار تخت من ایستاد وبادستان کوچکش ,دست سردم را گرفت,لبخندی زد وبالهجه ی شیرین عربی که به نظر میرسید ازعربهای یمن باشد گفت:خاله حالت خوبه؟چقد توخوشگلی درست مثل مامان من ... حرفش به اینجا که رسید بغض گلویش راقورت داد وادامه داد:حیف که توبمباران کشته شد ,خاله آب میخوای برات بیارم؟ توحال خودم نبودم,کل صورتم مملو از اشک شده بود,یعنی این کودکان به چه گناهی بی خانمان شدند؟؟به چه گناهی خانواده شان از هم پاشیده؟به چه گناهی باید قربانی ,قوم دیو سیرت وشیطان پرست یهود بشوند؟ آخر خدااااا ظلم تاکی؟ظلم تا چه حد؟؟خداااا چه باید بشود که نشده ؟؟چه باید بکنند تا کاسه ی صبرت لبریز شود واینجا را کن فیکون کنی؟؟؟ به خودم که امدم ,دستان دخترک هنوز دردستم بود,دستش رابه لبم نزدیک کردم وگفتم:نه نمیخوام عزیزم ,خودت چقد خوشگلی مثل فرشته ها میمونی,اسمت چیه عزیزدلم؟؟ دخترک خنده ی ملیحی کرد که دلم را لرزاند وگفت:اسمم زهراست,خاله.... روی تخت نشستم وچسپاندمش به خودم موهای لطیفش را ناز ونوازش کردم وباخودم زمزمه کردم:قربان نامت شوم که توهم از شیعیان مظلوم زهرایی.....به مادرم زهرا س قسم به نام همان بانویی که مادرتمام شیعیان جهان است,سوگند میخورم که تا توان دارم نگذارم مویی از سرهیچ کدامتان کم شود. درهمین حین اسحاق انور با ان خیک گنده اش داخل شد,لباسهای عمل را ازتنش دراورده بود ولباسهای خودش راپوشیده بود. نزدیک من شد,قلبم به تلاطم بود نمیدانستم این حالت مال تنفرشدیدم از انور وتمام یهودیان است یا از ترس واضطراب....نه من نمیترسم ,من هرگز,ازاین دیوسیرتان ادم نما نمیترسم,من ازاینان متنفرم. زهرا کوچلو به محض دیدن انور به سمت تختش رفت ,انور روبه من کرد وگفت:.... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۱۶۴ 🎬 انور:چطوری دخترم؟؟چرا بهم نگفتی که بارداری؟ اول که بیهوش شدی ,فکر کردم ازخون ترسیدی اما بعدش نبضت راگرفتم ,فهمیدم چه خبره....مبارکه....خودم برای نوه ی نازنینم اسم انتخاب میکنم.... اگه میفهمیدم ,هرگز تورا باخودم اینجا نمیاوردم,اخه برای روحیه ی یک زن باردار,دیدن وشنیدن این چیزا خوب نیست. اگر بهتری پاشو بریم,نوه ی من باید پهلوانی بشود....وخنده ای کرد وانگار توعالم خودش نبود وادامه داد:بنیامین....اره اسمش را میذارم بنیامین... وای بلا به دور ای پیرمرد شکم گنده ی یهودی من راکه برای خودش مصادره کرد هیچ,گویا بچه ام را از همین الان مال خودش میداند,حیف که کارم گیر است باید تقیه کنم ,وگرنه بایکی از همین ابزارهای عمل ,شکم گنده اش را از هم پاره میکردم واین کمترین مجازات برای شیطانی خونخواراست. بااحتیاط از تخت بلند شدم,سرم دستم را کشیدم وگفتم:ممنون استاد,خوبم,چون خودم تازه متوجه شرایطم شده بودم , نشد بهتون بگم,انور که انگار چیزی یادش اومده بود گفت:تامن یه چیزایی رابرای پرستاران میگم,اروم اروم برو طرف ماشین,پشت رول هم نمیخواد بنشینی,خودم میشینم. بارفتن انور ودوتا پرستاری که باهاش امده بودند,خیالم راحت شد وساعت مچی ام را که مجهز به ردیاب بود ,از دستم دراوردم وکنارتخت زهرا رفتم ,ساعت راگذاشتم توی دست کوچکش ومشتش رابستم وگفتم:زهرا ,این یه یادگاری ازمن ,پیشت باشه,حواست باشه هیچ کدام از,پرستارها ودکترها وحتی بچه ها این رانبینن,یه جایی قایمش کن که هیچ کس نبینه وارومتر گفتم:خیلی مهمه زهرا....اگه دختر خوبی باشی واین ساعت راخوب نگهداری,قولت میدم ازاینجا نجاتت بدم. زهرا بالبخند زیبایی سرش راتکان داد وگفت باشه خاله ,الان میزارمش زیر تشک تختم وهروقت خواستم جایی برم باخودم میبرمش ,یه عروسک رانشانم دادگفت:مال منه,میزارم تولباس عروسک.... از زیرکی زهرا قندتودلم اب شد...حیف این بچه هاااا....بایدنجاتشان بدهم...نزدیک سیصدتا بچه ی بیگناه بود....باید نجاتشان دهیم.... بوسه ای از لپ زهراگرفتم وبه سمت درحرکت کردم وبابقیه ی بچه ها,هم خداحافظی کردم... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۱۶۵ 🎬 حالم خیلی بد بود,نمیدانم به خاطر وضعیت خاصم بود یااینکه حرفهایی که شنیده وصحنه هایی که دیده بودم,علت این بدحالیم بود. به خانه که رسیدم ,خودم راانداختم روی مبل وزار زدم,علی دست پاچه ,لیوان شربت عسل برام درست کرد تابخورم ,اما میل به هیچی نداشتم. علی:سلما چرا اینقد ناراحتی؟؟ببین بچه ها ی مبارز فلسطینی برای شنیدن صداتون از میکروفن تا داخل اورشلیم دنبالتون بودندوصداتون را داشتندووقتی که متوجه شدند,ماشین اسکورت اسراییلی داخل اورشلیم توقف کردوماشین شما به کوره راهی خارج شهر رفت ,از ترس اینکه لو نروند ,تعقیبتان نکردند ودیگه صداتون رانداشتند اما سیستم رد یاب کار میکرد والانم داره محل موردنظر رانشان میده,ببینم توساعت را اونجا جاگذاشتی؟؟ اصلا اونجا چه خبر بود؟چرا گریه میکنی,سلما؟؟جون به لبم کردی بانو....جان علی زبان بازکن.... عقده ی دلم ترکید وشروع کردم به گفتن,از بچه های بیگناه,از جنایتی که قرار بود اتفاق بیافتد ,از زهرا وصورت زیبا ودل مهربانش گفتم..... ناگاه علی مثل اسپند روی اتش از جا پرید ,یک دستش را به کمر زد ویه دستش هم روی سرش گذاشت ومشغول قدم زدن شد. خوب میدونستم وقتی علی,خیلی ناراحته ومیخوادتصمیم بزرگی بگیره ,این حالت میشه. علی:این کار دیگه عمق پستی وشیطان صفتی هست,اینا دست ابلیس هم از پشت بستند,اخه چرا؟؟وروکرد به من وگفت:سلما,یه چیزی بخور وراحت بخواب,من میرم تا بیرون باید کاری انجام بدهم,سعی میکنم ,زود برگردم,در خانه را به روی هیچ کس بازنکن,گوشی موبایلت هم خاموش کن چون نمیخوام درنبود من انورخبیث زنگ بزنه وتومجبوربشی جواب بدی,باید خودم باشم ببینم چی به چیه.... روکردم به علی وگفتم:علی ,تورا خدا یه فکری به حال بچه ها کنید... علی برگشت طرفم یه بوسه به سرم زد وگفت:مطمین باش سلما...اگه خدابخوادو شده جان خودم را فداکنم,نمیذارم کوچکترین خراشی به بدن بچه ها بیافته ,توکار بزرگی کردی,کشف این قتلگاه دروسط,بیابان کارخیلی بزرگیه,امیدوارم ما هم بتونیم یه خدمتی انجام بدیم. علی را از زیر قران رد کردم,علی که رفت,گوشیم راخاموش کردم به قران پناه بردم تا شاید هرم اتش درونم را با خواندن ایات نورانی قران,التیام ببخشم. .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
صدمبارک بتو آن عیدکه فردا باشد نـوروز نـوید وصـل دلـها بـاشـد امـیـد که با فضل خداوند جـلـیّ سـال فـرج مـهـدی زهـرا باشـد سال نو را خدمت همه بزرگواران تبریک عرض می‌کنیم و برایتان تمام خوبیها را آرزو می‌کنیم.
💌 اگر نیاز ما به خدا بیدار شود ... @ansaroshohada_banovan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 نظر جالب آیت‌الله ری‌شهری دربارۀ رهبر معظم انقلاب ✅ من شهادت می‌دهم آقای خامنه‌ای ذره‌ای هوس ریاست نداشت؛ هوس شهادت داشت، اما ریاست هرگز... 🌺 رحمة الله و رضوانه علیه 🏴🏴🏴🏴
پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی درگذشت حجت الاسلام و المسلمین ری شهری بسم الله الرحمن الرحیم ▪️با تاسف فراوان خبر رحلت عالم مجاهد جناب حجت الاسلام و المسلمین محمدی ری شهری، رحمت الله علیه را دریافت کردم. ▪️برای کسانی که از تقوا و سلامت نفس و مجاهدت مستمر این روحانی انقلابی باخبرند، فقدان وی ضایعه ای تلخ و اندوهبار است. تنوع عرصه های مجاهدت این عالم ربانی؛ علمی، اخلاقی، انقلابی، سیاسی، اداری که همه با اخلاص و صفا همراه بود، از او شخصیتی کم نظیر پدید آورده بود. ▪️اینجانب در طول دهها سال آشنایی همواره صلاح و پرهیزگاری را در ایشان مشاهده کرده ام و امیدوارم این ذخیره ارزشمند موجب رحمت و مفغرت و علو درجات وی شود. ▪️صمیمانه به فرزندان محترم و دیگر بازماندگان و همه دوستان و همکاران و شاگردان و ارادتمندان ایشان تسلیت عرض میکنم. والسلام علی عباد الله الصالحین. سید علی خامنه ای ۲ فروردین ١٤٠١ @ansaroshohada_banovan
فرزندانمان را کارآفرین بار بیاوریم نه کارمند. سیستم آموزشی ما به بچه ها میگه برید وکیل و مهندس و دکتر بشید، رسانه ها فوتبالیست شدن و هنرمند شدن رو تبلیغ میکنن، تو خونه همه دنبال اینیم که بچه هامون درس بخونن و تحصیل کرده بشن و... کجای این آموزش و تربیت به بچه ها یاد میده کارآفرین باشن؟ برای خودشون کسب و کار داشته باشن؟ شرکت تاسیس کنن و صاحب کار باشن؟ تجارت کنن و تاجر بشن؟ تقریبا هیچ جا... کلا در حال آموزش به بچه هامون هستیم که توی زندگی اصلا ریسک نکنن و همیشه توی عافیت زندگی کنن. کارمند جاهای خوبی بشن و حقوق بگیر باشن. چکار کنیم که کارآفرین بار بیاریم بچه هامون رو؟ ۱. پول تو جیبی دادن همیشگی به بچه ها عادتیه که ذاتا بچه ها رو غیر مستقل و حقوق بگیر بار میاره. بچه ها رو منتظر پرداخت منظم بار میاره. مواجب بگیر و این دقیقا مخالف روحیه کارآفرینیه. راه حل مناسب به نظر میرسه این باشه که پول تو جیبی بچه ها مشروط بشه به کمکی که به خانواده میکنن و ارزشی که برای خانواده ایجاد میکنن. یاد بگیرن که در صورت کمک به خانواده و انجام یک کار خلاقانه و خوب میتونن پول توجیبی های متغیر بگیرن. هم خلاقیت پروش پیدا میکنه و هم حقوق بگیر و مواجب بگیر نمیشن. ۲. هر شب براشون قصه نخونید. ۴ شب شما قصه بخونید و ۳ شب بخواید اونا برای شما قصه بگن. کارآفرین باید بتونه سناریو ایجاد کنه و دیگران رو تحت تاثیر قرار بده. ۳. بچه ها رو تشویق کنید جلوی دوستاشون راجع به اسباب بازیهاشون و بازی هایی که بلدن سخنرانی کنن. بهشون یاد بدید که روی بقیه تاثیر بزارن و دوستاشون رو با خودشون همراه و هم نظر کنن. ۴. اگه جایی مثلا توی رستورانی میرید و خدمات نامناسبی میگیرید به بچه ها یاد بدید که خدمات نامناسب رو تشخیص بدن و بتونن انتقاد کنن. ۵. بعضی از ویژگی های کارآفرینی که باید در بچه ها تقویت بشن اینها هستند: نتیجه گرایی، استمرار، رهبری، درون نگری، همبسته بودن @ansaroshohada_banovan
1401-01-03 rafiei.mp3
9.99M
🔊 فایل صوتی برنامه سمت خدا 👤 📚 موضوع: آداب مدارا و ارتباط صحیح با خانواده و جامعه 🗓 چهارشنبه سوم فروردین ماه ۱۴۰۱ 🗂 حجم : ۱۲ مگابایت @ansaroshohada_banovan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧩 بازیش چیا می‌خواد؟ 🎯کارتن اضافی 🎯مقوا رنگی 👩‍❤️‍👨با هنرنمایی همیشگی شما 👀تقویت هوش دیداری 🎨🔸شناخت اشکال و رنگ‌ها @ansaroshohada_banovan
حاج آقا فاطمي نيا: از ابتداي صبح كه بيدار ميشود ، دنبال اين است كه ببيند فلان مسئول چه گفت ؟! فلان كس چه كرد؟! فلان روزنامه و سايت چه نوشت؟! رها كنيد! اوقات خود را هدر ندهيد! هرچقدر كه خود را مشغول اين امور بي فايده كنيد ، در عبادات حضور قلب نخواهيد داشت! جوانان عزيز ، روزانه زماني را به كسب معارف ديني اختصاص دهيد ، با نهج البلاغه مولايمان اميرالمومنين عليه السلام انس بگيريد؛ ادعيه ي صحيفه ي سجاديه را با تامل مطالعه بفرماييد ! اينها مملوء از معارف عميق است. حيف است كه يك شيعه با معارف اهل بيت عليهم السلام مانوس نباشد ؛ خسران محض است! @ansaroshohada_banovan
🌸🍃 🍃 🔖عواملی که منجر به رطوبتی تر شدن مزاج می شوند 🔅 بی تحرکی زیاد و عدم ورزش به دلیل عدم تحلیل رفتن رطوبات زائد بدن 🔅 عوامل رطوبت بخش بالفعل مثل توقف طولانی در محل های مرطوب (حمام، استخر و …) 🔅 عوامل رطوبت بخش بالقوه مثل مصرف داخلی یا خارجی (موضعی) لبنیات، ترشیی و سرکه، روغن بنفشه 🔅 پر خوری به دلیل عدم تکافوی حرارت معده برای هضم غذا و لذا شکل گیری رطوبات واخلاط تر زائد 🔅 کاهش دفعیات طبیعی بدن مثل ادرار، مدفوع، عرق،عادت ماهانه و … به دلیل تجمع رطوبت های زائد در بدن 🔅 استعداد مزاجی به این معنا که افراد چاق رطوبتی، بیشتر مستعد تجمع رطوبت در بدن هستند ♦️لطفا انتشار بدهید👌 🍃 🌸🍃 @ansaroshohada_banovan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسباب بازیهای ساده ای که باز و بسته شود، پیچ و مهره (برای سنین بالاتر) ، وسایلی که سرهم می شود مانند لگوهای بزرگ, انتخاب خوبی برای توسعه مهارت های درکی و حرکتی کودک است. @ansaroshohada_banovan
⚜️ | 🔻 | قرائت مناجات شعبانیه 🎙 | با نوای: حجت‌الاسلام فرقانی ⏰ | زمان : چهارشنبه ۱۰ فروردین ساعت ۲۰ 🏢 | مکان : خیابان انقلاب، کوچه شهید پرنیان، مجتمع فرهنگی کربلا ➖➖➖➖➖ 🆔 @booyesib_ir
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۱۶۵ 🎬 حالم خیلی بد بود,نمیدانم به خاطر وضعیت خاصم بود یااینکه حرفهایی که شنیده وصحنه هایی که دیده بودم,علت این بدحالیم بود. به خانه که رسیدم ,خودم راانداختم روی مبل وزار زدم,علی دست پاچه ,لیوان شربت عسل برام درست کرد تابخورم ,اما میل به هیچی نداشتم. علی:سلما چرا اینقد ناراحتی؟؟ببین بچه ها ی مبارز فلسطینی برای شنیدن صداتون از میکروفن تا داخل اورشلیم دنبالتون بودندوصداتون را داشتندووقتی که متوجه شدند,ماشین اسکورت اسراییلی داخل اورشلیم توقف کردوماشین شما به کوره راهی خارج شهر رفت ,از ترس اینکه لو نروند ,تعقیبتان نکردند ودیگه صداتون رانداشتند اما سیستم رد یاب کار میکرد والانم داره محل موردنظر رانشان میده,ببینم توساعت را اونجا جاگذاشتی؟؟ اصلا اونجا چه خبر بود؟چرا گریه میکنی,سلما؟؟جون به لبم کردی بانو....جان علی زبان بازکن.... عقده ی دلم ترکید وشروع کردم به گفتن,از بچه های بیگناه,از جنایتی که قرار بود اتفاق بیافتد ,از زهرا وصورت زیبا ودل مهربانش گفتم..... ناگاه علی مثل اسپند روی اتش از جا پرید ,یک دستش را به کمر زد ویه دستش هم روی سرش گذاشت ومشغول قدم زدن شد. خوب میدونستم وقتی علی,خیلی ناراحته ومیخوادتصمیم بزرگی بگیره ,این حالت میشه. علی:این کار دیگه عمق پستی وشیطان صفتی هست,اینا دست ابلیس هم از پشت بستند,اخه چرا؟؟وروکرد به من وگفت:سلما,یه چیزی بخور وراحت بخواب,من میرم تا بیرون باید کاری انجام بدهم,سعی میکنم ,زود برگردم,در خانه را به روی هیچ کس بازنکن,گوشی موبایلت هم خاموش کن چون نمیخوام درنبود من انورخبیث زنگ بزنه وتومجبوربشی جواب بدی,باید خودم باشم ببینم چی به چیه.... روکردم به علی وگفتم:علی ,تورا خدا یه فکری به حال بچه ها کنید... علی برگشت طرفم یه بوسه به سرم زد وگفت:مطمین باش سلما...اگه خدابخوادو شده جان خودم را فداکنم,نمیذارم کوچکترین خراشی به بدن بچه ها بیافته ,توکار بزرگی کردی,کشف این قتلگاه دروسط,بیابان کارخیلی بزرگیه,امیدوارم ما هم بتونیم یه خدمتی انجام بدیم. علی را از زیر قران رد کردم,علی که رفت,گوشیم راخاموش کردم به قران پناه بردم تا شاید هرم اتش درونم را با خواندن ایات نورانی قران,التیام ببخشم. .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۱۶۶ 🎬 چشم که باز کردم ,خودم را سرسجاده دیدم ,انگار وقت نماز صبح بود ,بلند شدم,وضوگرفتم وبه نماز ایستادم. راز ونیاز با معبود,نبودن علی را ازیادم برد,نذزکردم برای موفقیت علی ودوستانش ختم صلوات بردارم. همینطور که چادرنمازم را تا میکردم شروع به صلوات فرستادن کردم. صبح به ظهر رسید وظهر به شب رسید وختم صلوات من هم تمام شد وخبری از علی نشد که نشد,خیلی نگران بودم,چندبار میخواستم گوشی را روشن کنم وبه علی زنگ بزنم,اما هربار تاکید علی مبنی بر روشن نکردن گوشی جلوی چشمام میامدومنصرف میشدم.... خدایا چه کنم؟؟چقدر زمان دیرمیگذرد.... علی کجایی ای تمام وجودم؟واقعا خانه درنبود علی به قبرستانی متروک میماند,علی وجودش سرزندگی ومهربانی وطراوت بود. ضعف شدید بربدنم مستولی شده بود,باخودم گفتم حالا من ناراحتم گناه این بچه درونم چیست؟بلندشدم تا چیزی برای خوردن بیاورم که ناگاه با صدای زنگ خانه ,درجای خودم میخکوب شدم. این دیگه کیست؟تواین دوسالی که تل اویو بودیم با احدالناسی حشرونشر نداشتیم ,نه کسی مارا میشناخت ونه من کسی رامیشناختم,هرکس که پشت دربود انگار دست بردار نبود. رفتم سمت در هال ودر راقفل کردم که از پشت پرده با دیدن صحنه ی روبه رویم برخودم لرزیدم.... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۱۶۷ 🎬 یک مرد که از لباسش مشخص بود از نظامیان اسراییلی,است از دیوار خانه بالا امد ودر حیاط راباز کرد وچند نفردیگه وارد شدند,فوری خودم را به اتاق خواب رساندم واسلحه ی کمری را که علی بهم داده بود تا برای مواقع اضطراری استفاده کنم زیر لباسم پنهان کردم که صدای در هال بلند شد. خودم رابه در رساندم,بازش کردم وطوری که انگار از خواب بیدار شدم باتعجب گفتم:ببخشید شما؟؟مگه در حیاط باز بود؟شما به چه جراتی وارد خانه ی من شدید؟؟ یکیشان که به نظرمیامد بربقیه ارجحیت دارد جلو امد وگفت:ببخشید خانم هانیه الکمال؟ من:بله امرتان؟ نظامی:ما قصد جسارت نداشتیم اما دکتر انور امر کردند شما را پیش ایشان ببریم وتاکید کردند اگر درخانه را بازنکردید ,از نبود شما درخانه مطمین شویم وگرنه ما قصد بدی نداشتیم. وقتی لحن کلام نظامیه راشنیدم ,کمی خیالم راحت شد ,اما احساس درونم خبراز خطری بزرگ وقریب الوقوع میداد. پس روکردم به مردنظامی وگفتم:شما بیرون بیاستید تا من اماده شوم وباشما بیایم. همه شان از خانه بیرون رفتند,به سرعت گوشی راروشن کردم,هرچه زنگ میزدم علی در دسترس نبود ,پس برایش پیغام گذاشتم وتوضیح دادم چه شده وکجا رفته ام وبرای اطمینان بیشتر هم روی کاغذی یادداشتی نوشتم وگذاشتم روی میز جلوی تلویزیون,تا به محض امدن ببیند. ساعتم را به زهرا داده بودم,پس گردنبند رابه گردنم بستم ویه چاقوی کوچلو اما تیز ,ضامن دار داخل جیب پیراهنم گذاشتم واسلحه کمری را مسلح واماده ,داخل جورابم پنهان کردم,چون حسم بهم میگفت خطری تهدیدم میکند واز وضعیت خانه انور هم مطلع بودم,یک ماده ی خمیری مانند نرمی راکه علی قبلا عملکردش رابرایم شرح داده بود کف دستم پنهان کردم ,که هنگام ورود به خانه به قفل در ورودی خانه انور بزنم تا از بسته شدن کاملش جلوگیری کنم واگر احیانا خطری تهدیدم کرد,از باز بودن در خانه مطمین باشم. زیر لب بسم الله گفتم وباخواندن آیت الکرسی ,سوار ماشین نظامیان شدم. جلوی خانه انور پیاده شدم,یکی از نظامیان تا جلوی در بدرقه ام کرد ودرهمین حین باانور تلفنی صحبت میکرد واصرار داشت که بمانند اما مثل اینکه انور مرخصشان کرده بود. خیلی ارام ومعمولی لنگ در را گرفتم ,که انگار میخواهم از نظامیان خداحافظی کنم,وخیلی نرم,کف دستم راکه ماده ی خمیرمانند بود روی قفل وسوراخ کلید در فشاردادم,وعادی برگشتم وبا سربازان اسراییلی خداحافظی کردم ,در را پشت سرم بستم وکاملا مطمین شدم ,زبانه در جا نرفت. دوباره بسم الله ای گفتم ووارد خانه شدم. .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۱۶۸ 🎬 انور داخل هال نبود,چند دقیقه ای که گذشت صدای در هال که روبه حیاط بزرگ وازمایشگاه مجهزش باز میشد امد وسرتاس انور پدیدارشد. من:سلام استاد... انور:کجایی هانیه الکمال,چرا گوشیت خاموشه وبا لحنی که احساس کردم حاکی از متلک است ادامه داد:نمیگی این پدر پیرت برای تو واون نوه های عزیزش ,دلتنگ میشه ودرحینی که خنده جنون امیزی میکرد اشاره به درحیاط کرد وگفت ,بیا بریم ازمایشگاه,کار اصلی ما اونجاست.... از لحن کلامش متوجه شدم از چیزی عصبانی ست وخطر بیخ گوشم است ,باخودمذفکر میکردم این چی چی میگفت نوه هایم؟؟؟ ,اما با طمانینه پشت سرش حرکت کردم وگفتم:یه کم خسته بودم,گوشی را خاموش کرده بودم وخواب بودم. انور:پس اون شوهر دلقکت کجا بود؟؟ ازاین طرز,حرف زدن انور جاخوردم واصلا تحمل نداشتم کسی به علی من ,توهین کند,همینطور که وارد ازمایشگاه میشدم ,گفتم:وای استاد شوهرمن ماهه,راجب علی اینجور نگین.... وای, من چی گفتم؟!!خدای من اشتباه کردم....هارون نه علی .... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۱۶۹ 🎬 انور سریع برگشت طرفم,انگار منتظر همچین آتویی از طرف من بود...پس درسته...اسمش علی هست درجلد هارون.... با تحکم اشاره کرد تا روی صندلی بنشینم وخودشم روی صندلی روبروم نشست وگفت:ببین هانیه الکمال قلابی که نمیدونم اسمت چی چی هست,اگه ما یهودیها دست توجادوگری وارتباط بااجنه داریم,گویا شما که فکرمیکنم مسلمان باشید جادوی قویتری دارید,طوری من,اسحاق انور این مغزمتفکر اسراییل را همون لحظه اول دیدار جادو کردید که اون لحظه هیچ خواسته ای نداشتم جز اینکه تو درکنارم باشی.... باهر حرف انور پشتم یخ میکرد,پس هوییت ما لو رفته بود,خدای من, علی.....نکنه علی را گرفتند.....همینجور که توافکار خودم غوطه ور بودم ,نا گهان با صدای فریاد انور به خود امدم:ای دخترک بی شرم من تورا مثل دختر خودم میدانستم,میخواستم تمام دنیا رابه پات بریزم,یادته چندماه پیش یه ماده بهت تزریق کردم وگفتم بسیار مفیده برای بدنت؟ یاد اون روز افتادم,درست میگفت دوماه پیش بود...اروم سرم راتکان دادم. انور ادامه داد:ارزوها برات داشتم,چون میدانستم درسن باروری هستی,دارویی بهت تزریق کردم که در زایمان اول صاحب حداقل شش بچه بشی,بله یک شش قلوی ناز وملوس,من بادیدن نوه های رنگ ووارنگ خوشحال میشدم وتوهم با زیاد کردن جمعیت اسراییل ,خدمتی ارزنده میکردی به این قوم برگزیده که یکی از,اهداف بزرگش,افزایش جمعیت با رشد بالا برای خودش وکاهش جمعیت برای مسلمانان بود.... اما تواونی نبودی که من فکر میکردم.... من اشتباه میکردم,اما حالا وقت برای جبران اشتباهم هست... میدانستم که از استرس رنگم مثل گچ سفید شده... انور فریاد زد:نترس دخترک مسلمان...نمیکشمت,میخوام موش ازمایشگاهی خودم بشی وزجر کشت کنم....ودوباره خنده ای از,سرجنون سرداد... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
🔴 جملاتی ناب و حکیمانه !! اگر کشتی را در آب ببینی طبيعي است، اما اگر آب را در کشتی ببینی خطرناک است. تو در قلب دنیا باش ولی دنیا در قلب تو نباشد ▁▂▃▄▅🦋🦋🦋▅▄▃▂▁ 🥀اگر چیزی از دست دادی که انتظارش را نداشتی، خداوند چیزی به تو خواهد داد که توقع به دست آوردنش را نداشتی. ▁▂▃▄▅🦋🦋🦋▅▄▃▂▁ خوشبین و امیدوار باش وقتی کارهایت گره می خورد، زیرا خداوند دو بار قسم یاد کرده که به دنبال هر سختی آسانی است ▁▂▃▄▅🦋🦋🦋▅▄▃▂▁ 🥀زندگی از مرگ پرسید : چرا من نزد انسان ها محبوب هستم ولی از تو نفرت دارند؟ مرگ جواب داد : برای اینکه تو دروغی زیبا و من حقیقتی دردناک هستم ▁▂▃▄▅🦋🦋🦋▅▄▃▂▁ 🥀 اگر معتقد بودی که بعد از هر شقاوتی سعادت و بعد از هر اشکی لبخند خواهد بود عبادت بزرگی را ادا کرده ای که همان، گمان نیکو به خداوند است. ▁▂▃▄🦋🦋🦋 ▅▄▃▂▁ 🥀اگر آدرس رزق و روزیت را نمی دانی .... نترس... چون او آدرس تو را می داند... اگر تو به او نرسیدی ... حتما او به تو خواهد رسید. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🥀اگر بدی را با بدی پاسخ دهیم ... کی بدی پایان خواهد یافت؟ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🥀 به خاطر نعمت و دارایی به هیچ کس حسادت نکن زیرا نمی دانی خداوند در مقابل چه چیزی را از او ستانده است .... اندوهگین نباش اگر مصیبتی به تو رسید زیرا نمی دانی خداوند در مقابل چه چیزی را به تو خواهد داد" 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 هر سقوطی پایان نیست ... سقوط و نزول باران، زیباترین آغاز است. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🥀حکیمی می گوید : من از اینکه بدون کفش راه می رفتم می گریستم ... اما وقتی مردی بدون پا دیدم، از گریستن دست کشیدم .... در هر وضعیتی، شاکر خداوندشدم. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🥀 اگر با پولت صدقه نمی دهی با لب و دندانت صدقه بده "سخن خوب ونیکو بگو" 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 از کارهای عجیب و غریب انسان است که از شنیدن نصیحت متنفر است ولی به رسوایی و بدیها گوش می دهد... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🥀سعی کن مردم در تو فقط سعادت و خوشبختی سراغ داشته باشند و از تو فقط لبخند ببینند. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🤔🤔👍🏼💐🥂💖💐👌 *هیچکس از آخرین خداحافظی باخبر نیست ... قدر یکدیگر را بدانیم .