#کتاب_صوتی
آفتاب پاییزی حسابی تابیده بود و من تو راه مدرسه بودم. بابا گفته بود که زنگ های اول مدرسه برای بدرقه ی من بمون و زنگ آخر حتما به مدرسه برو، اما من نمی تونستم بهش بگم که اتفاقا من درس زنگ آخر رو نخوندم و دلم نمی خواد به مدرسه برم.
اما چاره ای نبود و باید می رفتم. من برای اینکه از کنار بابا جُم نخورم و تا آخرین لحظه کنارش باشم، درس اون روز رو نخوندم. بابا خیلی به آینده ی من امیدوار بود و من باید هرطور شده برای این فکر بابا تلاش می کردم.
زنگ آخر با آقای مجیدی درس علوم داشتیم. اون خیلی سختگیر بود و هر جلسه درس می پرسید. با خودم گفتم ای کاش درس خونده بودم و آماده به مدرسه می اومدم. اما دیگه فرصتی نبود. به مدرسه رسیدم و به کلاس رفتم. یکی از بچه ها با صدای بلند گفت امروز آقای مجیدی نمیاد و قراره آقای ناظم بهکلاس ما بیاد. قند تو دلم آب شد و خیالم راحت شد. اما طولی نکشید که آقای مجیدی وارد کلاس شد....
🎧
11.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥تدریس و حل تست ارزشیابی اغازین عربی نهم