eitaa logo
آرایه های ادبی
841 دنبال‌کننده
658 عکس
161 ویدیو
79 فایل
با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد این کانال برای دوستداران ادبیات گردآوری شده فوروارد آزاد.با آرزوی توفیق @safieghomanjani @nabzeghalam
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ دربارۀ «رعد و برق» واژۀ عربیِ «رعد» به معنیِ صدای بلندِ ترس‌ناکی است که از ابرها می‌شنوید. نام‌ِ دیگرش «تندر» و نامِ عامیانه‌اش «آسمون‌غُرُنبه» است. واژۀ عربیِ «برق» به معنیِ نوری فوق‌العاده شدید و ناگهانی است که در ابرها می‌بینید. نام‌های دیگرش «آذرخش» و «صاعقه» است. ترکیبِ عطفیِ «رعد و برق» از قدیم در فارسی به کار رفته‌است و جالب‌ آن‌که در قرآن نیز به همین صورت یک بار آمده‌است (سورۀ ۲، آیۀ ۱۹): «فیهِ ظُلُماتٌ وَ رَعدٌ وَ بَرقٌ». چنان‌که مستحضرید، اول برق را در ابرها می‌بینید و بعد از چند لحظه رعد را می‌شنوید. یعنی برق مُقدّم بر رعد است و علتش هم این است که سرعتِ انتقالِ صوت به‌مراتب کم‌تر از نور است. با توجه به تقدمِ برق بر رعد، منطقی است که این ترکیبِ عطفی به صورتِ «برق و رعد» باشد، نه «رعد و برق»؛ اما به دلیلِ نامعلومی از دیرباز «رعد و برق» گفته و نوشته‌اند. علتِ شباهتِ واژۀ فارسیِ «تندر» با واژۀ انگلیسیِ thunder هم این است که ریشۀ هند و اروپاییِ مشترکی دارند. واژۀ «صاعقه»، که شش بار در قرآن آمده، از ریشۀ «ص‌ع‌ق» به معنیِ بی‌هوش شدنِ شخص، مثلاً بر اثرِ برخوردِ برق (صاعقه)، است. @arayehha ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎
دربارۀ آسانسور درست است که آسانسور آسان سُر می‌خورَد و بالا و پایین می‌رود، ولی ریشۀ این وام‌واژۀ فرانسوی هیچ ربطی به دو واژۀ فارسیِ «آسان» و «سُر» ندارد. واژۀ فرانسویِ ascenseur از ریشۀ لاتینی و در اصل به معنیِ بالارونده یا بالارو است (هم‌ریشه با واژه‌های انگلیسیِ ascend و ascension به معنیِ صعود و عروج). اما این واژه فقط نیمی از مفهوم را می‌رسانَد، زیرا می‌دانیم که آسانسور هم بالا می‌رود هم پایین می‌آید. این نقصِ معنایی در واژه‌سازی طبیعی است و نباید آن را عیب شمرد. معادلِ آسانسور در انگلیسیِ آمریکایی یعنی elevator نیز از ریشۀ لاتینی و به معنیِ بالابَرنده است، که در فارسی آن را «بالابَر» ترجمه کرده‌اند. فرهنگستانِ زبان و ادبِ فارسی هم معادلِ «آسان‌بَر» را برای آسانسور تصویب کرده‌است. در عربی نیز به آسانسور «مِصعَد» یا «مِصعَدَة» می‌گویند، یعنی وسیلۀ صعود و بالا رفتن. 🍁🍂 C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌ @arayehha ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─🦋🎶═‌
فرهنگِ بزرگِ سخن به ما می‌گوید که آژیر واژه‌ای فارسی است، نه فرانسوی. واژۀ آژیر، البته به معنایی متفاوت و در عینِ حال مرتبط با معنای امروزی‌اش، از قرن‌ها قبل در فارسی به کار رفته‌است، از جمله در شاه‌نامه. 🍁🍂 C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌ @arayehha ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─🦋🎶═‌
شباهتِ آوایی در واژه‌گزینی یکی از گرایش‌های واژه‌سازی و واژه‌گزینی برای واژه‌های بیگانه این است که بینِ معادلِ منتخب و واژۀ بیگانه شباهتِ آوایی باشد. چند مثال اَبیراهی aberration افسر officer پاره‌وقت part-time پی‌جو pager (پیجر) تراکنش transaction تک attack تنش tension چالش challenge دامنه domain دیرفرست différé سویه souche مِه‌ْبانگ Big Bang ناوبری navigation هِلی‌بُرد heliborne (هِلی‌بُرن) ☃️❄️ C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌ @arayehha ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─🦋🎶═‌
واژه‌شناسیِ مُدَّ ظِلُّهُ العالی جملۀ عربیِ دعاییِ «مُدَّ ظِلُّهُ العالی» دربارۀ افرادِ بسیار بزرگ و محترم، به‌ویژه روحانیانِ والامقام، به کار می‌رود. معنای تحت‌اللفظی‌اش می‌شود: سایۀ بلندش دراز/ کشیده باد. معنای کنایی‌اش: عمرش دراز باد. سایه‌اش از سرمان کم نشود. مُدَّ: فعلِ ماضیِ مجهول، از ریشۀ «م‌دد»، بر وزنِ فُعِلَ (در اصل: مُدِدَ)، به معنیِ «کشیده شد». واژه‌های امتداد، ممتد، و مدید از همین ریشه‌اند. ظِلّ: سایه. هُ: ضمیرِ مفردِ مذکرِ غایب؛ مالِ او. ال‍: حرفِ تعریف. عالی: بلند؛ رفیع؛ والا. واژه‌های اعتلا، تعالی، متعالی، عُلُوّ، علی، و عَلیّه از همین ریشه‌اند. ⛄️❄️ C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌ @arayehha ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─🦋🎶═‌
دربارۀ «مشمع» و «مشما» ۱) «مشما» صورت تغییریافتۀ واژۀ عربیِ «مشمّع» است. «مشمع» لغتاً به معنای «موم‌اندود» است و توسعاً به معنای «پارچه یا پلاستیکی آغشته به مواد دارویی که آن را بر روی زخم یا موضع درد می‌گذارند»: - «قیچی را گرفتم که موهای زیر لبم را بزنم، چِرِق گوشت زیر لبم را چیدم [...]. یک دست‌مال خون آمد. مشما چسباندم.» (ناصرالدین‌شاه، خاطرات ناصرالدین شاه در سفر سوم فرنگ، ج ۳، ص ۱۵۹) - «برای شانه‌دردِ مریضِ هفتم، مشمع خردل تجویز کرد.» (امیرحسن چهل‌تن، دیگر کسی صدایم نزد، ص ۵۸، به نقل از فرهنگ بزرگ سخن، ذیل سرواژۀ «مشمع») امروزه «مشما» و «مشمع» کمتر در معنای پیش‌گفته به‌کار می‌رود و معمولاً به معنای «پارچه‌ای از جنس پلاستیک یا مادۀ‌ دیگر» است که کاربردهای گوناگونی دارد: - «هر بار که مأمور مشمای روی آن‌ها [= جسدها] را کنار می‌زند.» (منصور کوشان، محاق، ص ۱۳۸) - «روی تشکچه مشمع می‌انداختند که نجس نشود.» (محمود کتیرایی، از خشت تا خشت، ص ۱۶) ۲) فرایند تبدیل واژۀ «مشمع» به «مشما» در گفتار: ۲-۱) در فارسی، بست چاکناییِ پایانی در تلفظ حذف می‌شود، مانند حذف «ء» از واژۀ «املاء» > «املا» (/emlâ’/ > /emlâ/) و حذف «ع» از واژۀ «نعناع» > «نعنا» (/na’nâ’/ > /na’nâ/). پس ابتدا «ع» از «مشمع» حذف شده‌است (روشن است که اینجا تلفظ ربطی به خط ندارد). ۲-۲) سپس، به جبران حذف این صامت (= «ع»)، مصوت پایانیِ a به â بدل شده‌است. ۲-۳) در نتیجه، «مشمع» به‌صورت «مشما» درآمده و تلفظ شده‌است (/mošamma'/ > /mošammâ/). ۳) «مشما» به‌صورت /مشمبا/ نیز تلفظ می‌شود. اینجا نیز فرایندی آوایی رخ داده‌است: دگرگون‌شدگی (dissimilation)، که از رهگذر آن، دومین صامت در صامتِ مشدّد به صامت دیگری تبدیل می‌شود (این فرایند معمولاً در زبان گفتار و محاورات عامیانه و برای آسانی تلفظ روی می‌دهد). برای نمونه، صامت n به d بدل می‌شود (مانند «جهنّم» > «جهندم») یا صامت m به b بدل می‌شود (مانند «امّا» > «امبا» و «جمّاز» > «جمباز») (← علی‌اشرف صادقی،‌ «تشدید در زبان فارسی»، مجلۀ فرهنگ‌نویسی، ش ۵ و ۶ (اردیبهشت ۱۳۹۲)، ص ۳۴). «مشما» نیز طبق همین فرایند به «مشمبا» تبدیل شده‌است، که گاهی به همین صورت نیز نوشته می‌شود. ۴) گاهی «مشما»، در قیاس با واژه‌هایی مانند «نعنا» (< «نعناع») یا واژه‌های مختوم به «ـاع/ اع» (مانند «اجتماع»، «اشباع»، و ...)، با املای «مشماع» نیز نوشته می‌شود، که درست نیست (روشن است که «مشما» در فارسی /مشماع/ تلفظ نمی‌شود). ۵) نتیجه آن‌که املای «مشماع» و «مشمبا» پذیرفتنی نیست، زیرا «مشماع» نوعی املای قیاسی، نادر، و نادرست است و «مشمبا» نیز تلفظ عامیانۀ «مشما»ست که به‌ندرت به‌کار می‌رود، ولی املای «مشما» (به‌دلیل بسامد بالای آن) پذیرفتنی است و می‌توان آن را در کنار «مشمع» با ارزش تقریباً یکسان به‌کار برد، گرچه «مشما» بیشتر در متن‌های غیررسمی به‌کار می‌رود. سید محمد بصام @arayehha
«دست‌باف» یا «دست‌بافت»؟ ۱) «اسم + بن مضارع» یکی از الگوهای ساخت‌واژی است که گاهی واژه‌هایی با معنای مفعولی از آن ساخته می‌شود (اسم، در این ساختار، ابزاری است که فعل با آن انجام می‌شود و به آن «کُنش‌ابزار» می‌گویند): بخارپز: پخته‌شده با بخار؛ دست‌باف: بافته‌شده با دست؛ لگدکوب: کوبیده‌شده با لگد. ۲) «اسم + بن ماضی» یکی دیگر از الگوهای ساخت‌واژی است که از آن نیز واژه‌هایی با معنای مفعولی ساخته می‌شود (اسم در این مثال‌‌ها نیز کنش‌ابزار است): دست‌بافت: بافته‌شده با دست؛ زربافت: بافته‌شده با زر؛ مردم‌نهاد: نهاده‌شده به‌دست مردم. ۳) «دست‌باف» و «دست‌بافت» هردو صفت مفعولی‌اند و می‌توانند با ارزش یکسان به‌کار روند. اما با استناد به پیکره‌های زبانی، بسامد «دست‌باف» بیش از ده‌برابرِ «دست‌بافت» است و از قدیم‌ترین زمان‌ها در معنای مفعولی به‌کار می‌رفته‌است: حُلّۀ دست‌باف نیسان را/ بُسَّدین پود و زمْردین تار است (مسعود سعود سلمان). بنابراین «دست‌باف» بر «دست‌بافت» ترجیح دارد و بهتر است همیشه این دو واژه را با نیم‌فاصله بنویسیم. یادآوری: در لغتنامۀ دهخدا و فرهنگ بزرگ سخن (انوری)، «دست‌بافت» را به‌درستی به «دست‌باف» ارجاع داده‌اند؛ درصورتی‌که در فرهنگ فارسی (صدری افشار)، «دست‌باف» را به «دست‌بافت» ارجاع داده‌اند. در فرهنگ آوایی فارسی (گیتی دیهیم) نیز تنها «دست‌باف» و تلفظ‌های آن آمده‌است. سید محمد بصام @arayehha
یک فنجان واژه‌شناسی (۵۰) دچار وقتی دچارِ چیزی می‌شوید، گرفتارِ آن یا مبتلا به آن می‌شوید: دچارِ بحران/ قحطی/ بیماری شدن. اگر بگویم واژۀ «دچار» از دو عدد تشکیل شده‌است، شاید فکر کنید دارم شوخی می‌کنم. اما خواهید دید که حقیقت را می‌گویم. واژۀ «دچار» در اصل «دوچار» (دو + چار) یا «دوچهار» (دو + چهار) بوده و در متونِ کهنِ فارسی هم با همین دو املای اخیر آمده‌است. ماجرا از این قرار است که وقتی شما با کسی رو به رو می‌شوید، دو چشمِ شما در برابرِ دو چشمِ او قرار می‌گیرند و به این ترتیب دو چهار می‌شود. به عبارتِ دیگر دو دو تا چار تا می‌شود. در قدیم فعلِ مرکبِ «دوچار خوردن» یا «دوچار زدن» یا «دوچار شدن» به معنیِ رو به رو شدن و تلاقی کردن و برخورد کردن به کار می‌رفت: با لشکرِ تاتار دوچار زد. (تاریخ جهان‌گشای) روزی شیری در طلبِ شکاری می‌گشت، پیلی مست با او دوچهار شد. (کلیله و دمنه) روزی خجسته بالای بام تماشای عام می‌کرد، دو چشمِ او با دو چشمِ مَلِک‌زاده دوچار شد. (طوطی‌نامۀ ضیای نَخشَبی) 🦋🦋 C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌ @arayehha ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─🦋🎶═‌
قناری گرچه قناری هیچ شباهتی به سگ ندارد، اما در واقع نامِ سگ را روی آن گذاشته‌اند. واژۀ «قناری» تلفظی از واژۀ فرانسویِ canari (کاناری) است که از ریشۀ لاتینی و به معنیِ «مربوط به سگ‌ها»ست. داستان از این قرار است که وقتی دریانوردانِ اسپانیایی در قرنِ پانزدهمِ میلادی پا به جزایری در شمالِ غربیِ آفریقا گذاشتند، سگ‌های وحشیِ بزرگی در آن‌جا دیدند، به همین علت آن‌جا را «جزایرِ سگ‌ها» (به اسپانیایی: Islas Canarias) یا «جزایرِ کاناری» نامیدند. بعدها پرندۀ کوچکِ آوازخوانی از آن جزایر به دیگر نقاطِ جهان برده شد که به اعتبارِ منشأش آن را «کاناری» یا به قولِ ما «قناری» خواندند. @arayehha
تَکامَد در اصطلاحِ زبان‌شناسیِ پیکره‌ای، «تکامد» یعنی واژه‌ای که فقط یک بار در یک متن یا پیکره به کار رفته‌است. به عبارتِ دیگر، یعنی «واژۀ یک‌بارمصرف». واژۀ «تکامد» (تک + آمد/ ‍امد)، که به قیاسِ «بسامد» (بس + آمد/ ‍امد) ساخته شده‌است، معادلِ اصطلاحِ یونانیِ hapax legomenon است که به همین صورت در انگلیسی و دیگر زبان‌های اروپایی به کار می‌رود. زبان‌شناسان می‌گویند که در پیکره‌های بزرگ، تکامدها حدودِ چهل تا شصت درصدِ واژه‌ها را تشکیل می‌دهند. تکامدها در قرآن در قرآن تعدادِ زیادی تکامد هست. مثلاً «زنجبیل» فقط یک بار در قرآن (سورۀ ۷۶، آیۀ ۱۷) آمده و بنا بر این تکامد است. چند تکامدِ دیگر در قرآن: إرَم استحیاء أمّارة بابِل تسنیم دراهم زمهریر سُرادِق سعید سلسبیل سلسلة فرع کوثر مستغفرین مکتوب هاروت یا مثلاً در دیوانِ حافظ، واژۀ «سنجاب» فقط یک بار به کار رفته‌ و تکامد است: خفته بر سنجابِ شاهی نازنینی را چه غم/ گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب چند تکامدِ دیگر در دیوانِ حافظ: بولَهَبی دجّال‌فعل روباه روزنامه زُجاجی طِنَبی مصطفوی مُلحِدشکل یا واژۀ عربیِ «مُغَربَل» (سوراخ‌سوراخ مثلِ غربال) در شاه‌نامه تکامد است: نشانه دوباره به یک تاختن/ مُغَربَل ببود اندر انداختن @arayehha
پهپاد نوواژۀ پهپاد از کنارِ هم گذاشتنِ حروفِ اولِ این واژه‌ها ساخته شده: پ: پرنده ه: هدایت پ: پذیر ا: از د: دور یعنی «پرندۀ هدایت‌پذیر از دور». این نوع واژه‌ها را اصطلاحاً سرنام می‌نامند. معادلِ انگلیسیِ پهپاد drone است. بعضی‌ها به‌ غلط پهباد می‌گویند و می‌نویسند. @arayehha
بوقلمون‌صفت آدمِ بوقلمون‌صفت ثباتِ عقیده و رفتار ندارد و نان را به نرخِ روز می‌خورَد. راستی تا حالا فکر کرده‌اید چرا به چنین آدمی «بوقلمون‌صفت» می‌گویند؟ چه ربطی به بوقلمون (پرنده) دارد؟ نکته این‌جاست که بوقلمون در اصل به‌ معنیِ آفتاب‌پرست است که نوعی بزمجه است و رنگ عوض می‌کند و خود را به رنگِ محیط درمی‌آورَد. این‌که چه‌گونه نامِ خزنده‌ای به نامِ پرنده‌ای تبدیل شده از عجایب است. واژۀ «بوقلمون» تحریفی از یک واژۀ یونانی است که شکلِ انگلیسی‌اش chameleon است. این واژه از دو جزء تشکیل شده و روی‌ِ هم‌ رفته «شیرِ خاکی» معنی می‌دهد! شکلِ مُعَرّبِ (عربی‌شدۀ) قدیمی‌اش «خامالاوُن» است که در فرهنگ‌های قدیمیِ فارسی آمده‌است. در انگلیسی نیز مثلِ فارسی، chameleon هم به‌ معنیِ آفتاب‌پرست است و هم به‌ معنیِ آدمِ بوقلمون‌صفت. @arayehha
بدرقه حرفِ اضافۀ «به» در اصل بَد یا پَد بوده‌است و امروزه نیز هنوز با تلفظِ بِد کاربردِ محدودی دارد: بِدان: به آن بِدین: به این بِدین ترتیب: به این ترتیب بِدین وسیله: به این وسیله واژۀ بَدرَقة یا بَذرَقة عربی‌شدۀ (مُعرّبِ) بَدرَهِ فارسی است، که مرکب از دو جزءِ بَد (به) + ره (راه) است. بدرقه یعنی به راه با کسی رفتن برای محافظتش. بعضی فرهنگ‌نویسانِ عربی جزءِ اولِ بدرقه، یعنی بد، را همان واژۀ بد (مقابلِ خوب) پنداشته و در ریشه‌شناسی‌اش به خطا رفته‌اند و آن را «راهِ بد» (!) معنی کرده‌اند: البَذرَقة مأخوذة مِن بَد و راه في الفارِسیة و مَعناهُ الطّریقُ الرّديء. (ذیلِ اقرب‌الموارد) @arayehha
تمایزِ معنایی در واژه‌های عربیِ مختوم به «ت» یا «ه» برخی واژه‌های عربی به «ة» (تاءِ مربوطه) ختم می‌شوند، مانندِ إضافة، جمعة، نجاة، زاویة، علاوة، قوة. تعدادی از این واژه‌ها در فارسی رایج‌اند و حرفِ آخرِ آن‌ها به یکی از دو صورتِ «ه» (e-) یا «ت» تلفظ و نوشته می‌شود، مانندِ ادامه، استفاده، تصفیه، مبارزه؛ حسادت، صورت، شریعت، قیامت، مسافت، مجازات. در فارسیِ امروز، تلفظ و املای این واژه‌ها تثبیت‌شده است و نمی‌توان یکی از دو صورتِ ممکن را به‌ جای دیگری به‌ کار برد؛ مثلاً نمی‌توان به‌ جای اداره، مدرسه، و جریمه گفت ادارت، مدرست، و جریمت. ظاهراً تنها استثنا سیره/ سیرت است که تفاوتی با هم ندارند: سیرۀ/ سیرتِ انبیا. اصطلاحِ «به ودیعه نهادن» نیز گاهی به‌ صورتِ «به ودیعت نهادن» به‌ کار می‌رود که کهن‌تر و ادبی‌تر است. موردِ جالبِ دیگر واژۀ «عقیدتی» (= ایدئولوژیک) است که از عقیدت + -ی (پس‌وند) ساخته شده، در حالی‌ که در فارسیِ امروز «عقیده» به‌ کار می‌رود، نه «عقیدت». اما در این میان، چند واژه‌ مسیری دوگانه پیموده‌اند و هریک از دو صورتِ آن‌ها با تلفظ و معنا و کاربردِ جداگانه تثبیت شده‌است؛ مثلاً «اراده» یعنی خواست و عزم، اما «ارادت» یعنی دوستیِ احترام‌آمیز. اینک مواردِ این واژه‌های دوگانه در فارسیِ امروز: آیه: هریک از بخش‌های شماره‌دارِ یک سورۀ قرآن. آیت: شخصِ برجسته و شگفت‌آور؛ اعجوبه:  فلانی در فقه و اصول آیتی بود. اجازه: اِذن. اجازت: صورتِ ادبیِ اجازه. اراده: خواست؛ عزم: ارادۀ قوی. ارادت: دوستیِ احترام‌آمیز: ارادتِ شاگرد به استاد. اشاره: سخنِ کوتاه. اشارت: صورتِ ادبیِ اشاره: خردمند را اشارتی کافی است. اقامه: برپا کردن؛ به‌ جا آوردن: اقامۀ نماز. اقامت: ماندن و زندگی کردن: اقامت در خارج از کشور. امنیه: ژاندارمری. امنیت: امن بودن. بِعثه: محلِ استقرارِ هیئتِ نمایندگی، به‌ویژه در حج. بعثت: مبعوث شدن: بعثتِ انبیا. تعزیه: نمایشِ مذهبی. تعزیت: تسلیت؛ عزاداری. حیله: مکر؛ فریب. حیلت: صورتِ ادبیِ حیله. ذله: به‌‌ ستوه‌ آمده. ذلت: خواری. رساله: کتابِ کوچک؛ پایان‌نامه. رسالت: وظیفه؛ مسئولیت. شراره: جرقه؛ اخگر. شرارت: شرور بودن؛ فتنه‌انگیزی. شهره: مشهور؛ نام‌دار. شهرت: مشهوریت؛ آوازه. ضربه: برخوردِ دو جسم. ضربت: ضربۀ شمشیر، گرز، و مانندِ آن‌ها. طاقه: توپِ پارچه. طاقت: تاب و توان. طریقه: راه و روش؛ نحوه: طریقۀ طبخِ غذا. طریقت: مسلکِ صوفیان: تقابلِ شریعت و طریقت. قوه: توانایی؛ نیرو؛ دست‌گاهِ حکومتی: قوۀ قضائیه/ مجریه/ قهریه؛ چراغ‌قوه. قوّت: نیروی جسمانی؛ توان: خوب بخور که قوّت بگیری. محافظه: در واژۀ «محافظه‌کار». محافظت: مراقبت؛ مواظبت. مراجعه: رجوع: مراجعه به ادارۀ مربوطه. مراجعت: بازگشت: مراجعت به وطن. مراقبه: مدیتیشن. مراقبت: مواظبت. مساعده: بخشی از حقوق که کارمند به درخواستِ خود پیش از موعد می‌گیرد. مساعدت: یاری؛ کمک: ایشان از هیچ مساعدتی دریغ نکردند. مسئله: موضوع؛ مطلب. مسئلت: درخواست از خدا. مصاحبه: گفت‌ و گو و پرسش و پاسخ: مصاحبۀ مطبوعاتیِ وزیر. مصاحبت: هم‌نشینی: مصاحبتِ یاران. معرفه: مقابلِ نکره: اسمِ/ ضمیرِ معرفه. معرفت: شناخت: معرفتِ الاهی/ شهودی. منزله: در «به منزلۀ چیزی بودن». منزلت: ارزش و اهمیت؛ جای‌گاهِ احترام‌آمیز: مقام و منزلتِ استادان. میمنه: سمتِ راست؛ مقابلِ میسره. میمنت: فرخندگی؛ مبارکی. نشئه: شاد بر اثرِ مصرفِ موادِ مخدر. نشئت: پیدا شدن؛ ظهور. نظاره: تماشا. نظارت: مراقبت و کنترل. نوبه: در «تبِ نوبه» و «به نوبۀ خود». نوبت: زمان؛ دفعه؛ بار. وحده: در «یایِ وحده». وحدت: یگانگی؛ اتحاد. وصله: تکه‌ای پارچه یا چرم که رویِ پارگیِ لباس، کفش، و مانندِ آن‌ها می‌دوزند. وصلت: ازدواج: ایشالا این وصلت سر بگیره. در واژه‌های مرکب اگر واژۀ مختوم به «ت» در ساختِ «الـ + اسم» به‌ کار برود، «ت» به «ه» تبدیل می‌شود (به‌ استثنای «طویل‌المدت»): اطاعت > واجب‌الاطاعه تجارت > دارالتجاره، مال‌التجاره تربیت > دارالتربیه تولیت > نایب‌التولیه حرارت > میزان‌الحراره حکومت > نایب‌الحکومه حمایت > تحت‌الحمایه خلقت > عجیب‌الخلقه، ناقص‌الخلقه دولت > امین‌الدوله، علاءالدوله زحمت > حق‌الزحمه زیارت > نایب‌الزیاره ساعت > خلق‌الساعه سلطنت > نایب‌السلطنه صحت > حفظ‌الصحه صراحت > بالصراحه طبیعت > ما بعد الطبیعه عادت > خارق‌العاده، فوق‌العاده فطرت > بالفطره قامت > طویل‌القامه، قصیرالقامه لغت > فقه‌اللغه ملت > وجیه‌المله منفعت > عام‌المنفعه نسبت > بالنسبه نهایت > الی‌ غیرِ النهایه وکالت > حق‌الوکاله، دارالوکاله، ممنوع‌الوکاله هویت > مجهول‌الهویه هنگامِ تنوین‌ گرفتن اگر واژۀ مختوم به «ه» تنوین بگیرد، «ه» به «ت» تبدیل می‌شود: خانواده > خانوادتاً دفعه > دفعتاً عمده > عمدتاً @arayehha
دربارۀ «ضرب‌الاجل» واژۀ عربیِ «ضرب‌الاجل» از سه جزء تشکیل شده‌است: ضرب ال‍ اجل «اجل» یعنی مهلت یا زمانِ مشخص و معیّن. یکی از معانیِ متعددِ «ضرب» هم در عربی، «تعیین کردن» است. بنا بر این مثلاً می‌گویند: ضَرَبَ لَنا أجَلًا؛ یعنی: مهلتی برایمان تعیین کرد. «ضرب‌الاجل» یعنی مهلتی که پایانش تعیین شده‌است. معادلِ انگلیسی‌اش deadline است. جزءِ آخرِ این واژه، یعنی «اجل»، هیچ ربطی به ریشۀ «ع‌ج‌ل» (عجله، عجول، تعجیل) ندارد. بعضی‌ها به‌ غلط «ضرب‌العجل» می‌نویسند، چون خیال می‌کنند با «عجله» ربط دارد. 🦋🦋 C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌ @arayehha ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─🦋🎶═‌
کابوس واژۀ کابوس مُعَرّبِ (عربی‌شدۀ) واژۀ لاتینیِ incubus (اینکوبوس) است که ریشه‌اش به معنیِ «خوابیدن» است. به اعتقادِ مردمِ قرون‌ِوسطا اینکوبوس روحِ پلیدی بود که شب‌هنگام روی زنانِ خوابیده می‌افتاد و به آن‌ها تجاوز می‌کرد. واژۀ فارسیِ بختک تقریباً به همین معنی است. @arayehha
وام‌واژۀ موتورلانس (آمبولانسِ موتوری) چند سالی است در فارسی رایج شده‌است. واژۀ موتورلانس از هم‌آمیزیِ دو واژۀ موتور و آمبولانس ساخته شده‌است. motor + ambulance → motorlance @arayehha
زمان 🔸شاید گمانمان این باشد که «زمان» کلمه‌ای عربی است، خصوصاً که این کلمه در زبان عربی هم وجود دارد و جمع مکسرش «ازمنه» است. اما «زمان» اصالتی فارسی دارد که به زبان‌های آرامی راه پیدا کرده و به عبری و از آنجا به عربی رسیده. احتمالاً چنین مسیری را رفته باشد: ایرانی باستان ← آرامی ← عبری (זְמַן) ← عربی 🔸زمان در فارسی میانه همان «زمان» [zamān] است و به همین صورت به فارسی نو رسیده است. ریشهٔ آن ظاهراً از واژهٔ «جَمانَه» [ǰamāna] در ایرانی باستان گرفته شده باشد. 🔸جَمانَه از ریشهٔ گَم- [-gam] به معنای «آمدن» مشتق شده و در کلمات زیر حضور دارد: ۱. انجام: گرفته‌شده از ایرانی باستان: هم- [-ham] + جامه [ǰāma]: به پایان آمدن، تمام شدن. ۲. انجمن: گرفته‌شده از ایرانی باستان: هم- [-ham] + جمنه [ǰamana]: گرد هم آمدن، گردهمایی. ۳. فرجام: گرفته‌شده از ایرانی باستان: فرا- [-fra] + جامَه [ǰāma]: فرا آمدن، فرارسیدن، به‌پایان‌رسیدن. ۴. هنگام/انگام: گرفته‌شده از ایرانی باستان: هم- [-ham] + گامه [gāma]: به فرجام آمدن، تمام شدن. ۵. هنگفت: گرفته‌شده از ایرانی باستان: هم- [-ham] + گمته [gamᶠta]: به هم آمدن، جمع شدن. 🔸بنابراین، «زمان» یعنی آنچه در حال آمدن است، آمدنی یا آیان. 🔸در پایان ممکن است این سؤال پیش بیاید که چرا /ǰ/ (ج) در جَمانه تبدیل به /z/ (ز) در زمان شد. پاسخ این است که همخوان /ǰ/ (ج) آغازی در فارسی باستان، در برخی مواقع، تبدیل به همخوان /z/ (ز) می‌شود، مانند: جَن [-ǰan]، فارسی باستان > زَتَن [zatan]، فارسی میانه > زدن [zadan]، فارسی نو سجادسرگلی @arayehha