#ثقلین
🔅حضرت زهرا (س) ؛
🔺کوشاترین مردم کسی است که از گناهان بپرهیزد .
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۲۹۶ نگاه پر از تشویشم را با یک لبخند ژکوند و مضحک دیگر سمت عمه رباب برگرداندم:مرسی..ه
#عشق_آتشین
#۲۹۷
_چجوری فرار کرده آخه...؟
_بعدا صحبت میکنیم درموردش... الان شدیدا خسته ام و باید بخوابم...یه کم باهام حرف بزن به صدات احتیاج دارم...
من هم با قلبی که تازه آرام گرفته و حالا دوباره پر از ضربان شده بود کنار تخت رفتم و بعد از نشستن رویش ،به تاجش تکیه زدم:اگر کار تو نیست پس این خیال راحتت از چیه...؟
_بهتره راجبش پشت تلفن صحبت نکنیم بیبه...
آهی کشیدم:خونه ای...؟
_این تخت عجیب بوی تورو گرفته...همین بو منو اینقدر شارژ کرده که تا خود صبح از جام تکون نخورم...
صدای تپشهای قلب بی قرارم را خودم هم میشنیدم:میدونی که دیگه تکرار نمیشه عزیزم...
_باید اینو ضمیمه ی مغزت کنی ، اصلا مشقش کنی و روزی صد بار از روش بنویسی...اول و آخر جات رو همین تخته...لای بازوهای من...
پلک بستم و او انگار امشب قصد جانم را کرده بود...آن از خاموش بودن تلفنش و این از ردیف کردن جملاتی که درست مثل صعود و اوج گرفتن هواپیما ، توی دلت را چنگ میزد و هری پایین میریخت...
سرم پایین آمد و چتری هایم که روی چشمانم افتاد او با صدایی که حدس میزدم از دود سیگار خش دار شده ادامه داد:من میمیرم واسه اون لحظه ای که غر غراتو همینجا
سرم خالی کنی...همون موقعی که سرت رو سینمه و دستای کوچولوت صورتمو لمس میکنه..همون موقعی که با اون چشمای لعنتیت بهم زل زدی و پشت سر هم پلک میزنی...
اینا رو من مزه کردم خانم کوچولو...یه درصد فکر کن من نخوام همچین بهشتی رو دوباره داشته باشم...
_الان داری سیگار میکشی...؟
_مگه من میزارم بوی سیگار جای رایحه ی تنت روبگیره...؟
هیچ جوره قصد کوتاه آمدن را نداشت و ظاهرا میخواست همه ی آن شب را یادم بیاورد:ساکت شدی کوچولوم...دست بکش تو موهام تا خوابم ببره!...
این تب و تاب امشب مرا میکشت:
_معراج...؟
_هوم...؟
_مواظب خودت هستی...مگه نه..؟
صدایش کم کم خواب آلود میشد: قبلا بهت گفته بودم...عمرا اگر جرأت عرض اندام کردن یه سری فرصت طلب رو بعد از خودم بدم...
_گوشیتو دیگه خاموش نکن...
_فردا برام عکس بفرست کوچولوم...
_باشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍در این عصر زیبا ی زمستونی
❄️يه دنيا سلامتی
🤍يه قلب پر از عشق
❄️يه عالمه مهر و نيڪی
🤍آرزوی من برای شما عزيزان
❄️براتون عصر قشنگی آرزو میکنم
🤍عصرتون دلپذير ☕❄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣صبر یعنی؛
با آرامش بپذیری که بعضی از چیزها با ترتیبی
متفاوت از آنچه در ذهن توست اتفاق می افتند.
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۲۹۷ _چجوری فرار کرده آخه...؟ _بعدا صحبت میکنیم درموردش... الان شدیدا خسته ام و باید
#عشق_آتشین
#۲۹۸
او خوابید و گمانم من هم بالاخره میتوانستم پلک روی هم بگذارم...
حتی در این ساعت از شب...
****
باغ عفیف آباد بزرگ و پر از در های تو در تو بود...
حوضی داشت که پر از سکه های آرزو بود و من هم گمانم دست به دامان این خرافه شده بودم...
چشمهایم را بستم و پس از انداختن سکه در آب ، از ته دل آرزویی کردم که شاید رسیدن به آن از محال هم محال تر بود...
_باهاش خوشی...؟
چشم باز کردم و نگاهی به پشت سرم انداختم...
سپهر خیره ی سکه های درون آب بود و دست سالمش را در جیب شلوارش فرو برده بود.
دوباره روی برگرداندم و من هم به تأللوی رنگها درون حوض چشم دوختم:عشق فراز و نشیب خودش رو داره...
مکثی طولانی فاصله بین جملاتمان انداخت و بالاخره او بود که سکوت را شکست:پس عاشق شدی...
صدایش پر از غم بود و غم را در دل من هم مهمان میکرد:نباید میشدم...؟
پوزخندش بلند بود وقتی جواب داد:نباید...؟هیچ نبایدی برای تو وجود نداره...اما امیدوارم لیاقت این عشق رو داشته باشه...
صدای قدمهایی که دور میشد نشان میداد آنجا را ترک کرده و من باید غصه ی او را میخوردم یا برای حال خودم های های میگریستم...؟
دقیقا کدامشان...؟
*معراج:*
ماشین را از پارکینگ مجتمعش بیرون آورد و با سیستم پیشرفته ی خودرو و خط مخصوصش ، شماره ی داریوش را گرفت...
_جونم آقا...؟
با کف دست فرمان را چرخاند و خیابان را دور زد:چه خبر داریوش...؟خوبه...؟
_عالی...از دیروز که شما رفتین همش داره سؤال میپرسه...منم گفتم آقا خودش بگه بهتره...
_خوب بهش برسین...اون دکترم تا وقتی که کاملا خوب نشده نمیفرستی...
_به رو چشم آقا...فقط تا کی اینجا میمونیم...؟
_میمونین حالا...تا وقتی ضخمش کامل جوش نخورده همونجا میمونین...فقط بفهمم خودت یا آدمات کسی رو مشکوک کردن!...
_خیالتون راحت...همه چیز طبق برنامه ی شما پیش میره...
_گوشی رو ببر بهش بده...
_یه لحظه قربان ...
خش خشی در گوشی پیچید و بعد صدای خش دار برادرش:داداش...؟
_بهتری...؟
_خوبم...میشه برنامتو واسه منم توضیح بدی...؟مگه نگفتی مجد رضایت داده..؟پس این اکشن بازیها به خاطر چیه...؟
پشت چراغ قرمز ایستاد و کلافه دستی به گردنش کشید:بعدا راجبش صحبت میکنیم..حضوری...همین رو بدون اون رضایت بده نیست...فقط خیالت راحت باشه آخرین
راهی که میتونستم باهاش نجاتت بدم درست پیش رفته...
_داداش...؟
_اعتراض داری...؟
_نوکرتم...
گوشه ی لبش بالا رفت و خوب بود...برادرش خوشحال بود و همین برایش یک دنیا می ارزید...
بلافاصله بعد از قطع تماس شماره ی مورد نظرش را گرفت و به محض اینکه مخاطبش پاسخ داد گفت:امروز کارو تموم کن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انرژی_مثبت😍
از غصهها دست بکش❗️
کمی لبخند به لبهایت بزن😊
پاهـایت را بـردار و راه بیفت🏃♂
زندگی پر از زیباییهای بیانتهاست 👌
لذت ببر ...😍
این لحظهها حق توست💖
تو را که برای گریستن نیافریدهاند 💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــ😊ـــلام ✋
صبح آدینه تون بخیر و شادی ☕️
آرزو میکنم دقایق امروز
بـراتون سرشـار از عــشق✨❤️
سلامتی برکت وتندرستی باشه...🌹
و به هر آنچه آرزویش را دارید برسید🌹
آدینه تون سرشار از دعای خیر والدین✨🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه میلادی باشد چه شمسی
چه با بابانوئل بیاید چه با حاجی فیروز
چه با درخت کریسمس زیبا شود چه با سفره هفت سین …
میتواند برای همه ما یک شروع تازه باشد - برای آنهایی که شکست خوردهاند یک برخاستن دوباره
برای آنها که قهرند یک آشتی دوباره
برای هرکسی یک حرکت تازه
میشود دوباره قدم در راهی نو نهاد …
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سورپرایز از این قشنگتر هم مگه داریم!؟😍👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎄سال نو میلادی 2021 مبارک باد🎊
🎁امیدوارم که در سال 2021
🎄خداوند 12 ماه خوشبختی🎊
🎁52 هفته شادی🎊
🎄365 روز موفقیت
🎁8760 ساعت سلامتی🎊
🎄52600 دقیقه خوش شانسی
♥️3153600 ثانیه لذت
🎄برای شما به ارمغان بیارد🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️هر لحظه زندگی در حال گذر است
پس سعی کن هر لحظه ی
این زندگی رو
با تمام وجودت زندگی کنی
هر چه که هست ، همین امروزه
شاید اصلا فردایی نباشد❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهے خوشبختی
مثل سایہ همراهتون باشہ
الهے بهترین خبرها
رو در این روز زیبا بشنوید
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۲۹۸ او خوابید و گمانم من هم بالاخره میتوانستم پلک روی هم بگذارم... حتی در این ساعت ا
#عشق_آتشین
#۲۹۹
تماس را قطع کرد و با یک نفس عمیق ، با یک حس خوب هر دو دستش را روی فرمان گذاشت و زیر لب پچ زد:تموم شد...
****
_میشه بگی تو توی این فرار ابلهانه چه نقشی داشتی...؟
معراج دندان به دندان سابید و خشمش را در دست مشت شده اش جمع کرد:گیریم نقش اولش باشم...نکنه انتظار داشتین دستی دستی اجازه بدم ماهانو اعدام کنن...؟
اسکندر اخم در هم کشید و این پسر خود خودش بود:فکر کردی نجاتش دادی...؟بالاخره پیداش میکنن...اون وقته که تورم میندازن جفتش تو هلفدونی...
معراج با چشمان ریز شده خیره ی مرد اخموی روبه رویش شد:شما فکر دیگه ای داشتین...؟
_داشتم..اما زدی همه چیزو داغون کردی...
_ببینم... اصلا شما مطمئنین دارین فراموشی
میگیرین...؟شما که...
اسکندر عصبی از جایش بلند شد:معلوم هست چی داری میگی...؟
معراج هم متعاقبا بلند شد و وقتش بود حرفش را بزند:توی نقشه ای که واسه نجات ماهان کشیدین ، آرام دقیقا چه نقشی داشت...؟
چه نقشی داشت که قصد جونش رو کرده بودین...؟شما و کسی که هنوز هم نفهمیدم کیه...
اسکندر بهت و حیرتش را پشت نقاب خونسردی و بی خبری قایم کرد و غرید:حالیته من پدرتم...؟این خزعبلات چیه که به هم میبافی...؟من چکار میتونم با اون دختر داشته باشم...؟
معراج نگاه سرخش را در چشمان پدرش دوخت: احتمالا همون کاری که با مادرش داشتین...
صاعقه بر سر اسکندر تیموری فرود آمد و این پسر امروز به قصد جنگیدن پا در عمارتی گذاشته بود که مدتی میشد یادی از آن نکرده بود:تو...تو داری از چی حرف میزنی...؟
معراج دیگر به سیم آخر زده بود و میبایست قبل از کشیدن هر گونه نقشه یا توطئه ای برای دخترک ، پدرش را به خود آورد:از دبه های بنزینی که دور تا دور کارخونه ی خسروی ریختین...فکر نمیکنم این فراموشی ساختگی باعث شده باشه همچین روزی رو از یاد ببرین...
اسکندر این دفعه نتوانست بهتش را پنهان کند ، با حالی خراب و پاهایی لرزان خودش را به مبل سر راه رساند و رویش افتاد...
معراج به سمت پدرش شتافت و کتفش را
گرفت:آقاجون...؟آقاجون حالتون خوبه...؟
اسکندر دستش را روی مبل ستون کرد و پلکهایش را از شدت سرگیجه بست.
معراج پر از نگرانی برای پدری که هنوز هم او را کامل نمیشناخت ، پشتش را آرام ماساژ داد و لب زد:آقا جون...؟
سرش را بلند کرد و رو به خدمتکاری که تازه دوان دوان خودش را رسانده بود غرید:داروهاشو بیار...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#Happy_new_year_2021
♥️عصر جمعه زمستانی
🎉کنار خانواده
♥️حال خوشی دارد
🎉عصرتون پراز
♥️خاطرات شیرین
🎉محفلتون پراز شادی
♥️لحظه هاتون پراز
🎉احساس خوشبختی
♥️عصر آدینه تون بخیرو شادی
هدایت شده از 💗تیلیغات/آرام جانم💗
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨⚕️توصيه پزشكان طب سنتی براي درمان ریشه ای سفیدی مو 👨🦲
نكته جالبشم اينه که این مجموعه براي اثبات حرفاشون اول خودشون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادند و بعد از نتيجه داخل صدا و سيما عنوان كردند 📰
👨⚕️راستي ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازشون بگيريد با ارسال عدد ۴ به سامانه ۱۰۰۰۶۱۸۹
ضمنا برای کسایی که تا هشتم دی پیامک ارسال کنند یک سوپرایز ویژه داریم 😉 ❣
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۲۹۹ تماس را قطع کرد و با یک نفس عمیق ، با یک حس خوب هر دو دستش را روی فرمان گذاشت و ز
#عشق_آتشین
#۳۰۰
خدمتکار با چهره ای ترسیده به سمت اتاق شتافت و معراج بازهم پشت پدرش را مالید...
_تو چی میدونی پسر...؟با کدوم مدرکی اینو به پدرت میگی...؟
اسکندر با پلکهای نیمه باز و صدای لرزان پرسیده بود و همزمان خدمتکار با قوطی داروهایش رسید...
قوطی را چنگ زد و بدون اسنکه جوابی به سؤال پدرش بدهد قرص را کنار لبش برد:بخور آقاجون...
اسکندر سرش را پس کشید و با تمام توانی که داشت نالید:گفتم از چی حرف میزنی...؟اون هم اینقدر مطمئن...
معراج قرص را دوباره کنار لبش برد و خدمتکار این دفعه با لیوان آب رسید:شما قرص رو بخوری با هم صحبت میکنیم...
قرص را بالاخره بلعید و آب را رویش سر کشید...
محکم پلک روی هم فشرد و معراج هنوز هم برای پدرش نگران بود:بهترین...؟
اسکندر به چهره ی نگران پسرش زل زد و دوباره پرسید:از چی حرف زدی...؟من چه کاری میتونم با اون دختر یا مادرش داشته باشم...؟
معراج عصبی موهایش را چنگ زد....
خودش را روی مبل انداخت و تمام سعی خودش را کرد که صدایش بالا نرود:چند روز پیش یه موتوری میخواست آرام رو وسط خیابون زیر بگیره..احتمال داشت زیر چرخ
ماشینایی که به سرعت از اونجا رد میشدن له بشه...
با زدن این حرف چهره اش از خشم جمع شد و او حتی نمیخواست به آن صحنه ای که ممکن بود اتفاق بیفتد فکر کند:اگر یک تار مو از سرش کم شه...
اسکندر عصبی میان کلامش آمد:چی میشه...؟چرا اینقد واسه دختر خسروی یقه چاک میدی...؟مگر نه اینکه زدی زندگیشو با خاک یکسان کردی...؟مگر تو همونی نیستی که
یه عمر بخاطر عشق اون زن به شایان تشنه ی خونش بودی...؟بساط این اولدورم بولدورمت که از وقتی چشمت به خوشگلی دخترش گیر کرده رو ببر یه جا دیگه پهن کن...
رگ برآمده ی گردن معراج در حال ترکیدن بود و چشمش زیبایی آرام را گرفته ...؟
هنوز آنقدر احمق نشده بود که فرق عشق و هوس را نفهمد...
پدرش میخواست با کوبیدن این حقیقت که معراج عاشق دختر کسی شده که نباید ، خودش و کارهایش را پشت حوادث اخیر قایم کند:شما فکر کن چشمم خوشگلیشو گرفته...من هنوز جواب سؤالمو از شما نگرفتم..ولی خوب
میتونم بفهمم...
مکثی کرد و چند قدم جلوتر رفت...
با چهره ای سرخ شده انگشتی که میرفت برای پدرش خط و نشان بکشد را پایین آورد:حواسم بهتون هست...اگر یه تار مو ازش کم بشه
من از چشم شما میبینم...به اون کسی هم که پی اش آدم میفرسته بگید اگر پیداش کنم از هست و نیست ساقطش میکنم...جواب کارشو میبینه...
گفت و با اعصابی داغان و چهره ای عبوس از خانه خارج شد...
اسکندر اما هنوز هم نگاهش به راهی بود که معراج از آن رفت...
این پسر پاک عقلش را از دست داده بود...
بخاطر دختر شایان پدرش را تهدید میکرد...؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صداتو بلند کن... 😭
بفهمم که هستی... 💔
#سالگرد_حاج_قاسم_سلیمانی
۱:۲٠🥀
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
آنقدر که خالی شده بعد از تو جهانم...
«یکسال گذشت...»
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
✼بیا بیا گل زهرا، #عزاےمادر توست
✻صفاے #فاطمیه از، صفاےمادرتوست
✼بیاکه باتن خونین هنوزمنتظراست
✻که #انتقام تو تنها، دواے مادر توست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹