eitaa logo
سفرنامه اربعین
13 دنبال‌کننده
16 عکس
6 ویدیو
0 فایل
یادداشت‌هایی از سفر به عراق، اربعین ۱۴۰۲ شمسی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفرنامه اربعین
حرم حضرت امیرالمومنین ٢١ شهریور ١۴٠١ اندکی بعد از نماز ظهز
فرصت برای نوشتن کم است. چند نمای تصویری از پیاده‌روی👇
موکب آذربایجان
یک موکب فرهنگی
محصولات فرهنگی هم ( البته خیلی کم) یافت می‌شود. تا عمود هفتصد و اندی 🔆 @arbaeennevesht
یاد در موکب‌ها موسیقی زمینه آدم را یاد راهیان نور می‌انداخت. فکرکنم همان "بوی پیراهن یوسف" بود...
موکب ختم قرآن، هدیه به
سفرنامه اربعین
برگ هفتم، صبح روز ٢٠ شهریور ١۴٠١ بسم الله پرده اتوبوس را کنار می‌زنم. از نجف بیرون آمده‌ایم و قرار
برگ هشتم، سحر روز پنجشنبه ٢۴ شهریور ١۴٠١ یک ساعت پیش که چشم‌هایم را باز کردم، نمی‌دانستم کجا هستم. چند دقیقه‌ای طول کشید تا بفهمم این‌جا چند عمود قبل تر از قرارمان است. جایی که می‌خواستم فقط یک ساعت بخوابم. از جا پریدم و در چند ثانیه حاضر شدم و راه افتادم. با اهل کاروان از محل قرار راه‌افتادیم و حالا در جاده منتهی به کربلا نشسته‌ایم. درست زیر عمود شماره ١٣٣٨. نمی‌دانم چراغ‌ها دارد بیشتر می‌شود، یا چشم‌های من تازه دارد روشن می‌شود. روبه‌رویم یک سرویس بهداشتی است که اهل کاروان یکی‌یکی سراغش می‌روند. صدای قرآن، قاطی صدای شصت جور مداحی اسپیکرهای همراه زوار و صدای ماشین و موتور و بوق، به گوش آدم می‌رسد. این یعنی چیز زیادی تا اذان صبح نمانده. روی پای چپم دوباره بدجوری ذوق‌ذوق می‌کند. با آن ماساژ مفصلی که دیشب در یک موکب گرفتم، فکر می‌کردم دیگر تا آخر عمر پادرد نگیرم. یک موکب با یک تیم مفصل ماساژورهای جوان و نوجوان بودند که از تهران می‌آمدند. در شهر خودشان هر طور که بودند، این‌جا ولی بی‌مزد و منت سروکول مردم را تخصصی ماساژ می‌دادند. باز خوب شد لحظه آخر، عجله‌ای یک مقدار روغن به پایم مالیدم. انگار همان خشکی و سفتی پایم را گرفت. منتظرم تا نوبت من شود و بروم برای وضو. آقایی با لبخندی که برای چهار صبح خداوکیلی خیلی زیاد است، سراغمان می‌آید. جلوی ‌تک‌تکمان خم می‌شود و لقمه‌ تعارف می‌کند. از همین نان‌های لوزی شکل تازه‌پز...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه شب جمعه... ( از اول صبح امروز، پنجشنبه ٢۴ شهریور ١۴٠١)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ورود مکرر هیئات عزاداری به حرم امام حسین علیه السلام جمعه ٢۵ شهریور ١۴٠١
برگ نهم، صبح روز ٢۵ شهریور ١۴٠١ بین‌الحرمین قیامت است. درست مثل قیامت پر از شور و صدا و... هیئت‌ها از دیشب توی خیابان‌ها رفت‌وآمد داشتند و حالا یکی‌یکی وارد حرم می‌شوند. صدای مداحی هیئت‌ها با هم قاطی شده؛ با صدای زائرها، سروصدای خادم‌ها و بلندگویی که مرتب صدا می‌زند:" آقای محمدی از گیلان، آقای محمدی از گیلان به مرکز گمشدگان مراجعه کنید، محمد اسماعیل عبدالله من نجف..." خودم را جمع می‌کنم که از کنار جمعیتی که می‌آیند رد شوم. شلوغی و تلاشمان برای این‌که به نامحرم نخوریم، یک لحظه من را یاد کاروان اسرا می‌اندازد. اما پشت بندش با خودم می‌گویم که این‌ موقعیت هیچ شباهتی به آن ماجرا ندارد. این‌جا ما در بک کشور اسلامی هستیم، بین یک عده مسلمان که همه به عشق زیارت جمع شده‌اند، همه هوای هم را دارند، وقتی خودت را عقب می‌کشی مردها راه را باز می‌کنند تا رد شوی، با احترام آمده‌ای و احساس خوبی داری که سختی‌ها را قابل تحمل می‌کند. آن‌جا ولی یک عده نامسلمان که ادعای دین داشتند، پرچمداران دین را به اسم "خارجی" اسیر کردند. من این‌جا مسافرم اما آن‌ها را بدون هیچ ضرورتی، فقط به نیت چرخاندن در شهرها و توهین، شهر به شهر گرداندند. این‌جا سختی سفر قابل تحمل است چون می‌دانم همه تمام تلاششان را می‌کنند تا به من سخت نگذرد، آن وقت آن‌جا همه چیز را طوری چیدند که به خیال خام خودشان، اولیاء الله را خوار کنند... سختی بودن در این حمله همه جانبه تبلیغاتی از همه چیز دردناک‌تر است... سلام علی قلب زینب الصبور...
برگ دهم، عصر ٢۵ جمعه ١۴٠١ شروع "راستی‌" گفتن‌ها این سفر از آن سفرهاست که آدم احساس می‌کند دارد خواب می‌بیند. می‌دانم. می‌دانم وقتی به قم رسیدم، یک دل سیر خوابیدم و خستگی در کردم، وقتی دم یک غروب کسالت‌بار بعد از سفر، بیدار شوم... تازه بیدار می‌شوم... احساس می‌کنم یک رویای نامفهوم داشته‌ام. رویایی که باید بگردم و دنبال تکه‌پاره‌های خاطراتش بگردم، تا یادم بیاید. تا باور کنم خواب نبوده‌ام... و بعد تا مدت‌ها، هرچند. وقت یک‌بار یک‌هو چیزی کوچک از تصاویر خاطرات یادم بیاید. انگار تا به حال نبوده. و بعد به خودم بیایم و بگویم:" راستی...!" این عکس را سحر دوشنبه گرفتم. هلاک خواب بودم و چشم‌هایم باز نمی‌شد که از لای پلک نگاهم به این موکب خورد. اولین موکبی بود که می‌دیدم به جای لیوان پلاستیکی، استکان لب ‌طلایی دارد. خواب از سرم پرید. جلوتر که رفتم، دیدم کلا دو ردیف استکان چیده. گفتم حتما استکان‌ها تزئینی است. دلم سوخت. نمی‌دانم چه سری بود که دلم می‌خواست یک‌بار هم که شده چای عراقی را با همان تشریفات اصیلش بخورم. انگار مستحب بود! شاید هم یاد چایی می‌افتادم که در ایران، در خانه دوستان عراقی‌ام خورده‌بودم. داشتم بی‌خیال می‌شدم که دیدم یک آقای عراقی آمد جلو و چای خواست. تا صاحب موکب دستش را برد سمت لیوان‌های پلاستیکی، زائر عراقی به استکان‌ها اشاره کرد. پشت سرش من هم جلو رفتم و یک چای استکانی خوردم. به یاد تشریفات مفصل چای عراقی، که در خانه دوستان عراقی‌ام در ایران خورده‌بودم...
برگ یازدهم، نیمه‌شب ٢٣ شهریور ١۴٠١ چند خطی اندر حکایت دمپایی کل بازار قم را گشته و این دمپایی‌ها را خریده‌بودیم. کلی هم ملاک در نظر گرفته‌بودیم. نرم باشد، نازک نباشد، یک تکه باشد و دوخت و چسب نداشته باشد، تنگ و گشاد نباشد، مشکی ساده باشد، نگین و بند و سگک نداشته باشد، ایرانی باشد، زیادی پف نباشد، هوا بخورد و... اما فکر این‌جایش را نکرده‌بودیم. فکر این‌که اگر کف دمپایی خیلی نرم و. لیز باشد جوراب آدم رویش لیز می‌خورد را حقیقتا نکرده‌بودیم. چیز سریع‌التصوری هم نبود آخر. خودمان هم پس از کلی درد کشیدن فهمیدیم. از اواخر روز اول پیاده‌روی، پا شروع کرد به درد گرفتن. نه مچ بود و نه ساق. چند انگشت عقب‌تر از شصت پا بود. درست همان برآمدگی روی پا. تا حالا هم پیش نیامده‌بود؛ در همه دفعاتی که کوه خضر و پیاده‌روی داخل شهر می‌رفتیم. خیلی فکر کردم. کلی بالا و پایین کردم و راه‌های مختلف پوشیدن دمپایی را امتحان کردم. حتی کفش کتانی پوشیدم و وقتی پایم تاول زد، دوباره دمپایی پوشیدم و پا را با باند بستم. ماساژ تخصصی موکب ماساژ هم بود. اما باز همان آش بود و همان کاسه. تا این‌که بالاخره فهمیدم مشکل از صافی کف دمپایی است. جوراب رویش لیز می‌خورد و به آن نقطه‌ی بی‌اسم روی پای فشار می‌آورد و دردی ایجاد می‌کرد که نه عضلانی بود نه اسکلتی. از جهتی یک یادآوری بود که هرچقدر تدبیر کنی باز چیزی دست خودم نیست و پررو نشوم. حالا یکی را با گاوصندوق آخرین سیستمش تنبیه می‌کنند، یکی مثل من را هم با دمپایی آخرین سیستم! از جهتی هم یک تجربه بود که به بقیه بگویم مراقب باشند کف دمپایی آخرین سیستمشان لیز نباشد!
برگ دوازدهم، عصر بیستم شهریور ١۴٠١ حرم بابا من قبلا به این شهر آمده‌ام. نه یک بار، که چند بار. یک‌بار از دزفول با شیخ انصاری، یک بار از دهات قوچان با آقانجفی قوچانی، یک بار از خمین با آقاسید روح‌الله خمینی، و بارها با داستان زندگی دیگرانی که روزهایی در این شهر پر رمز و راز زندگی کرده‌اند. من این شهر را قبلا به چشم ندیده‌ام؛ اما هرم گرمایش را توی صورتم حس کرده‌ام. وقتی داستان زندگی و مجاهدت‌های علما را ورق زده‌ام، با آن‌ها در این شهر بوده‌ام و پشت سر آن‌ها در کوچه‌پس‌کوچه‌هایش قدم زده‌ام. اصلا درکی از خنکای سیراب شدن این خوب‌ها، از دریای بی‌کران نجف ندارم. اما در خط به خط زندگی‌نامه هایشان عطشی عمیق دیده‌ام. این نمود پرحرارت و رنگ عطش و عشق، به من فهمانده گوهری در نجف نهفته که در طول تاریخ، خیلی‌ها برای پیدا کردنش به این شهر آمده‌اند. می‌دانم اصلا با آن خوب‌های با لیاقتی که ظرفیت چشیدن از دریای نجف را دارند، قابل مقایسه نیستم. اما دعا که عیب ندارد. ته دلم دعا می‌کنم. از خدا می‌خواهم یک لقمه برکت از دستان مرد نیمه‌شب‌های کوفه، به دستم بنشیند. منی که طعم گوارای امام نچشیده‌ام و درست مثل همان یتیم‌ها هستم... خودم را نزدیک ضریح، بین شلوغی و همهمه زوار پیدا می‌کنم. نفهمیدم کی زیارتم تمام شد. جلویمان حائلی است که اجازه جلو رفتن، یا حتی دیدن ضریح را هم نمی‌دهد. ایستادن هم سخت است از بس شلوغ شده. می‌خواهم با عجله از در بیرون بروم، که پیرزنی ایرانی دستم را می‌گیرد. - مادرجان یه زیارت‌نامه برام می‌خونی؟ سواد ندارم من. پیرزن زیارت‌نامه را توی دستم جا می‌دهد. خودم را از لای جمعیت بیرون می‌کشم و پشت ستونی پناه می‌گیرم. دنبال زیارتی مختصرم، که چشمم به امین‌الله می‌خورد. شروع می‌کنم بلند و شمرده برایش خواندن. - بسم الله الرحمن الرحیم. السلام علیک یا امین الله فی ارضه... پیرزن پشت سرم ایستاده و کلمات را تکرار می‌کند. جمله‌ها را می‌خوانم و این پا و آن پا می‌شوم. تند می‌شوم که برسم زودتر بروم، و وقتی می‌بینم زن بهم نمی‌رسد، دوباره سرعتم را کم می‌کنم. صدای پیرزن از نزدیک گوشم می‌آید. کلمات را هرطور می‌شنود تکرار می‌کند. به عبارتی هرجا بلد نیست، کلمه مناسبی از خودش می‌سازد که به وزن دعا بخورد. از صدای من و گریه مخلصانه پیرزن، اطرافیان هم به گریه می‌افتند. فکر کنم پیرزن چیزی چشیده که دنبالش بودم. پیرزن کلی دعای خیر بدرقه راهم می‌کند و من وارد صحن می‌شوم. کمی که جلو می‌آیم، بوی قیمه نجفی می‌پیچد. همسفرم با غذای نذری حرم منتظرم نشسته...
حرم امام حسین، نیمه شب شنبه ٢۶ شهریور (یکشنبه ٢٧ شهریور) نایب الزیاره هستیم
برگ سیزدهم، صبح ٢٧ شهریور ١۴٠١ آسمان آبی تیره است و سایه‌ها بلند. صدای چرخ‌ها و کفش‌ها محوطه مدرسه را پر کرده. زائرها در رفت‌وآمدند تا چیزی جا نمانده باشد. بعضی‌ها شروع کرده‌اند به حلالیت و خداحافظی. انگار همین دیروز بود که از مرز می‌آمدیم و نهار نخورده و خسته و کوفته بودیم. که در موکبی کنار جاده توقف کردیم و صاحبان مهمان‌نواز آن، ما را به نهاری دم غروب مهمان کردند. انگار همین دیروز بود که در راه برگشت از کاظمین، بعد از کلی معطلی و ترافیک و اذیت، در موکبی کنار جاده توقف کردیم و خیلی برایمان آشنا بود. که سرم بدجوری درد می‌کرد و احساس می‌کردم الان است مغزم بترکد. که دراز کشیدم گوشه موکب روی تشک‌های ساده روستایی و تشک، عین اسفنج درد را از سرم بیرون کشید. که بیست دقیقه خوابیدم و قدر بیست ساعت خستگی در کردم و بعد از ذوق، دو بیت عربی که حفظ بودم برای خانم‌های خادم موکب خواندم:" یا اهل الجود شکرا..." انگار همین دیروز بود آن چشم‌های مشتاق و الطاف بی‌منت... حالا داریم حضور و غیاب می‌شویم. از سروصدای هیاهوی هیئات در خیابان‌های کربلا خبری نیست. از فریادهای "بفرما زائر بفرما!" که با لهجه عراقی و با سختی ادا می‌شد خبری نیست. از گرما و قطعی بی‌خبر برق، از رفتن و آمدن خانم‌ها به حرم و پرسیدن این‌که :" شما رفتید چطور بود؟ ضریح رو دیدید؟"... تنها خبری که هست، همهمه‌ی کم‌صدای آماده شدن اهالی است. سفر تمام شد. الهی که به لطف صاحب ایام، دست پر برگردیم...
برگ چهاردهم، ظهر ٢٧ شهریور ١۴٠١ فکر می‌کردم سفره جمع شده و سفر تمام. چشمم به جمع شدن موکب‌ها در کربلا بود. تا شام اربعین بیشتر موکب‌ها جمع شده‌بودند. اما هنوز یک روز نشده، دیدم نه خیر! ظهر دیروز بود. راننده اتوبوس جایی کنار جاده نگه‌داشت برای نماز و نهار وسط بیابان، زیر آفتاب داغ ظهر، یک موکب سبز شده‌بود. دو نمازخانه، یک آشپزخانه و دوسری سرویس بهداشتی که همه با دیوارهای سیمانی ساخته شده‌بودند، و مردی که زیر چتر نشسته‌بود و با فریاد در بلندگو زائرها را دعوت می‌کرد. معلوم بود اهل موکب همه خانواده‌اند، چون هر از گاهی صاحب موکب یکی را به اسم صدا می‌زد و کاری به‌ او می‌گفت. کمی جلوتر و کمی عقب‌تر از موکب، چند جوان با پرچم‌هاي زرد و قرمز ایستاده‌بودند؛ مبادا زائری از زیر دستشان در برود. مانده‌بودم آن یکی که روی پل ایستاده، سرش بخار نمی‌کند در آن گرما؟ نماز را با بیشترین سرعتی که می‌توانستم خواندم و دویدم بیرون. از صدای بوق‌های مکرر راننده، می‌ترسیدم جا بمانم. صاحب موکب کنار حوضچه آب ایستاده‌بود و با همان فریاد، زوار را به برداشتن آب خنک و پرتقال دعوت می‌کرد. - خانم! خانم بفرما! هله بیکم هله بیکم، بفرما بفرما! خواستم یکی بردارم، که راننده از طرف دیگری فریاد زد. - خانم! خانم! زود! حرک حرک! انگار دیده‌بود بوق جوابگو نیست، خودش دست به‌کار شده‌بود. دو سه ثانیه گذشت تا از حالت خشکیده دربیایم. دویدم طرف اتوبوس. این روزها راننده‌های عراقی خیلی سرشان شلوغ بود. این مراسم هنوز کاملا تمام نشده‌بود. کاش هیچ‌وقت تمام نشود، چه در ماه صفر عراق، چه تا تمام روزهای سال در خانه‌هایمان در ایران...
برگ پانزدهم، شام ٢٨ شهریور ١۴٠١ چند کلامی اندر باب پاکیزگی یکی از بحث‌هایی که ایام پیاده‌روی خیلی داغ می‌شود و مخصوصا یک عده مگس، به خاطر مزاج طبیعیشان، خیلی به آن می‌پردازند، قضیه جمع‌آوری زباله در عراق است. همه عراق را ندیده‌ام، با نظام شهرداری خدمات عمومی‌اش آشنا نیستم، و قصد یک برداشت کلی را هم ندارم. اما به نظرم رسید یکی دو نکته از تجربه این یک سفرم جالب توجه باشد. اولین باری که از خودم پرسیدم:" چرا این‌جا این‌قدر آشغال جمع شده؟" ذهنم رفت سراغ مقایسه. همان‌جا جلویش را گرفتم و گفتم اگر مقایسه‌ای هم باشد، باید بین این موقعیت با موقعیت‌های مشابه انجام شود. نمی‌دانم، شاید در روزهای عادی هم این قضیه در عراق دچار نقص و ضعف باشد، اما مقایسه بین این مراسم میلیونی با روزهای عادی ایران خیلی معقول به نظر نمی‌رسد. باید فکر کردم که در مراسمات مشابه در ایران، حجم زباله‌های جمع‌آوری چه‌قدر است؟ و یادم آمد در بعضی مواقع در مراسم‌های چند هزار (و نه میلیون) نفری ایران هم، زباله‌ها به چشم می‌زند و حتی گاهی مگس‌های فضای مجازی هم سروکله‌شان پیدا می‌شود. پس در حین این نوع مراسمات، جمع شدن پسماندها "تا حدی" طبیعی است. بعد ذهنم رفت طرف تصاویر مناطق تخریب‌شده‌ی عراق در دوران جنگ با داعش. با خودم گفتم این کشور هنوز هم تا حدی جنگ‌زده است دیگر. با این حساب ماجرای پسماندها "تاحدی" دیگر طبیعی است. و بعد نکته‌ای به فکرم رسید، که تا آخر سفر هرچه بیشتر درکش کردم. بخشی از مشکل پسماندها در این مسیر عزیز، بی‌توجهی خود ماست. فارغ از این‌که عراقی‌ها چه‌ عملکردی دارند و یا چه اعتقادی...
سفرنامه اربعین
برگ پانزدهم، شام ٢٨ شهریور ١۴٠١ چند کلامی اندر باب پاکیزگی یکی از بحث‌هایی که ایام پیاده‌روی خیلی
... چه اعتقادی، بیشتر به رفتار خودمان دقت کردم. امسال در مسیر پیاده‌روی سطل زباله یا جعبه‌هایی برای جمع‌آوری زباله کم نبود. اما خیلی‌ از هم‌وطنان محترم را می‌دیدم که زباله‌هایشان را با آرامش و طمانینه کامل، روی زمین می‌انداختند! انگار که چون یک سری پسماند روی زمین ریخته، باید بیشترش کرد! حتی دیدم که دوستانی تا دم مرز ایران، زباله‌ها را روی زمین می‌انداختند و به محض ورود به ایران، تغییر رفتار دادند... خب دوست عزیز! هم‌وطن گرامی! رسم مهمان بودن هیچ، آخر وقتی سطل هست، چرا با دست خودت محیط اطرافت را کثیف‌تر می‌کنی؟! بدتر از همه آن‌که وقتی به یکی از هم‌وطنان محترم اشاره‌ای آمدم که:" حالا درسته که زمین کثیفه، ولی خب سطل که هست!" برخورد تندی کردند که انگار اصلا برایشان پذیرفته شده نبود... این را بگذاریم کنار آن چند هزارنفری که شنیدم امسال به صورت خودجوش، به جمع‌آوری پسماندها در مسیر پرداخته‌اند. خلاصه که بهتر است از سال‌های بعد، خودمان هم بیشتر از امسال تلاش کنیم که اگر کاری برای تمیزی کشور میزبان نمی‌کنیم، اقلا کثیف‌ترش نکنیم که بعدا خودمان غر بزنیم...