eitaa logo
💖 آرام جـانـمـ 💖
6.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
459 ویدیو
7 فایل
هر روز۲الی۴تا پارت داریم🥰❣ کانالو به دوستاتون معرفی کنید🥀❣
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 🔆 یا اباصالح! دورتان بگردم. باران آمد شما نمی‌آیید...؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعه کوچه بنی هاشم در بین الحرمین کربلا💔 . . آه یازهرا... ۹۹ دهه فاطمیه تسلیت🖤
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۲۸۵ برند ما تا قبل از رسیدن سال نو بازار رو زیر و رو میکنه...اینو مطمئنم و بهتون ایما
#۲۸۶ چیزی محکم به سینه ی سرد معراج خورد و ترس را به تک تک سلولهایش تزریق کرد.این دیگر چه اراجیفی بود که به هم میبافت...؟ نمیدانم هم شد حرف...؟ او با برادرش چه کرده بود دقیقا...؟ با نفس هایی که به سنگینی از سینه اش خارج میشدند ، بریده بریده و از لای دندانهای به هم چسبیده اش غرید:ببین...فقط دعا کن داداش من سالم از اون بهداری خراب شده بیاد بیرون... وگرنه خودت که هیچ...کل خاندانت باید جل و پلاسشون رو از ترس جونشون جمع کنن برن کوه و بیابون...حتی شده از دیوار زندون بکشی بالا ، میری و داداش منو ازونجا میکشی بیرون...زندههههههه... کلمه ی آخر را فریاد زده بود و چه کسی به فریاد داریوش میرسید اگر ماهان از آن در بیرون نمی آمد...؟ تلفن را قطع کرده و تمام وسایل روی میز را پر از خشم و عصبانیتی فوران کرده روی زمین ریخته بود... منشی پشت درهای عایق صدا ، فریادش را شنیده و از ترس سر جایش میخکوب شده بود... این عز وجز زدن های بیخود فایده ای نداشت...خودش باید میرفت... میرفت و اگر شده همه ی برنامه هایش را زیر پا بگذارد ،برادرش را از مرگ نجات دهد... حتی اگر احتمال بر هم خوردن نقشه ی خروج ماهان از کشور وجود داشت ، باید میرفت و با دستان خودش برادرش را از آنجا بیرون می آورد... نمیتوانست اینگونه بنشیند و پشت تلفن فقط دستور صادر کند... تا خواست به سمت سوییچی که روی زمین افتاده بود خیز بردارد تلفنش زنگ خورد و او با گوش ، چشم و دستانی حریص موبایلش را چنگ زده بود:بگووو!... پشت خط ، داریوش بود که از هیجان صدایش میلرزید:قربان آمبولانس چند لحظه پیش رسید... احتمالا دیر رسیدنشون بخاطر ترکیدن همون لوله ی بزرگ خیابون اصلی بوده...تا دو دقیقه ی دیگه میارنش بیرون... معراج نفس نفس میزد و هنوز هم خیالش آسوده نشده بود...:خیله خب...خودمم دارم میام اونجا!... صدای پر از وحشت داریوش بالا آمد:قول و قرارمون یادتون رفت...؟رییس تا شما پاتونو اینجا بزارین همه نقشه ها و ریز ریز زحمات ما هدر میره...هممونو میگیرن...آقا رو هم قبل از ماه رمضون... معراج میان کلامش غرید:نمیام ، اما اگر خدایی نکرده مو لای درز نقشه ت بره ، اگر امشب ساعت ده ماهان رو صحیح و سالم نبینم خودم با این دوتا دستام جونتو میگیرم... _گردن ما از مو باریک تره... و قبل از اینکه جوابی از معراج بشنود نفس زد:آوردنش...من قطع میکنم... تماس قطع شد و کی آن روز پر از اضطراب تمام میشد...؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈ابلیس به ۵ علت شد: ➊اقــــرار به گـــــناه نڪرد ➋از ڪرده پشـــــیمان نشد ➌خــــود را مـلامـت نڪرد ➍تصـمیم به تـــوبه نگرفت ➎از رحـمت خدا نامید شد 👈آدم به ۵ علت شد: ➊اقـــــرار به گـــــــناه ڪرد ➋از ڪرده پشـــــــیمان شد ➌خــــود را ســـرزنش ڪرد ➍تعـــجیل در تـــــوبه ڪرد ➎به رحمت حق امید داشت
برراضیه برمرضیه کوثرصلوات بر فاطمه(س) صدّیقه ی اطهر صلوات برقله ی توحیدی زهرا (س)به بقیع برسیّده و همسرحیدرصلوات اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم
🌹شهادت حضرت زهرا🌹 كمی از غسل زیر پیرهن ماند كمی از خون خشك بر بدن ماند كفن را در بغل بگرفت و بو كرد همان طفلی كه آخر بی كفن ماند 🏴 نثار روح پاک خانم حضرت زهرا(س) 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۲۸۶ چیزی محکم به سینه ی سرد معراج خورد و ترس را به تک تک سلولهایش تزریق کرد.این دیگر
#۲۸۹ بطری آب معدنی را چنگ زد و بعد از باز کردنش ، بی نفس کلش را سر کشید... بطری را روی میز انداخت و با دستانی که از بی قراری روی کمر گذاشته بود ، به اوضاع درهم اتاق نگاه کرد... کمی بعد ، باید منشی را صدا میکرد تا این وضع را سامان دهد... امکانش بود که بعداز فرار ، هر لحظه پلیس ها سر برسند... مظنون شدن آنها مساوی میشد با برهم خوردن همه ی برنامه ها و پلن هایی که برای خروج ماهان از کشور ردیف کرده بود... * یک ساعت بعد* _کجایید...؟ صدای پر انرژی و پر از هیجان داریوش در گوشش پیچید:قسر در رفتیم... نفس معراج پر شتاب از سینه اش خارج شد :کجایید الان؟ _نزدیکیم... _گوشی رو بده به خودش... داریوش مکثی کرد و خون معراج را به جوش آورد:با توأم...بده گوشی رو دست خودش... _قربان ایشون...بیهوشن... مردمکهای معراج عرض چند ثانیه از خشم گشاد شدند:چی میگی مرتیکه...؟هوشیاریش...هوشیاریش چنده؟ داریوش هول و دسپاچه به حرف آمد:به علی قسم خوبه...فقط ضعف داره... پلکهایش روی هم افتادند و سکندری که خورد باعث شد دستانش را روی میز بند کند:گوشی رو بده دکترش... _قربان... معراج فریاد زد:میگم اون لعنتی رو بده دکترششش.. چند ثانیه بعد ، صدای پیرمرد در گوشش پیچید:صدای فریادت رو شنیدم...همین رو بدون که اوضاعش حاد نیست...اگر به موقع خون بهش برسه... معراج با دهانی خشک و زهرآلود پرسید:مگه نرسیده...؟ _این جوون خون زیادی از دست داده...آمپولهایی که براش زدن فقط تا یک ساعت میتونن خونش رو منعقد کنن...کیسه های خونی هم که داریم کافی نیست...اگر خون بهش نرسه کمای بیمار حتمیه... افت شدید دمای بدنش را حس کرد وقتی که لب زد:میام...خودم میام...
◾️•~🥀~•▪️ 🖤 مادَرْ اَزْ بَستَرِ خودْ آمَده اِمشَبْ بِه حَرَمْ با عَصـــا آمَده،اِنگارْ خـودَشْ بیمارَستْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️در این سرمای زمستانی ☕️گرما بخش باش ❄️با یه لبخند ☕️یه چای گرم ❄️یک نگاه امید بخش ☕️و با یه حرف شیرین ❄️عصرتون گرم و ☕️زندگیتون سرشاراز آرامش
☑️ بر حاشیه برگِ شقایق بنویسید....😭 ⚫️ 💔
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۲۸۹ بطری آب معدنی را چنگ زد و بعد از باز کردنش ، بی نفس کلش را سر کشید... بطری را روی
#۲۹۰ *آرام:* نگاهی به چهره ی جدی پدرم ، که مشغول مطالعه کتاب بود انداختم و آریایی که ده دقیقه ی اول هنگام اوج گرفتن هواپیما ، پر از ترس و وحشت به بازویم چسبیده و اکنون در خوابی عمیق فرو رفته بود... عمه شبنم و سپهر در ردیف جلویی ما قرار داشتند و شوهر عمه ام طبق معمول ، وقت برای این گونه مسافرت ها نداشت... تلفنی که روی حالت پرواز گذاشته بودم ، از جیبم خارج کرده و رمزش را وارد کردم... هندزفری ها را در گوشم فرو کردم و بعد از پلی کردن آهنگ مورد علاقه ام ، گوشی را قفل کرده و با تکیه بر صندلی پلکهای سنگینم را بستم... هنوز هم بوی عطر تلخ و دوست داشتنی اش زیر بینی ام بود و هیچ چیز مانع رؤیا بافی های من نمیشد... این یک حقیقت بزرگ بود که من ، آرام خسروی... به کسی که از ممنوع هم برایم ممنوع تر بود ، دل بسته بودم...به پسر مردی که مادرم را کشت علاقه مند شده بودم... آری...این نسبت را بارها بارها باید مرور میکردم تا یادم نرود... دل لعنتی ام هیچ جوره گول نمیخورد و کینه ای که از پدرش داشتم را به او ربط نمیداد... همین دلی که با برنامه ها و پلن هایم سر ناسازگاری داشت،به طرز عجیبی اکنون حالش خوش نبود... درست مثل کودکی هایم... وقتی با مهسا به خانه شان میرفتم و شب که میشد چیزی از درونم کم بود... چیزی مثل بوی آغوش مادرم... حسی در دلم قل قل میکرد که دیگر بدون مادرت ، تنها جایی نرو... که اصرارهای مادرت را برای تنها نرفتن قبول کن و آغوش امن مادرت را با هیچ چیز در دنیا عوض نکن... اما من این حس جدیدی که به طرز شگفت انگیزی به احساسات کودکی ام شباهت داشت را درک نمیکردم... آن هم وقتی که پدرم ، درست در چند سانی متری ام قرار گرفته بود و جز او به کسی دیگر پناه بردن عجیب نبود... تنها نقطه ی مبهم و عجیب این حس ، خطی بود که اسکندر تیموری را به معراج وصل میکرد... یک خط خونی و وراثتی که خودخواهانه آن را در گوشه ای از سطل آشغال ذهنم پرت کرده بودم... توپ و تشر عقلم را پس زده و به نداهای قلبم گوش کرده بودم... دست آخر ، این خود معراج بود که مرا پس میزد... وقتی که هدفم را از نزدیکی به خودش میفهمید پسم میزد... این موضوع خیلی برایم واضح و روشن نبود که او با همه ی عشقی که ادعایش را داشت ، پایش که میرسید کداممان را انتخاب میکرد؟ من...؟ یا پدرش...؟ آن قاتل مار صفت هرچه که بود ، یک نسبت خونی با مرد قصه ی من داشت...
هر جا نگاه می کنم آنجا مزار توست.... 💔😭 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️✨ازهم بگشای دیده را با صلوات ❤️✨با خنده بگو شکرخدا را صلوات ❤️✨برگی بزنی بار دگر دفتـر عمـر ❤️✨روز است و بگو محفل ما را صلوات روزتون پر برکت با ذکر شریف صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان پاک و مطهرش ✨اَللّهمّ صلِّ علی محَمّد✨ ✨و آل مُحَمَّد وَ عجِّّل فرجهُم✨
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۲۹۰ *آرام:* نگاهی به چهره ی جدی پدرم ، که مشغول مطالعه کتاب بود انداختم و آریایی که
#۲۹۱ و من ترسی که همیشه بعد از مرور این نسبت ها به دلم سرازیر میشد را دوست نداشتم... حتی از این اضطراب که بعد از کابوسهای دیشب ، در اتاقش به سراغم آمده بود هم متنفر بودم... شیرینی اش را برایم تلخ میکرد و آزارم میداد... او قلبم را ربوده بود... او با همه ی نابلد بودنش در خریدن ناز ، بدجور دزدیدن دل من را بلد شده بود و وای بر منی که به تازگی اینقدر بدقول شده بودم... * بعد از احوال پرسی و استقبال گرمی که از طرف پویا ، پسر شر و شور و بیست و چند ساله ی عمه رباب داشتیم، همگی به سمت ماشینش که بیرون فرودگاه پارک شده بود رفتیم... پویا و سپهر چمدانها را در صندوق گذاشتند و بعد از آن ،برای سوار شدن پدر کمک کرده بودند... از رفتار سر و سنگین سپهر با خودم ، نه خوشحال بودم و نه ناراحت... حسی مثل بیتفاوتی بود... نه اینکه از ناراحت کردنش بی تفاوت باشم...نه...اتفاقا هیچوقت دلم نمیخواست به این شکل دلش را بشکنم... اما مقصر خود او بود... اویی که با وجود فرار و انکار من ، باز هم اصرار میکرد... اویی که این اواخر با رفتارش مرا در تنگنا قرار داده بود و اگر معراج با او برخورد نمیکرد ، شاید اصرار هایش هنوز هم ادامه داشتند... دستش حالا پوشیده در باند کرم رنگی بود و جز کمک به پدرم ، زیاد از آن کار نمیکشید... او حالا میدانست شخصی در زندگی من هست و اگر باز هم روی خواسته اش پافشاری کند ، خودش را بیشتر و بیشتر از چشم می انداخت... خانه ی نسبتا بزرگ و ویلایی عمه رباب حس خوبی داشت... یک حس خاطره انگیز که مربوط به سالهای خیلی دور میشد... همان سالهایی که همراه مادرم به خانه پدر بزرگم میرفتیم و آنجا با دختر خاله ها و دوستان دیگرم ، در حیاط قالیچه پهن کرده و با عروسکهایمان خاله بازی میکردیم... همان هایی که بعد از مرگ مادرم ، پدر را که هیچ ، من و آریا را هم طرد کرده بودند.... _دیگه چ خبر خوشگلم...؟ در این یک ساعتی که اینجا رسیده بودیم ، تکه کلام عمه رباب همین بود و جواب من هم لبخندهای مصلحتی و یک سلامتی خشک و خالی بود... این همه انرژی را در این سن و سال درک نمیکردم... احتمالا او و عمه شبنم ، در کودکی بیش فعال بوده اند و خدایا ،عمه شبنم برای همه ی چه خبر های دختر خاله اش جواب داشت... تک دختر خانواده ، شمیم سی ساله بود و با دیدن چهره ی کسل و خسته ی من رو به مادرش که مشغول بگو بخند با عمه شبنم بود گفت:من آرام جون رو به اتاقم میبرم...ظاهرا خسته ی راهه...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۲۹۱ و من ترسی که همیشه بعد از مرور این نسبت ها به دلم سرازیر میشد را دوست نداشتم...
#۲۹۲ من هم با یک لبخندی که بالاخره واقعی شده بود به چهره ی نسبتا خوشحال پدرم و صورتهای خندان آن دو دختر خاله ی بیش فعال زل زدم... عمه رباب به میزی که از انواع و اقسام میوه و آجیل پر شده بود اشاره کرد:وااا..دخترم بزار آرام جون یه چیزی بخوره بعد...هنو نیومده میخوای ببری مثل خودت بخوابونیش؟ لبهایم کم کم آویزان میشد که شمیم نجاتم داد:میبرم توی اتاق اگر خواست میخوره دیگه... قبل از شنیدن هر نظر دیگر از جایم بلند شدم... با یک لبخند ژکوند با اجازه ای گفتم و پشت سر شمیم روانه شدم... اتاقش کوچک اما دنج بود...درست مثل اتاق خودم... _دراز بکش و تا هر وقت دلت خواست بخواب...ما شیرازیا که به خوابالو بودن معروفیم... به عقب برگشتم و چهره ی پر از لبخند شمیم با قدر دانی خیره شدم:مرسی واقعا...خیلی خسته بودم... خنده ای کرد و با گفتن :من میرم میوه بیارم ، رویش را برگرداند... قبل از خروج فورا شانه اش را لمس کردم :نمیخواد... پر از سؤال به سمتم برگشت و انگار بلند گفته بودم:امم..یعنی مرسی...ترجیح میدم به جاش یه کم پیش هم بشینیم ، بعد من بتونم یه چرت کوتاه داشته باشم... باز هم لبخند زد و مرا به سمت تختش راهنمایی کرد:اونجا دراز بکش... الان بخواب که شب میخوام با حرفام کله تو بخورم... گوشه لبم بالا رفت و موافق بودم...شاید میشد با این دختر کمی درد و دل کرد... از آن دخترانه هایی که خیلی وقت بود حتی بعد از آشتی با مهسا نداشته بودم:خیله خب...موافقم... او رفت و من بعد از تعویض لباسهایم ، روی تخت یک نفره اش ، با رو انداز نویی که ملافه ی تمیز داشت چشمانم را بستم... و سعی کردم با این حس دلتنگی عمیقی که به جانم افتاده بود کنار بیایم... هیچ جوره نمیتوانستم کنار بیایم...نه تا وقتی صدایش را میشنیدم و آن موقع بود که با خیالی راحت ، میتوانستم اضطراب هایم را پای استرس همیشگی پروازهایم بگذارم... قفل صفحه را باز کردم و شماره اش را گرفتم... خاموش بودن تلفنش ، مثل زنگ خطری در گوشم زده شد و شاید این شور افتادن ها و دل دل زدن ها بی مورد نبود... زیرا تلفن همراه معراج تیموری ، هیچ وقت در این بازه از زمان خاموش نمیشد و مگر نباید اکنون در شرکت باشد ؟ ساعت چهار عصر بود و صدای اپراتوری که دایما تکرار میکرد:دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد... کلافه سر جایم نشستم و باز هم شماره اش را گرفتم... با تماس های مکرر من ، معجزه رخ نمیداد و باید شماره ی مینا را میگرفتم...وگرنه از فشار اضطراب و نگرانی ای که دلم را چنگ میزد میمردم... مینا بعد از بوقهای کش دار و طولانی بالاخره تلفنش را جواب داد:بله عزیزم...ببخشید ارباب رجوع... _مینا رییس هنوز شرکته...؟ مینا در اثر شوکی که با سوال ناگهانی ام پرسیده بودم کمی مکث کرد و متفکر جواب داد:علیک سلام گلم...منم خوبم... _جواب منو بده مینا...رییس شرکته هنوز؟ _نمیدونم والا...بزار از آرامش بپرسم زنگت میزنم... _باشه..فقط سریع...
◼️ زنی از خاک، ‌از خورشید، از دریا قدیمی‌تر زنی از هـاجـر و آســیه و حــوا قـدیـمـی‌تر..... 💔
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۲۹۲ من هم با یک لبخندی که بالاخره واقعی شده بود به چهره ی نسبتا خوشحال پدرم و صورتهای
#۲۹۳ تلفن را قبل از پرسیدن هر سوال دیگری قطع کردم و اکنون میتوانستم چهره و چشمان غرق تعجب مینارا که به گوشی اش زل زده تصور کنم... دو دقیقه ی پر استرس گذشت و مینا تماس گرفت..فورا فلش سبز رنگ را لمس کردمو موبایل را روی گوشم قرار دادم :اونجاست؟ _نه...گفتش بعد از اینکه واسه ناهار رفته دیگه شرکت نیومده..قبلشم دستور داده جلسه ی هیعت مدیره ی عصر کنسل بشه... حالا چکارش داری؟ پلکهایم محکم روی هم افتادند:هیچی... قبل از اینکه تماس را قطع کنم صدای خش خش تلفن در گوشم پیچید و مردی که ظاهرا با مینا صحبت میکرد:اینجا دفتر آقای معراج تیموریه؟ و مینایی که صدایش جدی شده بود:اینجا جزء شرکت ایشونه اما اتاقشون طبقه ی بالاست...امری داشتین؟ _با خودشون صحبت میکنیم... و صدای بی سیمی که مرا تا سرحد مرگ ترساند... آنجا چه خبر بود...؟ زبانم از شدت خشکی به سقم چسبیده بود و تپش های قلب ترسیده ام گوش اتاق را کر کرده بود:مینا...؟مینا اونجا چه خبره...؟میناااا...؟ بعد از صدای خش خشی دیگر دوباره صدای مینا در گوشم پیچید:دختر پلیس اومده شرکت...باورت میشه اومدن سراغ رییس...؟ بیخود نبود...آن همه اضطراب و شوری که به جانم افتاده بود... کابوسی که دیشب دیدم... خواب به کل از سرم پریده بود و مثل گنجشکی که در قفس گیر افتاده ، در آن شهر قریب دستم به هیچ جا بند نبود و تلفن لعنتی اش هنوز هم خاموش... روی تخت نشستم و شماره ی مینا را دوباره گرفتم... دستانم کلافه بند موهایم شده بود و این پا و آن پا کردن من چیزی را عوض نمیکرد... _الو آرام...؟ _چی شد مینا...؟پلیسا چرا اومدن؟ صدایش را پایین آورد و تقریبا پچ زد:هنوز دقیق مشخص نیست...اما من میگم قضیه مربوط به داداششه...همون اعدامیه... کمی مکث و بعد از هضم کامل جمله اش ، چیزی محکم به سینه ام خورد... ترس بود...؟ ترس از اعدام شدن پسر کوچک آن ضحاک مار دوش...؟ اعدامش کرده بودند...؟ دهانم مثل ماهی باز و بسته میشد و فقط یک سؤال در سرم رژه میرفت :اعدامش کردن...؟ _فکر میکنی اگر اعدامش کنن با این تشکیلات میان سراغ رییس...؟ _پس چی شده...؟ _شم پلیسیم میگه طرف یه گند دیگه بالا اورده... ناگهان فکری به ذهنم هجوم آورد... معراج چه ربطی میتواند به این موضوع داشته باشد...؟
حضرت‌فاطمه‌(سلام‌الله‌علیها) می‌فرمایند: اگر آنچه را كه ما ، دستور داده‌ایم... كنى... و از آن‌چه نهى كرده‌ایم، نمائى... از ما هستى! وگرنه خیر. 📚تفسیرالامام‌‌العسكرى(ع) صفحه۳۲۰، حدیث۱۹۱