#مهارتهای_معلمی_قرآن۲۰
سلام عزیزان
یکی از چالشهای مربی پاسخ سؤالات کودکان درباره خداوند متعال است.
این یک هنر بزرگ است و نیاز به دانش؛ مطالعه؛ آموختن از متخصصان و کسب مهارت دارد.
قصههای کودکانه و تبیین ساده و آسان پاسخ در فضای قصه بسیار اثرگذار است.
نمونه زیر قصهای است کودکانه درباره سؤال کودک که چرا خدا را نمیبینیم؟
#قصهی_مورچهوباد
یک روز، نیما توی حیاط نشسته بود و به مورچهای که روی زمین راه میرفت، نگاه میکرد. یکدفعه باد وزید و مورچه کمی عقب رفت. نیما خندید و گفت:
"مامان! باد مورچه رو هُل داد!"🤔😀
🧕مامانش لبخند زد و گفت: "درسته عزیزم. تو باد رو دیدی؟"
نیما کمی فکر کرد و گفت: "نه، ولی حسش کردم! صورتمو خنک کرد."
مامان گفت: یادته پرسیدی خدا کو و چرا نمیبینمش؟
"خب، خدا هم همینطوره! ما نمیتونیم ببینیمش، ولی میتونیم مهربونی و کمکهاش رو حس کنیم."
نیما فکر کرد و گفت: "یعنی مثل وقتی که دعا میکنیم و بعدش حالمون خوب میشه؟"
مامان گفت: "دقیقا! مثل وقتی که آفتاب میتابه و زمین رو گرم میکنه، ولی ما خودِ نور رو توی دستمون نمیتونیم بگیریم. خدا هم همیشه پیش ماست، حتی اگه نبینیمش!"
☘ نیما لبخند زد و به باد نگاه کرد که برگهای درخت را میلرزاند. حالا فهمیده بود که خدا همیشه کنار اوست، حتی اگر نتواند او را ببیند.
در پناه حق
ان شاء الله ادامه دارد
https://eitaa.com/aqquran
https://eitaa.com/aqquran/2091
هدایت شده از سفرنامه لبنان
احمد فرزند شهید است و با اصرار ما را به خیمه خودش دعوت کرد
میگفت آرزو دارم به قم بروم وشیخ شوم،وعبا بپوشم 😊
با اینکه عینکش را در سوریه جا گذاشته بود وچشمانش چون انحراف داشت به سختی میدید، اما با چنان عشق و علاقه ای خیمه کوچکشان را کرده بود کلاس قران.
در سوریه دوره های حفظ و قرائت را گذرانده بود وحالا شده بود استاد ۳۰کودک دیگر
هرروز در خیمه شان ساعت ۲بچه ها راجمع میکرد و جزء ۳۰ را آموزش میداد.
میگفت در سوریه به کسی نگفتم یتیم شهید هستم، اینجا هم نمیخواستم کسی بفهمد، نمیخواستم اجر پدرم را با دریافت امکانات از بین ببرم
پرسیدم اجر پدرت ازبین نمیرود، بگو چه نیاز داری ما بخاطر زحماتی که برای قران می کشی نسبت به تو احساس وظیفه میکنیم
میگفت همین که به خیمه ما امدید برایم کافی است
اصرار کردم ، گفتم میخواهی برایت عینک تهیه کنیم؟
گفت چشمان خواهرزاده کوچکم از من بیشتر انحراف دارد و اگر عینکش را عوض نکند چشمهایش دچار مشکل میشود. او دختر است و از من بیشتر به چشمهایش نیاز دارد.
مبهوت بزرگی این نوجوان شدم، عجب هیبتی، عجب رشد و معرفتی...
عجب گنجی ...
بیرون خیمه مادرش گفت او نمیگوید چه میخواهد اما من میدانم ارزو دارد عبا داشته باشد و عینکی که بتواند راحت تر قران بخواند 😔
از خیمه که بیرون آمدیم شاگردهایش دورش راگرفتند
احمد مثل یک استاد اخلاق، متواضع ومهربان تک تکشان را به من معرفی کرد
چقدر دلم میخواست شاگرد احمد باشم و هرروز به شوق زانو زدن در کلاس درسش روزم را آغاز کنم
🇮🇷🇱🇧 @SafarNameh_Lobnan