[🌿💚]
#چهارشنبههایامامرضایی؏🌱
و چقدࢪ دݪم حواݪے آنجاسٺــ💔
و چقدࢪ دوووور😞🥀
ــ میشود بہطݪبید🍂
@aramesh_allah 📿🖤
سلام ࢪفقا👋🏻
بابٺ فعالیت کممون معذرت☺️
ما هم محصلیم و درس و مشق داریم📚✏️
پس خواهشاً لفت ندین و همراهمون باشین😉
@aramesh_allah📿🖤
مراقب کسانی که
سفره دلتان را
برایشان باز می کنید باشید
فقط آدم های کمی هستند
که واقعا برایشان مهم است
بقیه فقط می خواهند
سوژه ای برای
سخن چینی داشته باشند...
@aramesh_allah 📿🖤
ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭﮎ ﺷﺪﻥ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ ﺍﺳﺖ ...
ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ
ﻫﻤﺪﻣﯽ ، ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺪ ...
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺻﺒﻮﺭﯼ
ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ میشوﺩ
@aramesh_allah 📿🖤
{❤عاشق آرامش اسمتم خدا❤}
... 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 #از_لحظه_مرگ_تا_قیامت ❇️ بخش چهارم❇️ پس از 24 ساعت از مرگ چه اتفاقاتی می
#از_لحظه_مرگ_تا_قیامت
✳️بخش پنجم✳️
پس از سه روز از مرگ ⚰️چه اتفاقاتی می افتد؟😱
21. گازهای موجود در بدن به صورت تاول های بزرگی روی پوست ظاهر می شوند🌪
22. بدن شروع به تورم و باد کردن می کند. (این مورد در محیط های گرم با شدت بیشتری صورت می گیرد)☄️
23. مایعات از کلیه منافذ بدن (چشم، گوش، دهان، بینی، دستگاه تناسلی و …) شروع به خارج شدن می کنند😱
@aramesh_allah 📿🖤
🥀🍂🥀🍂
#از_لحظه_مرگ_تا_قیامت
✳️پایان بخش پنجم✳️
پس از سه هفته از مرگ ⚰️چه اتفاقاتی می افتد؟😔
24. پوست، مو و ناخن ها کاملا سست شده اند به راحتی می توان آنها را جدا کرد🎗
25. ترک ها و بریدگی هایی در قسمت هایی از پوست پدیدار شده است. این مورد نیز بخاطر فشار گازهای تجمعی در زیر پوست است🎗
26. تجزیه ادامه خواهد یافت تا آنجا که جز اسکلتی از بدن باقی نخواهد ماند. اسکلت نیز به مرور زمان تجزیه خواهد شد. در این میان دندانها دیرتر از بقیه اعضا تجزیه خواهند شد. (مینای دندان سخت ترین ماده بدن است)😱
@aramesh_allah 📿🖤
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@aramesh_allah 📿🖤